آمار منیژه رضوان | خاطرات
تلگرام :https://t.me/kerkere_nime_baz

دوستی داشتیم کم سن و سال و اهل شوخی و مطایبه که برای اولین بار به جامه روحانیت ملبس شده بود

و دوستان برای اولین بار دعوتش کرده بودن برای روضه خونی خونه یکی از شعرا

همه بروبچه ها که دوستای من و ایشون باشن هم حضور داشتن


میدونین که اولین ملبس شدنها معمولا جالب هست و اگر به طور خاص جایی باشی که نباید بخندی ممکنه به شدت خنده ت بگیره

منم که کارای معطوف الیه رو دیده بودم و دوست هم بودیم گفتم من نمیام داخل روضه بشینم خندم میگیره بذارین توی اشپزخونه باشم
اونا هم گفتن باشه

هیچی دیگه نشسته بودم توی آشپزخونه و کرکر برای خودم میخندیدم که چطور وقتی طلبه جوون اومد جلوی خنده م رو بگیرم و هی از لای کرکره ی اوپن، هال رو نگاه میکردم

اقا جمعیت خانوما کم بود یهو میزبانها عین پلیسا اومدن توی آشپزخونه و به زور گوشه چادرمو کشیدن منو بردن توی اتاق روضه خونی

و تالاپی انداختنم یک گوشه اتاق گفتن تو همینجا زیر چادر تزیینی باش تا تعداد زیادتر باشه!!

هیچی دیگه یهو گفتن صلوات بفرستین که حاج آقا اومد. آخه حاج آقا؟!!!!! همین که گفتن حاج اقا!!!! خنده من میخواست بترکه
چادرمو انداختم روی صورتم و اونجا دیگه خندم شدید شده بود آی میخندیدم و میلرزیدم آی میخندیدم و می لرزیدم

حاج اقا اومد توو و همه پاشدن
منم سعی کردم نیگاش نکنم و بخوام نخوام پاشدم ولی چادرم رفت زیر پام یک تلو خوردم و ریسه رفتنم بیشتر شد

حاج اقا نشست و شروع کرد به روضه خوندن. من یک عالمه خنده و هوا توی دلم بود که اگر بیرون میومد فاجعه بود

خندم که تموم میشد از لای چادر باز نگا میکردم حاج اقا رو و باز خنده م میگرفت

شرشر اشک بود که از چشمام میریخت

از نمای بیرون هرکی منو میدید فکر میکرد چون دارم میلرزم لابد دارم گریه میکنم
اما اون گریه نبود که امانمو بریده بود خنده بود
خدا لعنتش نکنه تصورش توی لباس روحانیت اصلا قابل تحمل نبود

اخرش بچه های شیطون موقع بازی و روضه خونی رفتن روی پشتی و پشتی چپه شد به انضمام بچه ها تقققق افتاد زمین و همه وسط هال ولو شدن

اینجا بود که خود ِ مثلا حاج اقا هم حین روضه زد زیر خنده
منم خنده ام ترکید و خلاص شدم

+ نوشته شده در  ۱۴۰۳/۰۱/۰۸ساعت 19:30  توسط منیژه رضوان  | 

درسته که علی الظاهر هنوز شهرها تحت کنترل و سیطره جمهوری اسلامی هستن اما اکثر ایران که شامل جاده ها و جنگلها و دشتها و رودخونه ها و مزارع و ..... میشن تحت کنترل رژیم سابقه


سوار تاکسی بین شهری که میشی و میزنی به جاده کلات که برسی به شیفت بیمارستانت اولش حوالی مشهد خبری نیست اما کم کم راننده ها ضبطشون رو روشن میکنن و صدای ضبطشونو بالا میبرن و کم کم به کلات نزدیک که میشی شروع میشه
بهار رو میگم

با صدای هایده کوه ها و تپه ها برجسته تر و مرطوب تر و سبزتر میشن. در طول مسیر یک جایی هست که به گردنه مهستی میرسیم اونجا یک جایی توی مسیر ارتوکند هست که شبیه شماله و دیگه صدای هایده جواب نمیده باید زد توی خط حمیرا

اصلا جاده های ایران با صدای هاییده و حمیرا کشیده شدن،اگر جایی جاده ای نیست واسه اینه که صدای هایده اونجا طنین انداز نشده

جاده برای راننده ها جاده نیست شهرشونه یک شهر درااااز
راننده ها توی جاده زندگی میکنن و گهگداری به شهرها میرن

توی جاده ماشینها همو از فاصله دور میشناسن و برای هم بوق میزنن
زنا تا زانو پاهاشون لخته توی شالیزار و کسی سوار ونشون نمیکنه


کشاورز که کار میکنه با صدای بوق راننده ماشین رو ندیده میدونه کیه و براش دست تکون میده

روح ممد_سرعت که پارسال تصادف کرده بود و دم دو راهی ابگرم فوت کرده بود همیشه اونجا سوار ماشینا میشه و سرنشینا رو قلقلک میده شایع هست تا دوتا دوستای صمیمیش یعنی رضا و صادق رو نبره ول کن نیست.


توی بهار سوار ماشین که میشی نه پشیمونی مثل زمستون که سمت آفتاب ننشستی و نه مثل تابستون غصه میخوری که چرا سمت سایه ننشستی
هم سایه و هم افتابش قابل تحمله و لذت بخش

همه چیز جوونه و یادآور اوایل خلقت حتی صخره ها رنگ برگردوندن و با وجود سنگ بودن خوشرنگتر شدن.
یک لحظه روی تپه لم بدی هیچ بعید نیست که جوونه بزنی.مدام باید خودتو وارسی کنی که به عنوان یک موجود خاکی با رسیدن رطوبت و بارون بهاری جوونه نزده باشی

چند تا ماشین کنار رودخونه نگهداشتن و جوونا دارن می رقصن بی خیال گشت ارشاد

درختا به رنگای نخودی و بنفش و صورتی از دور رنگ به رنگ دیده میشن

یک لحظه ماشین کنار جاده نگه میداره
میای بیرون
همه مسافرای تاکسی میان بیرون که نفس تازه کنن
نفس عمیییق میکشی
هوا پر از اکسیژن تازه و خالصه
عین بهشت
عین اوایل خلقت

مال اون موقعها که مطمین بودی این هوا بجز تو توی ریه هیچ کس دیگه ای فرو نرفته

کاملا خالص
کاملا اختصاصی

صدای هایده از توی ماشین که دراش باز مونده شنیده میشه:

هوای تازه تر می خوام عاشقِ اون بنفشه هام ....

+ نوشته شده در  ۱۴۰۳/۰۱/۰۴ساعت 21:13  توسط منیژه رضوان  | 

درسته که علی الظاهر هنوز شهرها تحت کنترل و سیطره جمهوری اسلامی هستن اما اکثر ایران که شامل جاده ها و جنگلها و دشتها و رودخونه ها و مزارع و ..... میشن تحت کنترل رژیم سابقه


سوار تاکسی بین شهری که میشی و میزنی به جاده کلات که برسی به شیفت بیمارستانت اولش حوالی مشهد خبری نیست اما کم کم راننده ها ضبطشون رو روشن میکنن و صدای ضبطشونو بالا میبرن و کم کم به کلات نزدیک که میشی شروع میشه
بهار رو میگم

با صدای هایده کوه ها و تپه ها برجسته تر و مرطوب تر و سبزتر میشن. در طول مسیر یک جایی هست که به گردنه مهستی میرسیم اونجا یک جایی توی مسیر ارتوکند هست که شبیه شماله و دیگه صدای هایده جواب نمیده باید زد توی خط حمیرا

اصلا جاده های ایران با صدای هاییده و حمیرا کشیده شدن،اگر جایی جاده ای نیست واسه اینه که صدای هایده اونجا طنین انداز نشده

جاده برای راننده ها جاده نیست شهرشونه یک شهر درااااز
راننده ها توی جاده زندگی میکنن و گهگداری به شهرها میرن

توی جاده ماشینها همو از فاصله دور میشناسن و برای هم بوق میزنن
زنا تا زانو پاهاشون لخته توی شالیزار و کسی سوار ونشون نمیکنه


کشاورز که کار میکنه با صدای بوق راننده ماشین رو ندیده میدونه کیه و براش دست تکون میده

روح ممد_سرعت که پارسال تصادف کرده بود و دم دو راهی ابگرم فوت کرده بود همیشه اونجا سوار ماشینا میشه و سرنشینا رو قلقلک میده شایع هست تا دوتا دوستای صمیمیش یعنی رضا و صادق رو نبره ول کن نیست.


توی بهار سوار ماشین که میشی نه پشیمونی مثل زمستون که سمت آفتاب ننشستی و نه مثل تابستون غصه میخوری که چرا سمت سایه ننشستی
هم سایه و هم افتابش قابل تحمله و لذت بخش

همه چیز جوونه و یادآور اوایل خلقت حتی صخره ها رنگ برگردوندن و با وجود سنگ بودن خوشرنگتر شدن.
یک لحظه روی تپه لم بدی هیچ بعید نیست که جوونه بزنی.مدام باید خودتو وارسی کنی که به عنوان یک موجود خاکی با رسیدن رطوبت و بارون بهاری جوونه نزده باشی

چند تا ماشین کنار رودخونه نگهداشتن و جوونا دارن می رقصن بی خیال گشت ارشاد

درختا به رنگای نخودی و بنفش و صورتی از دور رنگ به رنگ دیده میشن

یک لحظه ماشین کنار جاده نگه میداره
میای بیرون
همه مسافرای تاکسی میان بیرون که نفس تازه کنن
نفس عمیییق میکشی
هوا پر از اکسیژن تازه و خالصه
عین بهشت
عین اوایل خلقت

مال اون موقعها که مطمین بودی این هوا بجز تو توی ریه هیچ کس دیگه ای فرو نرفته

کاملا خالص
کاملا اختصاصی

صدای هایده از توی ماشین که دراش باز مونده شنیده میشه:

هوای تازه تر می خوام عاشقِ اون بنفشه هام ....

+ نوشته شده در  ۱۴۰۳/۰۱/۰۴ساعت 21:12  توسط منیژه رضوان  | 



یکبارم رفتم در حال استرس به مامانم گفتم: مامان !مامان! از دسشویی که اومدم بیرون یکی از داخل در رو سمت خودش میکشید
هی من در رو میکشیدم ببندمش
هی اون از اونور در رو به سمت خودش می کشید

رنگم‌مثل گچ شده بود

مامانمم با اینکه حرفمو باور نکرد جارو دستی رو برداشت پاورچین پاورچین رفت سمت دسشویی

من جلوی دهنمو با دستم گرفته بودم که هم‌جیغ نزنم هم جن یهو نپره توش!

بعد از چند دقیقه دیدم مامان خیلی ریلکس برگشت و گفت: خیر نبینی دختر! منو نصف جوون کردی

بعد همونطور که جارو رو میگذاشت پشت یخچال ادامه داد:
دمپایی صورتیه رفته بوده زیر در گیر کرده بود. تو میکشیدیش سمت خودت دمپایی اون زیر مقاومت میکرده در رو به سمت مخالف می کشیده!


تا خاطره ای دیگر بدرود 😁


https://t.me/kerkere_nime_baz

+ نوشته شده در  ۱۴۰۲/۱۲/۰۲ساعت 8:45  توسط منیژه رضوان  | 

سلام استاد
عصر بخیر
در دوران استاژری بود فک کنم یکبار در خدمت شما بیماران رو ویزیت میکردیم

یکدفعه یک مردی که سرتاپاش باندپیچی بود موقع رد شدن شما خواهش کرد که بذارید بمیره

همینطور یک پیرزن ۸۰ ساله که نه میدید و نه میشنید دچار سوختگی شدید شده بود با درصد بالا
گویا در خونه ای تنها زندگی میکرده و از این چراغهای قدیمی رو نفت میریخته داخلش که با شعله ور شدن چراغ خودش هم دچار سوختگی شده بود

روی یک تخت فلزی بود و میلرزید
قرار بود شستشو داده بشه

اون موقع بچه بودم و چیزی به نام اتانازی به گوشم خورده بود
دوست نداشتم پیرزنه برای درمان زجر بکشه
بخصوص که راههای حواس بینایی و شنواییش هم فک کنم با جهان مسدود بود و بهره ای از دنیا نداشت

ولی جرات نکردم با شما در میون بذارم نظرمو

هنوز گاهی بهش فکر میکنم 🌺🙏

+ نوشته شده در  ۱۴۰۲/۱۱/۲۷ساعت 23:17  توسط منیژه رضوان  | 

مورد داشتیم اینترن خانوم پیامک داده به اینترن آقا که: من حالم بده سرماخوردم 😢 نمیتونم بیام کشیک میتونین جای من امروز کشیک واستین آقای دکتر؟🙏
اینترن آقا فرمودن : بله خانوم دکتر حتما
اینترن خانوم گفتن:ممنون🌺
اینترن آقا گفتن: خواهش میکنم انجام وظیفه هست🙏🍃


بعد اینترن خانوم به همکلاسیش پیام داده که:
مریم خیالم راحت شد💃. توکی (اینترن آقا) قبول کرد جام واسته. هر ماه موقع منس شدن همینطور میشم.روم نمیشد بگم منس شدم بهش گفتم سرماخوردم😜

اینترن اقا پاسخ داده: اشتباه پیامک دادین خانوم دکتر!😊

+ نوشته شده در  ۱۴۰۲/۱۱/۲۷ساعت 23:16  توسط منیژه رضوان  | 

مورد داشتیم اینترن خانوم پیامک داده به اینترن آقا که: من حالم بده سرماخوردم 😢 نمیتونم بیام کشیک میتونین جای من امروز کشیک واستین آقای دکتر؟🙏
اینترن آقا فرمودن : بله خانوم دکتر حتما
اینترن خانوم گفتن:ممنون🌺
اینترن آقا گفتن: خواهش میکنم انجام وظیفه هست🙏🍃


بعد اینترن خانوم به همکلاسیش پیام داده که:
مریم خیالم راحت شد💃. توکی (اینترن آقا) قبول کرد جام واسته. هر ماه موقع منس شدن همینطور میشم.روم نمیشد بگم منس شدم بهش گفتم سرماخوردم😜

اینترن اقا پاسخ داده: اشتباه پیامک دادین خانوم دکتر!😊

+ نوشته شده در  ۱۴۰۲/۱۱/۲۷ساعت 23:14  توسط منیژه رضوان  | 

توی دوران استاژری یهو استاد که با خانومش دعوا میکرد اد میومد توی بخش از ما انتقام می گرفت میگفت استاژرا جمع بشن امتحان شفاهی داریم


یک روز یکی از بچه ها بهم گفت ببین رضوان
وقتی سوالی میپرسن بلد نیست همون اولش نگو بلد نیستم. نظر استاد نسبت بهت بد میشه. یک کم من من کن. یک کم درباره چیزهایی که بلدی صحبت کن. گاهی بگو این سوال شما به خیلی چیزها بستگی داره اینجوری به نظر میاد یه چیزایی بلدی و زیاد پرت نیستی


خلاصه
این قسمت بستگی داشتنش خیلی به دلم نشست. چون واقعا هر مساله ای به مسایل زیادی بستگی داره

زد و استاد یک روز دوباره با زنش دعوا کرد

ما هم خودجوش توی سالن جمع شدیم
تک تک یا دوتا دوتا وارد اتاقش میشدیم و ازمون سوال می پرسید

نیم ساعتی گذشت که نوبت من شد
رفتم توی اتاقش
چقدر شکلات و چایی و نسکافه روی میزش بود
من نمیدونم کسی که اینقدر جای راحت و خوراکیهای خوشمزه داره چه اصراری داره با کوییز ناگهانی خودش و ما رو اذیت کنه

خلاصه
استاد گفت خوبین؟ دستامو توی هم قفل کرده بودم گفتم بله. به زمین نگاه میکردم و آماده بودم که هرچی که استاد گفت بگم بستگی داره
جوری هم بگم که تابلو نشه که استاد بفهمه از قبل برنامه ریزی کردم.نمیدونم چرا از اول هم نفوس بد زده بودم که حتما جواب سوال رو نمیدونم!!

خلاصه
استاد فلاسک رو برداشت اب جوش ریخت داخل فنجونش و گفت
خانوم رضوان درسته؟ گفتم بله
گفت در حقیفت دکتر رضوان؟
جواب ندادم سری به نشانه خبر ندارم و هرجور صلاحه تکون دادم

فک کنم از عدم اطمینان من استادخنده ش گرفته بود اما به روش نیاورد

من نمیدونم چرا زنش اینقدر سربه سرش میذاشت که استاد به این مهربونی هی از ما کوییز بگیره

یهو استاد گفت خب شما بفرمایین که
تخلیه کامل بطن چپ به چه عواملی بستگی داره؟!


ای توو روحت مریم!
این چه راه حلی بود آخه!؟

+ نوشته شده در  ۱۴۰۲/۱۱/۲۶ساعت 16:38  توسط منیژه رضوان  | 

قبلا که تازه کار بودم توی درمانگاه به مریض سفتریاکسون میزدم

بقیه از تهورم تعجب میکردن و من از تعجب اونا احساس جسارت بیشتر بهم دست میداد

تا اینکه یه روز دیدم یک خانوم ۳۵ ساله بعد از زدن سفتریاکسون در یک درمانگاه به بیمارستان ما منتقل شد و اکسپایر شد
تازه بیمه هم پرسنل رو در پرداخت دیه ساپورت نمیکرد چون اصلا تزریق سفتریاکسون در درمانگاه غیرقانونیه

اونجا بود که فرق جسارت و حماقت رو فهمیدم

وقتی که شنیدم یک نوجوون بعد از زدن پنی سیلین اکسپایر شد و پدر مادرش در دادگاه گفته بودن ما اصرار کردیم به پرستار که پنی سیلین رو تست نکنین اونا چرا گوش به حرف کردن؟!!! یاد گرفتم که التماسهای مردم رو اهمیت ندم جونشون بالا بیاد باید تست بشن

وقتی که چند ماشین رهگذر در جاده به سوییت دوستم در درمانگاه کنار جاده مراجعه کردن و ازش خواهش کردن دفترچه روستایی دخترشون رو که بارداره و دارن میبرنش مشهد مهر بزنه که هزینه هاش ازاد حساب نشه ولی بعد از مهر زدن مادر در جاده زایمان میکنه و بچه ش اکسپایر میشه و دوستم به سهل انگاری محکوم میشع که چرا خانوم باردار در شرف زایمان رو با امبولانس نفرستادی مشهد؟
و دوستم گفت بابا اصلا مریض رو من ندیدم محض رضای خدا دفترچه ش رو مهر زدم که زود بره مشهد
یاد گرفتم که مریض هرچقدر هم که مستضعف باشه برام مهم نباشه مهم کار قانونی هست یا زن باردار رو میاره ببینم یا دفترچه ش رو مهر ارجاع نمیزنم بذار هزینه هاش ازاد حساب بشه.به من چه؟!

وقتی که دوست پزشکم برای مادری که بخاطر عدم غیبت خوردن بچه ش اصرار میکنه استعلاجی بنویسه و بعد بچه رو
از مدرسه برمیداره دور از چشم باباش میبره
وقتی که مردی برای غیبت پریروزش استعلاجی میخواد و پزشک استعلاجی مینویسه و کاشف به عمل میاد اون روز دادگاه داشته یا قتلی انجام شده و پای پزشک استعلاجی بنویس هم به عنوان‌تبانی در قتل میون میاد
فهمیدم که هرچقدر مردم ضجه بزنن نباید براشون استعلاجی غیرواقع یا برای تاریخ قبل نوشت

وقتی که همکار طرحیم در بیمارستان روستایی بدون متخصص برای چند مریض تنفسی چست تیوپ میذاره و جونشون رو نجات میده ولی اخری اکسپایر میشه و اکسپایر شدنش هم به چست تیوپ ربط نداشته اما بخاطر انجام کاری که در حد تخصصش نبوده محکوم میشه یاد گرفتم که اگر کاری رو بلد هستم برای نجات جان مریض انجامش ندم مگر اینکه قانون اجازه بده

یعنی غیرقانونی جون مریض رو نجات نمیدم
بلکه کاملا قانونی شاهد از دست دادن جونش میشم

تجربه هام دارن زیاد میشن
و اکثرشون هول این مطلب میچرخن که رعایت قانون مهم تر از نجات جون مریضه

+ نوشته شده در  ۱۴۰۲/۱۱/۲۶ساعت 16:29  توسط منیژه رضوان  | 

طرف ۱۰ روزه مریضه ساعت ۱ نصف شب میاد ویزیت بشه
اون یکی دوماهه یک ضایعه روی دستشه دقیقا ساعت ۲ نیمه شب میاد ببینه چی به چیه؟

اون یکی ساعت ۳ شب میاد نوروبیون بزنه
یکبار ویتامینهای ب بدنت تا صبح افت نکنه مادرررر!

لعنتی! تو میفهمی کادر درمان خسته ان یا نه؟!
تو خفاش بازی در میاری شبا بیداری ما چه گناهی کردیم؟

یکی از لذتهای زندگی من اینه که به این مریضا که دوست دارن نصف شب پرسنل رو از خواب بیدار کنن و اورژانسی نیستن بگم داروخونه بسته است

اخ لحظه بستن داروخونه
وای لحظه بستن داروخونه
اوخ لحظه بستن داروخونه


آقای حیدری توروخدا زودتر ببند داروخونه رو برو سر خونه زندگیت

یکی دیگه از لذتهام اینه که ویزیت و تزریقات و کلا خدمات شبها دو برابر بشه
یعنی میشه تصویب بشه؟

آی دو برابر
آخ دو برابر
وای دو برابر

چه لذتی داره!

هیچم بدجنسی نیست
تو بدجنسی که شب میای درمانگاه! و مشکل اورژانسی هم نداری!


+ نوشته شده در  ۱۴۰۲/۱۱/۲۶ساعت 15:34  توسط منیژه رضوان  | 

ضایع شدن فقط اونجا که پس از تزریق داخل مفصل زانو و چسب زدن محل، یک پد الکلی به پیرمرد روستایی میدی و میگی این زردیها که دور زانوت هست و هنوز پاک نشده رو تمیز کن که حساسیت پوستی نده

میگه چیو پاک کنم ؟

با دستم به اطراف زانوش اشاره میکنم میگم همین بقیه رنگ زردا رو که باقی مونده

میگه : بتادینها رو میگی؟!😐🙈

+ نوشته شده در  ۱۴۰۲/۱۰/۲۵ساعت 19:56  توسط منیژه رضوان  | 

اگر ممکن باشه هرچه زودتر میخوام از طبابت فاصله بگیرم

میدونین که نرخ خودکشی پزشکان (رزیدنتها) چیزی نزدیک به ۵ برابر مردم عادی شده

درامد پایین
عدم امید به اینده
کار سنگین و سخت بدون استراحت

هرکی میتونه مهاجرت میکنه
بقیه به کارهای دیگه رو اوردن بجز طبابت
یک عده هم خودکشی میکنن

دیروز اف بودم بعد از مدتها خوشحال که دیگه حرف از بیماری در میون نیست،رها و آزاد و بی خیال

بلوار پیروزی کار داشتم که نزدیک حوزه هنری هست کارم انجام شد گفتم برم حوزه هنری که شنبه ها جلسه شعر کودک هست ۱۱ صبح رسیدم حوزه هنری

گفتم اوکی اشکال نداره تا ۴ که جلسه شعر کودک برقرار میشه شعر میگم و میام بیرون در افتاب رقیق هاشمیه قدم میزنم و میرم نمازخونه استراحت میکنم

نشون به همون نشونی که
تا خود ساعت ۴ درباره بیماری با دوستان داخل حوزه و مراجعینی که میشناختنم صحبت کردم شده بودم پزشک سیار.تاکید میکنم تا خود ساعت ۴

قانع کردن ریاست بیمارستانها و درمانگاه ها که من دوست ندارم طبابت کنم و کمبود پزشک و بیمار بودن مردم به من ربطی نداره راحت تر از قانع کردن خود مردم هست

این صحبت کردن درباره سرفه، اسهال، استفراغ، درد، سرطان، تب ، چرک، مرگ و ... زمان باید داشته باشه

پزشکها با تعبیه تابلو زمان و مکانی که راغب به این ارتباط و صحبتها هستن رو اعلام میکنن

اگر کل زندگی کادر درمان رو حرف زدن درباره بیماری اشغال کنه که دیگه زندگیشون عملا به اسهال و استفراغ متواتر تبدیل میشه

+ نوشته شده در  ۱۴۰۲/۱۰/۲۴ساعت 10:47  توسط منیژه رضوان  | 

وقتی که فارغ التحصیل شدم برای اولین بار رفتم سازمان نظام پزشکی

برام خیلی غرورآفرین بود
سالهای کودکی و نوجوونی خیلی از جلوش رد میشدم و به پزشکای سوپردولوکس نگاه میکردم اما فکر نمیکردم روزی خودم جزوشون بشم

وارد سالن که شدم دیدم یک میز برای صرف چای با بیسکوییت گوشه سالن هست

منم شکمو خیلی خوشم اومد
خسته بودم و یک چایی زدم با مقادیر معتنابهی بیسکویت

وقتی که برگشتم دانشکده دوستم که رزیدنت شده بود رو که دیدم گفت بیا بریم تریا چایی بخوریم

گفتم من توی نظام پزشکی چایی خوردم
گفت اوووه زمان ما اونجا نسکافه میذاشتن

با خودم گفتم خدا میدونه چند سال قبل تر از دوستم اونجا چی میذاشتن
گویا هرسال شرایط پس رفت میکنه

امروز اومدم سازمان و دیدم بیسکوییتها هم حذف شدن و یک صندوق صدقه هم کنار چای و قند گذاشتن


مطمینم سال دیگه چای و قند هم حذف میشه و فقط صندوق صدقات باقی می مونه 😐😐

+ نوشته شده در  ۱۴۰۲/۱۰/۱۹ساعت 16:57  توسط منیژه رضوان  | 

📘🖌

طبابت رو که شروع کردم هنوز ویزیت پزشکان با قلم، عشق و سرنسخه انجام می شد
چند ماه بعد زمزمه کامپیوتری شدن سرنسخه ها شنیده شد

اول فکر کردم شوخیه
بعد فکر کردم شدنی نیست
بعد حدس زدم پزشکا اعتراض میکنن و از این طرح استقبال نمی کنن
بعد گفتم لابد مریضا معترض میشن

اما کم کم کار کردن با سیستم رو یاد گرفتم.یعنی مجبور شدم برای سود شرکتهای بیمه گر این حرکت تصنعی رو یاد بگیرم

یادش بخیر در زمان نسخه نویسی کاغذی گاها مریض نسخه ش رو میاورد که براش تجدید دارو کنم ولی من نمیتونستم یک قلم از داروهاش رو بخونم ولی مشابه همون رو مینوشتم در سرنسخه و داروخونه دارو رو بهش تحویل میداد و مریض هم خوب میشد

سرعت نسخه نویسی دستی و طبیعت طبیعی این نوع طبابت با بازده درمانی بیشتری همراه بود
بخصوص برای من که دستم سبک بود!!! و این سبکی دست در نسخه دستی به بیمار منتقل میشد نه با نسخه الکترونیکی

و اون مُهر زدن و اون مُهر زدن لعنتی که با شدت و حدت طوری می کوبوندیش روی سرنسخه که تحکم قطعی میکردی که مریض باید حتما خوب بشه

تققققققققققققق

خلاصه ایام کوتاهی از طبابتم با سرنسخه نویسی عجین بود که شیرین و دلپذیر بود

با نسخه نویسی الکترونیک احساس میکنم که یک آدم آهنی هستم که دارم دارویی مجازی رو برای یک آدم آهنیی که زنگ زده و میخواد برنامه نویسی مجدد بشه بنویسم
نه من با مریض ارتباط می گیرم نه مریض با دارو نه سلامتی با

#منیژه_رضوان

🍃
🌺🍃


برچسب‌ها: منیژه رضوان
+ نوشته شده در  ۱۴۰۱/۱۲/۱۴ساعت 20:19  توسط منیژه رضوان  | 

📘🖌

یکبارم رفته بودیم برج سپید مشهد یک کلاس بازآموزی پزشکی داشتیم به خرج یکی از شرکتهای دارویی به انضمام پذیرایی مفصل بعد از ۳ ساعت ‌کلاس و بعد از پذیرایی ۳ ساعت مجددا کلاس و بعد ناهار خییلییی مفصل

منم که همیشه سعی میکنم فقط بازآموزیهایی رو شرکت کنم که ناهار داشته باشه
این کلاس هم ناهاری داشت ناهااااار
خورشت حداقل ۷ مدل برنج انواع مختلف کباب جوجه یک سری غذاها که اسمشون رو نمیدونستم و ..
انواع دسر
انواع ژله در طعم و رنگهای مختلف
و
انواع نوشابه
وقتی میگم انواع منظورم دو سه چار مدل نیست منظورم ۱۰ تا۱۲ مدله بلکه بیشتر

آقا منم رفتم تنهایی اون میز آخر نشستم و تا میتونستم از همه مدلها کمی برداشتم که کار سختی بود و چون نمیتونم بدون مامانم چیزی بخورم با نهایت پنهون کاری جوری که پزشکا نبینن برای مامانم هم حتی المقدور چند مدل خوراکی بردم خونه

آقا خونه که رسیدم خوراکیها رو که رووو کردم مامانم گفت اینا میخوان به شماها چیز یاد بدن یا شکمتون رو سیر کنن؟
بعد پرسید
حالا خرجش با کی بود؟

اینجا بود که فهمیدم که ای دل غافل من اصلا نفهمیدم چه شرکت یا برند دارویی تدارک این همه بریز و بپاش رو دیده بود


بدتر اینکه از کلاس هم الان چیزی یادم نمونده
فقط تنها چیزهایی که یادم مونده نوشابه هست کارامل هست پاچین هست و...



برچسب‌ها: منیژه رضوان
+ نوشته شده در  ۱۴۰۱/۱۲/۰۸ساعت 12:14  توسط منیژه رضوان  | 

📘🖌

غم اونوقتی بود که توی خیابون شالم رو از سرم انداختم در حالیکه موذب بودم و دوست داشتم‌شالم سرم باشه

حالا چه بخاطر اعتقاد چه عادت چه شستشوی مغزی

ولی در اصل من برای مبارزه با حجاب اجباری ، بی حجابی اختیاری رو انتخاب کرده بودم
هرچند بی حجابی من در حقیقت اجباری و تحت تاثیر شرایط بود برای یک مبارزه منفی

بعد از بی حجاب راه رفتن توی خیابون رسیدم خونه و ساعتها توی اتاقم به این کارم فکر کردم
تا حالا اینطور جلوی مردا بی حجابی نکرده بودم
بخاطر خودم غمگین بودم
و
بخاطر همراهی با راه آزادی احساس غرور میکردم
یعنی ممکنه یک روز توی کشور ما حجاب آزاد بشه تا اونا که نمیخوان روسری سر کنن سرنکنن و منم بتونم دوباره حجاب سر کنم؟


برچسب‌ها: منیژه رضوان
+ نوشته شده در  ۱۴۰۱/۱۲/۰۱ساعت 14:19  توسط منیژه رضوان  | 

📘🖌

یکی از مسوولین کلات چند روز پیش اومد بیمارستان کلات

بچه ش رو اورده بود با درد شکم.
نه پرونده تشکیل می داد نه رضایت به عدم تشکیل پرونده رو امضا میکرد
نه وقتی که ارجاعش دادیم برگه ارجاع رو امضا کرد
نه بچه رو میبرد
نه میگذاشت ما پرونده تشکیل بدیم

فقط آمبولانس میخواست
فقط آمبولانس
آمبولانس

من نمیدونم کی این مسوولین میخوان بفهمن که با مردم عادی فرقی ندارن. حداقل اگر فرق هم داشته باشن مسوولین تهران فرق دارن.مسوولین در شهر کوچیکی مثل کلات اصلا هیچ فرقی با مردم عادی ندارن😂
خلاصه طبق پروتکلها
آمبولانس فقط در صورتی که شرایط مریض اجازه بده در اختیارش قرار میدیم نه در صورتیکه باباش مقامی داشته باشه!!

حالا ایشون که موفق به دریافت امبولانس نشده رفته از من شکایت کرده که اینا بچه منو معاینه نکردن سمت چپش درد میکرده گفتن آپاندیسه

ما هم میخواییم با این مقام مطلع نشستی بذاریم و ازش بپرسیم اولا شما که مقام مسوول این شهرستانی وقتی که قوانین اون شهرستان رو زیر پا میذاری چطور میخوای کلات رشد و توسعه اجتماعی و فرهنگی پیدا کنه؟در ثانی ما کی گفتیم آپاندیسه؟ما گفتیم آپاندیس هم میتونه باشه. اصلا
اندازه اومنتوم یک بچه چقدره؟ و آیا با توجه به اندازه اومنتوم بچه درد سمت چپ رد کننده اپاندیسه؟چقدر آدم بزرگ داشتیم با درد پشت و چپ که آپاندیس از کار در اومدن.بچه که جای خود داره
دوما
آقای همه چیز دان! درد سمت چپی که مثلا داره به بیضه میکشه ممکنه چرخش بیضه باشه که به مراتب از آپاندیس خطرناک تره.شما در رشته مسوولیت خودت هم همینقدر آگاهی که در پزشکی آگاهی؟

سوما درد با مسکن لوکالیزه میشه و ممکنه بعد از دریافت مسکن شکمی که کلش درد میکنه درد رو در یک ناحیه نشون بده و تغییر تظاهر داشته باشه.موقعی که شما فهمیدی بچه سمت چپش درد میکنه ما صدبار معاینه ش کرده بودیم و از تغییرات محل درد اگاه بودیم

چارما مگر سمت چپ بدن خالیه که اگر چپ درد کنه از سونوگرافی خواستن بی نیاز باشیم؟ شما کلا آناتومی ذهنیی که از بدن انسان داری رو کجا پاس کردی؟هاروارد یا توی قلعه نو؟

ولی نکته اینه که بعد از این شکایت و نشست هم بازم ما آمبولانس به بچه مسووولا نمیدیم بلکه به کسی آمبولانس میدیم که شرایط اعزام با آمبولانس رو داشته باشه

شما مثل اینکه صدای تظاهرات مردم رو که از آقازاده بازیها خسته شدن نشنیدی؟هرچند که ما کماکان به فرزندان مسوولان تهران آقازاده میگیم و شهر کوچیکی مثل کلات رو مس......

هی اینجا رو نگا👈🚑 یک آمبولانس داره از کلات ⛰ میره مشهد🕌 ولی توش هیچ آقازاده ای نیست😂

#منیژه_رضوان

🍃
🌺🍃


برچسب‌ها: منیژه رضوان
+ نوشته شده در  ۱۴۰۱/۱۱/۲۸ساعت 21:37  توسط منیژه رضوان  | 

📘🖌

مریضا معمولا وقتی که پزشک فامیلشون رو می پرسه خیلی فامیلشون رو آهسته میگن ، طوری که باید مجدد فامیلشون رو بپرسی و تازه معلوم نیست که مجدد فامیلشون رو بشنوی یا نشنوی
لذا وقتی که مریض بیمه نداره و نسخش آزاد هست، اسمشو که میپرسم و متوجه نمیشم معمولا در محل نام بیمار مینویسم حسینی !
به مریض هم میگم توی داروخونه اگر گفتن حسینی بدون که شمایی!مریض هم که بیمه نداره اعتراضی نمی کنه و تازه بدشم نمیاد چند دقیقه ای هم آقا یا خانوم حسینی بودن رو تجربه کنه

اما وقتی که در یک شیفت پشت سرهم چندتا بیمار که آهسته حرف میزنن و بیمه ندارن میان،و به داروخونه ای که نزدیک محل طبابت من هست مراجعه میکنن و میخوان داروها رو تحویل بگیرن، نسخه پیچ که داد میزنه حسینی؟؟ ده نفر میگن : بله؟!

پیش میاد دیگه!


برچسب‌ها: منیژه رضوان
+ نوشته شده در  ۱۴۰۱/۱۱/۲۷ساعت 6:31  توسط منیژه رضوان  | 

اون موقع ها چقدر دوست داشتم که همسایه ها خوراکی برامون بیارن
در حقیقت اینجوری یک غذای غیرتکراری میخوردیم
حلوا
شیرینی
آش نذری
غذای حضرت

اما بعد از اینکه معصومه خانوم _صابخونه مون_ با مامانم سر یک مساله بحث کرد و فرداش به مامانم گفت بعضیا وقتی یک چیزی میبری براشون ظرف رو خالی پس میدن دیگه خوراکیاش به دهنم مزه نداد

نه بخاطر اینکه خوراکیاش به دلم دیگه نمی نشست
نه
بلکه بخاطر اینکه مامام مجبور بود از خورد و خوراکمون بزنه تا ظرف معصومه خانوم رو خالی برنگردونه

هر دونه شکلاتی که بیشتر میذاشت در ظرف حلوا که پس بده به معصومه خانوم دلم آتیش می گرفت
من حس میکردم که دیگه ظرف پرشده
اما مامان باز توی ظرف جای خالی پیدا میکرد
خلاصه کار به جایی رسید که خداخدا میکردم معصومه خانوم دیگه چیزی برای ما نیاره که ما مجبور بشیم چیزی بهش پس بدیم
***
دیروز اتفاقی از کنار خاک معصومه خانوم که رد شدم یک دیس حلوا سر خاکش دیدم
پر بود
خالی نشده بود
توی این فکر بودم که یعنی کسی براش فاتحه نخونده که یک قاشق حلوا برداره؟
یا بدون حلوا خوردن فاتحه خوندن؟
یا معصومه خانوم بدون فاتحه خوندن به کسی حلوا نداده؟


برچسب‌ها: منیژه رضوان
+ نوشته شده در  ۱۴۰۱/۱۱/۲۵ساعت 15:35  توسط منیژه رضوان  | 

📘🖌

سرماخوردم در حد لالیگا
دیشب دعا میکردم که تا صبح مریض نیاد بیمارستان که یک کم بتونم بخوابم
حالم از همه مریضهایی که ویزیت کردم به مراتب بدتر بود
الحق و الانصاف هم مریض کم اومد

معمولا عادت ندارم شیفتمو به کسی بسپارم و آمپول مامپول هم نمیزنم برای سرماخوردگیم
فقط تحمل میکنم
لذا هم کم سرمامیخورم هم زود خوب میشم
خلاصه
توی همین افکار سردرد و آبریزش بینی و بدن درد و تنگی نفس بودم که یهو صبح علی الطلوع زنگ زدن که پاشو بیا یک فوتی آوردن تایید مرگ کن
متنفرم از ویزیت جسد
انجام دادم
در حالیکه نفس نداشتم اصلا از پله آمبولانس بالا برم
دیگه روز کاری دیوونه کننده شروع شده بود

از یک طرف پسر متوفی داد و بیداد میکرد که توی برگه کلانتری بنویسین فوت بخاطر کهولت سن و من هرچی مقاومت میکردم بیشتر داد و بیداد میکرد
اصلا براش مفهوم نبود که باید نوشته بشه علت فوت نامشخص. چون ما نمیدونیم که چرا متوفی فوت کرده.سکته قلبی بوده؟مغزی بوده؟شوک بوده؟
از اون طرف یک مریض سکته ای آورده بودن و باید رتپلاز میزدیم بهش و من باید حین رتپلاز زدن بالای سرش میبودم که بسیار پرمخاطره هست و خود داروی پیشگیری سکته قلبی ممکنه باعث سکته مغزی بشه
از این طرف یک نفر که پای باباش شکسته بود از طرف دادگستری اومده بود که بنویسم مشکل باباش حاده تا بتونه از کلات خارج بشه چون به جهت‌مسایل قضایی حق نداشت از کلات خارج بشه
بماند که طرف چندتا پسر و دختر داشت و از همه جا همین که از کلات نمیتونست خارج بشه میخواست خارج بشه که کلی ممکن بود دردسر درست کنه اونم با مهر من
این شخص هم در آستانه دادو بیداد بود که برگه ش رو براش امضا کنم
یک سربازی هم اومده بود که براش بنویسم این نیاز به مراجعه به متخصص داره که بتونه بره مرخصی

حالا مریض سکته ای اونور افتاده
۳ نفر شاکی که به هر طریق میخوان از من امضا و مهر بگیرن که کلی بار قانونی برام داره و برای مهر زدن بی مورد همکارا کلی رفتن دادگاه و جواب پس دادن
از اون طرف هم داری توی اتاق رییس بیمارستان با پسرهای متوفی بحث میکنی و دلت پیش مریض سکته ای هست که یک مریض سرپایی اومده دم در ریاست و با تشر میگه که دکتر رفتی توی اتاق ریاست پیش دوستات نشستی داری حرف میزنی !!!
بماند که نرسیدم نسخه یکی از همکارا رو ثبت کنم و اونم باهام حرف نمیزنه و در عین حال ریاست شبکه سپرده که دیگه برای همکارا و مریضا بدون قبض گرفتن نسخه ثبت نکن . حالا چطور میشه به همکارا فهموند که باید قبض بگیرن پیش از دارو نوشتن
حقوق من که ثابته و ربطی به قبضها نداره

خلاصه در این وضعیت داشتم هلاک میشدم
مریضهای سرپایی
مریضهای تلفنی
همکارا
سکته قلبی
پسرهای متوفی
سرباز استعلاجی خواه
مجرم ممنوع الخروج از کلات
سرماخوردگی شدید و نا نداشتن و سوزن سوزن شدن دستوپام
یهو واستادم وسط سالن بیمارستان و دادزدم که از زنده هاتون یه جور کشیدم از مرده هاتون یه جووووور

اینا همه از صبح تا الان که اومدم توی اتاق استراحت دنبال من بودن
بخصوص آبریزش بینیم از همه پیگیرتر بود
فقط آبشار نیاگارا
این یک روز عادی کاری بود در یک بیمارستان نه چندان شلوغ


#منیژه_رضوان

🍃
🌺🍃


برچسب‌ها: منیژه رضوان
+ نوشته شده در  ۱۴۰۱/۱۰/۱۸ساعت 0:20  توسط منیژه رضوان  | 

.

مامانم با اینکه تعریف میکرد که با ورود آقای خمینی به ایران از خوشحالی گریه کرده بود اما از زمانی که یادم میاد همیشه میگفت:
دست آخوند گر به قاب رسد
می کَنَد تا به نهر آب رسد

منم میگفتم : مامان این بیت شعر یعنی چی؟ معنی درست درمونی ازش که در نمیاد ولی اگر هم معنییی بده معنی خوبی میده از قاب آب درآوردن خیلی کاره
اما مامانم میگفت::نه منیژه.این بیت شعر معنی خوبی نمیده. ممکنه اول فک کنی معنی خوب میده اما در عمقش خیره بشی معنی خوبی نداره آخرش

خلاصه
سالها گذشته بود از ازدواج مامان و چه سالهایی که من به دنیا نیومده بودم و سالهایی که به دنیا اومده بودم مامان هیچ وقت لباسشویی نداشت و لباسا رو با دستش میشُست

هروقت میدیدم مامان لباس میشوره میگفتم مامان ماشین لباسشویی نمی خری؟ میگفت: بذار آخوندا برن ارزون بشه میخرم الان پولم نمیرسه
اما آخوندا نرفتن و مامان همینطور سالها لباسا رو با دستاش میشست.
اخبار گوش میکرد
خیابون میرفت
پشت ویترینا ماشین لباسشویی میدید
و لباس میشست

جنگ شد.قطع نامه صلح پذیرفته شد. امام فوت کرد.احمدی نژاد اومد. همه چیز شد اما ماشین لباسشویی ارزون نشد.
زمان گذشت تا اینکه سال ۹۲ منحوس اومد
سالی که مامان سنش بالا رفته بود و یک روز صبح که پاشد از خواب سکته کرده بود

خیلی ضربه هولناکی بود برای من
نمیدونستم چیکار کنم دست تنها توی شهر به این بزرگی
سال آخر دانشجوییم بود که خیلی تلخ تموم شد
خیلی تلخ
ماهها گذشت مامان بهتر شد اما هرگز دیگه اون آدم قدیمی نشد
بعضی وقتا ممکن بود منو نشناسه
بعضی وقتا به سختی از جاش پا میشد
دیگه حساسیتی روی زود خونه اومدن من نداشت
چند سال که گذشت به مامان گفتم :
مامان من دیگه دکتر شدم میتونم ماشین لباسشویی بخرم بذار یک ماشین لباسشویی بخرم.۴۳ سال صبر کردی.دیدی که ماشین لباسشویی ارزون نشد
مامان گفت نه نه منیژه گرونه . صبر کن.بالاخره آخوندا میرن همه چی ارزون میشه

و منم ماشین لباسشویی نخریدم
دیگه سالها نه درباره ماشین لباسشویی حرف زدیم نه درباره آخوندا
فک میکردم با توجه به سکته مغزی مامان هر دوشون رو فراموش کرده.ساعتها جلوی تلویزیون می نشست و به اخباری که بیشتر درباره آخوندا بود گوش میکرد اما دیگه نمیگفت:
دست آخوند گر به قاب رسد
می کَند تا به نهر آب رسد

تا اینکه همین هفته قبل یک چیزی گفت که دلم آتیش گرفت
توی فکر بود و تلویزیون نگاه میکرد
به من گفت
منیژه؟
گفتم بله مامان
گفت اگر من مُردم ...

با خودم گفتم یعنی چی میخواد بگه سفارش خاصی برای من داره ؟
و با همون افکاری که بعد از سکته مغزی بیشتر به افکار بچه ها شبیه شده بود ادامه داد که: اگر من مُردم و این آخوندا رفتن من اون دنیا می فهمم که اینا رفتن؟

تصمیم گرفتم هیچ وقت ماشین لباسشویی نخرم هرچقدر هم که پولدار شدم تا ماشین لباسشویی ارزون بشه ولی فکر نمیکنم حالا حالاها اینا برن. آخوندا رو میگم
اما بالاخره میرن
و من یک لباسشویی به قیمت ارزون میخرم و گارانتیشو میبرم بهشت رضا نشون مامان میدم
میگم مامان خوشحال شو . ماشین لباسشویی ارزون شده.آخوندا بالاخره رفتن

.


برچسب‌ها: منیژه رضوان
+ نوشته شده در  ۱۴۰۱/۰۹/۲۰ساعت 9:27  توسط منیژه رضوان  | 

📘🖌

امشب از دست کسی بسیار ناراحت بودم
استاد ذوالفقاری بهم گفتن که از دیگران مثل رود بگذر و برو، مثل آب راکد نباش که یکجا توقف کنی.

منم که قصد داشتم روی یک شخص خاص توقف کنم گفتم :
من توقف نمی کنم بلکه مثل رود جاری هستم ،نهایت روی همون نقطه که نمیخوام توقف کنم هی میرم هی برمیگردم ، هی میرم هی برمیگردم ، هی میرم هی برمیگردم....

☪✝☪✝☪✝☪✝☪✝☪✝☪✝

در حال گذار از تاریخ
۱۰/۱۰/۱۴۰۰
به
1/1/2022

هستیم!

#منیژه_رضوان

🍃
🌺🍃


برچسب‌ها: منیژه رضوان
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۱۰/۱۰ساعت 23:12  توسط منیژه رضوان  | 

 

خانم فلانی به جهت برادرزاده فلان وزیر بودن
آقای فلانی بخاطر خیر بزرگ بودن
دخترخانم فلان به جهت دختر فلان سرلشگر بودن
پسری از آقا زاده ها
مادربزرگ فلان امام جمعه

اینا نباید روی گواهی فوتشون کلمه کرونا بخوره که بتونن مراسم داشته باشن و در حرم دفن کنن متوفی رو

خلاصه

شما عشق به جنس مخالف داشته باشی یا عشق به کمک به مردم فلسطین یا عشق به امام رضا 
در هرصورت مرتکب گناه و اشتباه میشی برای رسیدن به عشقت


چون نیک بنگری همه تزویر میکنیم

 

 


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۶/۰۴ساعت 9:39  توسط منیژه رضوان  | 

سه ماه پیش که پزشک خانواده روستای قلعه نو بودم یک خانم باردار در آبکمه که از روستاهای تحت پوشش قلعه بود داشتیم داغوووون

نه پایش میشد
نه گوش به حرف میکرد
نه سونوگرافی میداد

سرخود هم دارو میخورد افسرده هم بود

از قلعه نو که رفتم یک نفس راحتی کشیدم که از شر مسوولیت این زن باردار پرخطر راحت شدم
و دیگه مسوولش نیستم

شبکه هم هر کاری مادر باردار بکنه میندازش گردن پزشک و ماما


خلاصه الان سه ماهی هست که بیمارستان کلاتم و خیالم از اون زن باردار راحت شده چون مسولیتش دیگه با من نیست با دکتر مسلمی هست که شده پزشک قلعه نو

که دیشب یهو 
پزشک چنار که روستایی نزدیک مشهده و بین مشهد و کلاته ولی دور از کلات گفت یک خانم باردار توی آمبولانس در جاده زایمان کرده مادر باردار هم فشارخونیه
بفرستیمش کلات؟

گفتم توروخدا نفرستین 
بفرستین مشهد
مادر باردار فشارخونی دردسر سازه 
شما از نزدیکی مشهد میفرستینش کلات که دور از مشهده باز چیزی بشه ما باید از کلات بفرستیمش مشهد

پزشک گفت نه حالش خوبه و...

بعد که اومد دیدم همون مادر بارداره

میخوام بگم از قسمت گریزی نیست 

آبکمه کجا؟
کلات کجا؟
چنار کجا؟

مادر باردار توی چنار چیکار میکرده؟
مادر رو میتونن به راحتی  بفرستن مشهد ولی میفرستن کلات
از قضا همون شب من کشیک بیمارستان کلاتم

خلاصه دنیا چرخید و چرخید تا باز من و این مادر باردار به هم رسیدیم

و آخرش مهر من پای زایمانش خورد
حالا اگر آخرش بچه رو به کشتن نداد


برچسب‌ها: منیژه_رضوان
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۵/۳۰ساعت 15:47  توسط منیژه رضوان  | 

این تصوبر و حوادث برای ماها که در جاده کلات آمد و شد میکنیم عادی هست

ما وقتی که به سمت کلات حرکت می کنیم دیگه اینکه آینه بغلمون بگیره به ماشین مقابل و بشکنه براموم اهمیت نداره
و امکان نداره صحبتمون در ماشین رو بخاطر,چنین حادثه مختصری قطع کنیم

ما اصلا راننده جاده کلات رو وقتی که وارد فاز اولیه خواب شده بیدار نمیکنیم چون راننده کلات اونقدر شاخه و جاده رو حفظه که چشم بسته میرونه و اگر راننده مقابل هم در فاز دو خواب نرفته باشه و کلاتی باشه اصلا حادثه ای پیش نمیاد
حداقل حادثه مهمی پیش نمیاد

اصلا برای راننده جاده کلات اف داره واسه شکستن آینه بغل یا برخورد با ماشین مقابل در حد پیچ خوردن در جاده نگه داره و دعوا کنه

اینم حادثه دیشب ما
راننده رفت توی تابلوی کنار جاده و خودشو ما و همه بیدار شدیم و دوباره خوابیدیم

بخصوص راننده که خیلی کم خواب بود


برچسب‌ها: منیژه_رضوان
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۵/۲۷ساعت 17:32  توسط منیژه رضوان  | 

الان یک نفر توی کوچه مون جلومو گرفت گفت ببخشید خانم و کیفشو نگاه کرد

 

اول فک کردم  مزاحمه

بعد فکر کردم کمک میخواد

بعد گفتم نکنه میخواد دستگیرم کنه با این پستهایی که میذارم

 

که یهو کارتشو نشونم داد گفت پلیسم

روپوش سفید دستتونه کادر درمانین؟

گفتم بله پزشکم

گفت این محل ساکنین؟

گفتم.بله

 

گفت من در این منطقه  دنبال انبارهای مخفی دارو میگردم شما اطلاعی ندارین؟

 

گفتم حقیقتش من آدم منزویی هستم 

در و همسایه و ایناها رو هم نمیشناسم 

 

ابرو بالا انداخت خیلی محو 

ادامه دادم :ولی تا جایی که حواسم بوده خیر اطلاعی ندارم

تشکر کرد و در اخر نگاهی پوآرویی به ظاهرم انداخت بخصوص کفشای پلاستیکی ساحلی پر از خاکم

 

کلا ظاهرم نه به پزشکا میخوره نه انباردارهای غیرقانونی نه شاعرا نه انقلابیها نه ضدانقلابا

یک کم به خلها ظاهرم  شباهت میده که اگر حرف بزنم همون هم منتفی میشه

 

 

+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۵/۲۵ساعت 11:16  توسط منیژه رضوان  | 

یکبارم برای یک آقای دکتر ۵۰ ساله که تا حالا اینستا نداشت  و در همون دهه های ۵۰زندگی میکرد اکانت اینستاگرام درست کردم و گوشیشو دادم دستش

عین تی ان تی گوشیشو دستش گرفت بود و مبهوت  بود 
باهاش خداحافظی کردم و اومدم از اتاقش برم بیرون که ملتمسانه گفت منو با این_منظورش اینستا بود_تنها نذار

بعد که برگشتم و کمی خم و چم کار رو بهش یاد دادم دیدم  خیلی روی اکانت خانومها حساس بود

میگفت الان این قلب رو بزنم برای این خانومه اشکال نداره؟

میگفتم نه در حقیقت اینطوری لایکش میکنین

خلاصه چند روز پیش رفتم دیدنش دیدم کلی فالور خانم داره و با همه شون کلی توی دایرکت چت میکنه

آدما قابلیت اخت شدنشون زیاده حتی با تی ان تی 


برچسب‌ها: منیژه_رضوان
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۵/۲۲ساعت 17:21  توسط منیژه رضوان  | 

یکی پیام داده سلام خانم دکتر من رتبه ام ۱۳۰ شده

گفتم شما؟
گفت حسینی هستم  خانم دکتر

گفتم شرمنده من سیالیت ذهنم زیاده چیزی زیاد یادم نمی مونه

(حالا سیالیت ذهن چه ربطی داره به حافظه لابد ربط داره دیگه)

گفت دشمنتون شرمنده خانم دکتر
یکماه پیش خدمتتون زنگ زدم که شرایط کاری در کلات رو ازتون بپرسم

سکوت کردم چون اگر میگفتم بازم نشناختم توهین بود

گفت دکتر حسینی هستم نشناختین؟

نشناختم ولی گفتم اهان آزمون دستیاری؟مبارکتون باشه ایشالا کی شیرینی میدین؟
گفت هر زمان شما امر کنید

با خودم گفتم چه دختر خوبیه
باید یک شیرینی مشت ازش بگیرم
به نظر میاد تحت امر هست حسابی
معلوم نیست چی بهش گفتم که اینقدر دوسم داره

برای محکم تر شدن شیرینی گفتم چی میخوایید بزنید؟
گفت چشم و رادیو

گفتم منتظر شیرینی هستم قبول شدید بی خبر نذارید

گفت میتونم بهتون زنگ بزنم؟

اینجا بود که فهمیدم طرف مذکره

الان که برگشتم پیامها رو خوندن دیدم در تمام پیامها مشخص بوده طرف مذکره
من فکر میکردم یک مونث خیلی شیفته و مهربونه

اما همیشه در پس یک مونث شیفته و بیش از حد مودب و مهربون که حاضره شیرینی بهتون بده ممکنه مذکری در کمین نشسته باشه که میخواد مختون رو بزنه

چقدم ممد توی این مملکت هست مگر خلافش ثابت بشه

#منیژه_رضوان

🌺
🍃🌺

 


برچسب‌ها: منیژه_رضوان
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۵/۱۹ساعت 16:31  توسط منیژه رضوان  | 

📖🖌

از دیروز جای سیم کارتهای همراه اول و ایرانسلم رو توی گوشیم عوض کردم که از شارژ اینترنتی هدیه تولدم بتونم استفاده کنم

خط ایرانسلم موجودی نداره
و
همراه اولم موجودی داره

دارم به یکی که در پست بعدی ماهیتش رو براتون روو میکنم هی پیامک میفرستم اما طبق عادت دستم میره روی جایگاه سیم کارت همراه اولم
که الان ایرانسل شده
ناچار بهم از ایرانسل پیامک میاد که موجودی حساب شما کافی نیست لذا همون پیاممو که با ایرانسل  ارسال نشده کپی میکنم با همراه اول میفرستمش 

شاید 40تا پیامک موجودی کافی نیست برام اومده از ایرانسل دیووونه آخه هر 40 بار دستم اشتباه روی گزینه ایرانسل رفته

خب اگر یکی موجودی نداشته باشه و پیامکش رو این ایرانسل دیوونه ارسال کنه که کمتر براش خرج داره تا اینکه اینقد پیامک موجودی کافی نیست بفرسته براش

قبول دارین ایرانسل خنگه؟!
من که قبول ندارم

🍃
🌺🍃

 


برچسب‌ها: منیژه_رضوان
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۵/۱۹ساعت 15:34  توسط منیژه رضوان  | 

آخر وقت واکسیناسیون بود

یک دوز واکسن مونده  بود و نزدیک بود پرت بشه

 

مراجعه کننده هم نداشتیم

یک کارگر از توی کوچه پیدا کردیم ۳۵ساله واکسنو زدیم بهش توی گروه سنی هدف نبود 

 

بعدا مواخذه شدیم که چرا پرت نکردین واکسنو

اونی که واکسن رو بهش زدین چیکارتون بود؟!

 

یادم باشه من بعد واکسنهای اضافی رو پرت کنم

 

چه کشور قانونمندی بودیم من نمیدونستم


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۵/۱۵ساعت 15:23  توسط منیژه رضوان  | 

امروز با دوستم رفتیم قدم بزنیم 
مسیرمون به پارک افتاد
دیدم پارک رو بستن و داخلش نیروهایی بودن که مراقب باشن مردم وارد پارک نشن

پارک خالی بود
و
گذرگاه دور پارک همون تعداد افرادی رو که میتونستن داخل پارک پراکنده باشن در خودش جا داده بود
یعنی تراکم جمعیت وحشتناک شده بود که اگر پارک باز بود تراکم مورد نظر در سطح پارک پخش میشد

یک خانم چادری از اینا که لباس سبز دارن و داخل پارک بود رو صدا زدم 
سلام کردم و معترض شدم که با بستن پارک میزان ابتلای مردم به این صورت بیشتر میشه

گفت خب بیرون نیان مردم

گفتم توی خونه که دق میکنن
باید جایی برای قدم زدن داشته باشن

تا اینجا مکالمه ما هیچ مشکلی توش نبود
حتی ممکن بود حق با اون خانم می بود

اما بعدش گفتم :خدا رو خوش نمیاد که مردم رو اینطور اذیت کنین
گفت اینا اراذل و اوباشن که میان بیرون!!!

گفتم یعنی منم اراذل و اوباشم؟
گفت شما نه اینا اراذل و اوباشن

گفتم نه خانم اینا هم شهروند این شهرن و خواهر برادرامونن
و
دیگه باهاش حرف زدن رو ادامه ندادم 
عادت بدی شده و اتفاقا از مسوولین این مملکت شروع شده که هرکی مخالف ما فکر و عمل کرد اسمش میشه اراذل و اوباش


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۵/۱۴ساعت 21:33  توسط منیژه رضوان  | 

کرونا هم ویروس عجیبی هست
به شدت آدمها رو غمگین میکنه و گهگاه عصبی

فک کنم برای همینه که خودکشی در کادر درمان به شدت افزایش یافته

البته کرونای حکومتی هم بی تاثیر نیست

نمونه بارزش همین لیلاست
همینکه پیک کرونا کاهش پیدا میکنه وقتی باهاش حرف میزنم و یه چیزی بهش میگم میگه :
من فقط ۲۶ سالمه رضوان!فقط۲۶
اما در پیک کرونا_امتحانش کردم که میگم_
اما در پیکهای کرونا دستشو به نشانه خیلی زیاد میبره بالا و میگه:
من ۲۶ ساااااااااااااااااااااااااااااالمه رضوان! کم نیست!۲۶ سااااااااااال

خب 
پیشنهاد میکنم برای عبور از  افسردگی کرونای ویروسی و حکومتی

نارنجی بپوشین 
مواد لیتیوم دار بخورین
و
تصور کنین سرطان روده بزرگ داشتین و خدا شفاتون داده به شرط اینکه حکومت ایران رو تحمل کنین

خداییش می ارزه

اونا که میگن نمی ارزه و.سرطان کولون شرف داره به تحمل حکومت اینا دیگه رنگ نارنجی و لیتیوم کارساز نیست

تشریف ببرن ابن سینا بستری بشن


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۵/۱۴ساعت 14:58  توسط منیژه رضوان  | 

در اون حد باید غیرقابل پیش بینی باشین
که پیش موکل دارترین فالگیرها هم که برین
همه زندگیتون رو اشتباه پیش بینی کنن

آقا مثل من باشین که همه جنها گفته بودن طرحت رو میری یک جایی که نون داره ف داره الف داره ،هی گفتن میم داره نون داره ر داره، هی گفتن ف داره ی داره الف  داره دیگه جن اعظم خیلی مستقیم و دقیق  گفته بود رضوان میره فریمان 
ولی من یه جایی رفتم که فقط الف داشت ولی ف و ر و میم و نون نداشت
به جاش ل و ت و ک داشت 

من خودم جن خیلی اعظم هستم که در کلات خدمت می کنم

آینده جنهای دیگه رو هم خودم پیشگویی می کنم

+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۵/۱۰ساعت 9:39  توسط منیژه رضوان  | 

چند روز پیشم با لیلا یادی کردیم از یکی از پسرای جلسه که اگر بهش میگفتیم :الو! بووووق ما الان شیرموز میخواییم ولی پول نداریم برامون پول به حساب واریز میکرد بلاعوض و بدون هیچ چشمداشتی

فقط برای اینکه دوتا دختر رو خوشحال کنه

الحق و والانصاف ماهم خیلی خوشحال میشدیم
اندازه معجون خوشحال میشدیم
البته از حق نگذریم گاهی لیلا برای خودش چیز بهتر میخرید و برای من یه چیز الکی میخرید
مثلا برای خودش معجون میخرید برای من شیرموز

ولی من به اندازه معجون خوشحال میشدم 
خل بودم دیگه
ولی خب بازم دوستای خوبی بودیم
اصلا اکیپ خوبی بودیم
از شدت علاقه به هم مانع پیشرفت هم میشدیم
منم بین همه پاکبازتر بودم
یعنی یک نخود این مدت پیشرفت نکردم فقط رفیق بازی کردیم تا دینش

ولی جمع مون از هم پاشید یهو
یکی رفت داماد شد
یکی مرد
یکی مهرش از دلم رفت


الان فقط منو لیلا موندیم
میدونم که توی جاده مشهد_کلات یک اتفاقی برای منم میفته و فقط لیلا میمونه

قبل از اینکه اتفاقی بیفته میشه یک کدومتون بهش ۵۰تومن بدم و اون ۴۵تومن به حسابم بریزه که بریم شیرموز بخوریم؟
بقیه ش مال خودش

شیر طالبی هم اشکال نداره
منظورم آب طالبیه
 اینطوری مزه ش بیشتره
اینکه یکی پول بریزه به حسابت بگه برو شیرموز بخور خیلی حس عالییه


5894 6311 2405 9528


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۵/۰۸ساعت 21:49  توسط منیژه رضوان  | 

نوه حاژخانوم تاکید میکنه که درباره چند مساله به حاژخانوم توضیح بدم  و تاکید کنم

بعد حاژخانوم میاد توی اتاقم
جلوش نیم خیز میشم
حاژخانوم کجکی بهم نیگا میکنه
میگم الحمدلله خوبین؟
میگه نه یبوست دارم
میگم خب حاژخانوم جان  آلو در خاکشیر خیس کنین شب, صبح بخورینش
میگه بلد نیستی دارو بدی داروی علفی خودم بلدم بخورم

میگم حاژخانوم داروهاتونو باید بخورین
 بخصوص داروهای فشارتون رو
میگه هروقت رفتم حج حاژخانوم هم میشم

میگم درضمن بیشتر تحرک داشته باشین باسنتون کوچیک شده از بس راه نرفتین نمیتونیم سوزن بزنیم بهتون 
اینطور خوب نیست
میگه نه پس مدل شما دخترا خوبه باسنم باشه ورقلمبیده  که مردا نگام کنن؟
دو تا دستاشم میاره بالا دوتا حرکت دورانی به شکل ورقلمبیدگی میده،بعد  روش رو هم میکنه اونور


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۵/۰۸ساعت 19:26  توسط منیژه رضوان  | 

نه به بدشانسی گوسفندایی که در شهر فروخته شدن و سربلند رفتن که ذبح بشن
و
نه به خوش شانسی گوسفندایی که  از جاده فرعی به روستا برگرونده شدن و ننگ فروخته نشدن و پس فرستاده شدن و اشاره های تمسخرآمیز افراد محلی رو کمتر تحمل کردن


همینجور در جاده اصلی سوار بر وانت آبی فرسوده در مسیر برگشت از بازار مشهد به روستاهای خشک و بی علوفه کلات زیر نور ناامیدکننده و کشنده خورشید تشنه و گشنه و سرافکنده
وقتی که میدونی که علوفه ای نیست که بخوری
وقتی که میدونی کسی نیست که تو رو بخوره


برچسب‌ها: نوناخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۵/۰۷ساعت 9:14  توسط منیژه رضوان  | 

خوبی زندگی در جمهوری اسلامی همینه
صبح زود میخوای از مریض شکایت کنی چون بی جهت اومده بود توی بیمارستان داد بیداد کرده بود 

ساعت ۹ صبح میگی حالا به فلانی هم فکر کنم درسته انقلابیه اما شاید خوب باشه و زندگی باهاش زیادم انقلابی طور نباشع


ساعت۱۲ میگن ایران به زودی با این مدیریت خشک میشه .لذا تصمیم میگیری که به کدوم کشور بری 

همینجور که فکر میکنی کدوم کشور بری میبینی ساعتای۱ظهر  در مشهد و تهران تظاهرات ضد رژیم برگزار میشه
با خودت میگی صبر کنم شاید ایران خشک نشد


ساعت ۲طرح صیانت از فضای مجازی رو میبینی و میگی ولش بابا میرم اروپا چه خشک چه مرطوب

ساعت ۴ بچه های پزشکی میگن باید تظاهرات صنفی راه بندازیم با خودت میگی اول باید تعهدم به پزشکا رو بپردازم و پیش از مهاجرت باهاشون در اعتصابات شرکت کنم 


ساعت ۶ میگن چند نفری که 
برکت زده بودن توی .... بدحالن یادت میاد که میخواستی از مریضت شکایت کنی

ساعت ۸ میگن هرکی با رژیم هماهنگ نیست از کشور بره .با خودت میگی یره! همیشه اون گروهی که اقلیت هستن باس برن از کشور اینا چرا کاراشون برعکسه؟!میمونم و ایناها رو مجبور میکنم برن


ساعت ۹ میبینی آخونده میگه توقع نداشته باشین جمهوری اسلامی زندگیتون رو خوب کنه مگر زمان پیامبر و حضرت علی اونا جامعه خوبی تونستن درست کنن؟وضع همینه که هست.با خودت میگی از ایران برم به صرفه تره


ساعت ۱۰ هم میری توی صف فلافل عید ولایت وامیستی


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۵/۰۶ساعت 22:44  توسط منیژه رضوان  | 

امروز بعد از تصویب طرح صیانت منم طرح حرامت_ با "ح" مکسور بخوانید _یعنی نگه داشتن حرمت روحانیون رو کلید زدم

به اولین آخوندی که دیدم و داشت ماشینش رو سر صبح میبرد توی گاراژ خونه اش همینکه از کنارش رد شدم گفتم خدا لعنتتون کنه

گفت ایشالا 
ولی مواظب باش این چیزا رو میگی اینا به عنوان ضد انقلاب میگیرنت


یره کف کردم!
اینا علاوه بر اینکه دیگه مردم باهاشون نیستن خودشونم با خودشون نیستن ;-)


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۵/۰۶ساعت 20:29  توسط منیژه رضوان  | 

میخواستم به نظام پزشکی زنگ بزنم بگم کلاسای ترک اعتیاد و زیبایی کی برگزار میشه

گفتم کلاسای اعتیاد و ترک زیبایی کی برگزار میشه؟


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۵/۰۱ساعت 14:45  توسط منیژه رضوان  | 

حس نامانوس من به حسینیه ها به سالهای دور برمیگرده
اون موقع که بابامون ما رو رها کرد
و رفت زن دیگه گرفت
ما از همه لحاظ برای تامین مسکن در مضیقه بودیم
وقتی که میدیدم ما برای ۵۰ متر خونه مستاجری به آب و آتیش میزنیم و یکی به پولمون نمیخوره، یکی به زن بدون شوهر خونه نمیداد، یکی در پرس و جوها آدم ناتویی از کار در میومد، یکی به کسی که دخترش چادری نبود خونه نمیداد و حسینیه ها همینطور خالی و آرام و موقر و مقدس بی خیال ما، نظاره گر بودن حرصم می گرفت

برای خدا این حق رو قایل میشدم که هدف از آفرینشش رو انسان دوستی قرار نده یا درصدیش رو قرار بده و بقیه ش رو پرستش خودش قرار بده
اصلا خدا حق داشت بگه هزاران حسینیه خالی ساخته شدنشون از اینکه همون مکانها به بی بضاعتها تعلق بگیره واجب تره
ولی ته دلم میگفتم چرا آخه؟
یعنی خدا اینقدر دوست داره پرستیده بشه؟هی جلوش خم بشن راست بشن؟فایده ش چیه؟

اینقدر حج و مسجد و حسینیه و... باشه و کف پای مامان من تاول بزنه از شدت دنبال خونه مستاجری گشتن؟
انصافه؟
این خداییه؟

این درسته که علی آقا که حالا با این پارچه نوشته دم در خونه ش معلومه که شده حاج علی بخاطر چادری نبودن من به ما خونه اجاره نده؟
من که یک مانتو و مقنعه ساده داشتم که شاید دو سال همونا رو می پوشیدم

وقتی که مامانم گفت خونه پیدا شده ما خیلی خوشحال شدیم ولی فرداش که حاج علی گفت عه؟!دختر شما بی چادره ؟ من خونه به بی حجاب نمیدم خیلی سوختم
هی چندتا تصویر توی ذهنم میومد
چادر
تاول
حج
خونه اجاره ای
تاول
کعبه
چادر
خونه اجاره ای
کعبه
چادر
خونه
تاول اجاره ای

اخه خدا خودش اجازه داده مردها دو تا زن بگیرن
پس خودش باعث بهم ریختگی خونواده ما شده
پس خودش هم موظفه درستش کنه
اما خدا درستش نمیکرد
خدا فقط حسینیه و مسجد درست میکرد و میفرستاد برن حج


اون محاسباتش با محاسبات من فرق داشت
اون دلش میخواست مردم عزاداری امام حسین بکنن
دلش میخواست مکان عبادت زیاد باشه توی شهر

ولی من دلم میخواست مکان اسکان زیاد باشه توی شهر

مسلما حرف و خواست خدا به خواست من می چربید
این شد که یکی از مکانهایی که بعد از صاحب خونه شدنمون سعی کردم حتی المقدور پا توشون نذارم یکی بنگاههای معاملات مسکن بود و دیگری حسینیه ها

شاید اشتباه میکنم
مسلما اشتباه میکنم

اما من اگر خدا بودم هدف از آفرینش و هدف از پرستش رو انسانیت قرار میدادم

صلاح مملکت خویش خسروان دادنند


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۴/۳۰ساعت 13:5  توسط منیژه رضوان  | 

اون روزی که چارسال و نیمم بود و رادیو روشن بود و داشت میگفت :نویسندگان بزرگ هرگز زندگی راحتی نداشتن و من بلافاصله در کمال خلوص نیت از خدا خواستم که به من زندگی راحتی نده و خدا هم نه گذاشت نه برداشت ، دعام رو سریع الاجابه اجابت کرد چرا همونجا در ادامه  از خدا نخواستم که در کنارش استعداد نویسندگی  و پشتکارشم بهم بده؟!

از نویسندگی بزرگ فقط زندگی سختش قسمت ما شد!

امان از تو ای چارسال و نیمگی احمق


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۴/۲۹ساعت 9:21  توسط منیژه رضوان  | 

اینجا کتابخونه بیمارستان قایم هست

از چندتا دانشجو که داخل راهرو بودن پرسیدم بخش اعصاب کجاست ؟

سلام کردن و از روی صندلیی که نشسته بودن بلند شدن خیلی مودبانه همراهیم کردن و مسیر رو دقیق بهم نشون دادن

احساس میکنم سنم زیاد شده

قبلا به یک اشاره باهام برخورد میکردن و با بی توجهی بخش رو نشون میدادن ولی الان این احترام زیاد و کمک بی دریغ نشون دهنده اینه که دیگه منو یک دانشجو نمیدونن

بلکه منو یک نفر که سنش به مرحله احترام رسیده میدونن

به طور فزاینده  ای از این احترام توهین آمیز رنجور شدم!!


🍃
🌺🍃


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۴/۲۸ساعت 10:25  توسط منیژه رضوان  | 

لعنتی هم پستهای رهبری رو لایک میکنه هم جنیفر لوپز رو هم برهنگیهای خانم ایکس رو

خب اگر هم میشه گفت جانم فدای رهبر، هم جسمم فدای جنیفر لوپز،  هم پولام به پای دوست دخترم و حماس که پس ما رو هم جزو انقلابیها حساب کنین من بعد

جهان وطنی و جهان عقیده ای این بابا هم از شخص بنده هم که به چنین عقیده ای مبتلا هستم یک کم اونورتره

اونی که منظورمه خودش بیاد پایین این پست بنویسه من!


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۴/۲۸ساعت 0:19  توسط منیژه رضوان  | 

مریض اومده میگیم چتونه؟
میگه قلبم تاریکی میکنه

با خودمون گفتیم حالا متخصص تاریکی از کجا گیر بیاریم

هیچی دیگه نوار قلب گرفتیم ازش داغون بود

چندتا آسپرین و قرص چربی و پلاویکس دادیمش ، روشن شد رفت

+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۴/۰۱ساعت 21:46  توسط منیژه رضوان  | 

عقربی که الان مریضمون رو نیش زده بود ایشون هستن

خلاصه
بعد از دیدن برنامه زندگی پس از زندگی گفتم بیشتر به مردم توجه کنم
اگر شد اونا رو به خودم ترجیح بدم 
لذا
صبونه نخورده بودم امروز و دوتا بیسکوییت داشتم فقط و اعزام شدیم یک مرکز برای واکسن زدن 
رسیدیم مرکز
اومدم بیسکوییتم رو بخورم دیدم یک بچه با مامانش نشسته کنار درمانگاه دارن نون خالی میخورن

منم فداکاری کردم بیسکوییتامو دادم به بچه
خودمم گشنه
مرکز هم از مغازه پغازه دوووور

برگشتنها که از کنارشون مجدد رد شدم دیدم کلی گوشت کوبیده و مخلفات دارن میخورن

یک ویژگی در روستا اینه که اصلا نباید به ظاهر طرف نگاه کنی،طرف ظاهرش خیلی فقیرانه هست
اما یک عالمه گوسفند و خونه در مناطق ییلاقی و گرون روستا و ماشین شاسی بلند و چند تا خونه در مشهد ممکنه داشته باشه

من الان گشنه هستم


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۲/۲۷ساعت 9:33  توسط منیژه رضوان  | 

یک حاژخانومی هم هست که مریض که میشه ساکت و آروم میشه
علامت سلامت شدنش اینه که شروع میکنه به غرغر کردن و بدوبیراه گفتن به اطرافیان
اینه که هروقت میخواییم احوال حاژخانوم رو بپرسیم میگیم حاژخانوم فحش میدن؟وابستگانش میگن میدن
ما هم میفهمیم حاژخانوم خوب شدن که دارن فحش میدن 


یک حاژخانوم دیگه هم بود همسایه سمت راستیمون بود توی یک خونه قدیمی تنها زندگی میکرد و سواد نداشت 
 یک زیارت نامه کوچولو داشت که اینقدر شنیده بودش از زبون دیگران توی روضه ها که حفظ شده بودش 
اما همیشه مصمم بود که مثل باسوادا زیارت نامه رو که میخوند خط ببره از روی دفترچه دعا

بعد به ما میگفت ببینین درست میخونم؟
دستش روی یا فاطمه بود میگفت السلام بعد انگشتش میرفت روی الزهرا میگفت علیک

کلا انگشتش روی یک کلمه بود ولی چون سواد نداشت بنا بر حافظه دعا رو میخوند

نتیجه ش این میشد که زیارت نامه ای که حفظ بود تموم میشد اما یکی_ دو صفحه دعا زیاد میاورد همیشه

چه میشد کرد؟
چقدم شیرین بود و از خط بردنش موقع زیارت نامه خوندن لذت میبرد و احساس باسواد بودن میکرد


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۲/۲۴ساعت 21:10  توسط منیژه رضوان  | 

میگه تعجب میکنم از عقل شما خنگولا که تبلیغات غیرواقع و اگزاژره یکیو موقع انتخابات میشنوین، میدونین که عملی نیست و میدونین که طرف خرابتر میکنه اوضاعو و باز بهش رای میدین

میگم من بیشتر از عقل شماها تعجب میکنم که پیام این حرکت واضح و معنادار ماها رو نمیگیرین.اخه خنگول بازی توی کوچه علی چپ تا چه حد؟!


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۲/۲۳ساعت 11:59  توسط منیژه رضوان  | 

چند هفته پیش واقعیتی از مسایل درمان رو به یک مریض گفتم و راه درست و غلط رو گذاشتم جلوش خودش انتخاب کنه
البته راه غلط هم چندان غلط نبود
همه چی نسبی بود

امروز از مقامات بالا باهام تماس گرفتن که چرا فلان مطلبو به بیماران میگی

یادمه روزنامه هم که مسایل دروغ پزشکی رو میخواست چاپ کنه من راستشو گفتم و روزنامه ترجیح داد دروغ بقیه بچه های پزشکی رو چاپ کنه و همه چی در ارامش تموم بشه

در هرصورت به این نتیجه رسیدم دارو رو بنویسم با دوزش و دفترچه مریض رو بدم بهش بره

واقعیتها مکتوم بمونه بهتره
چرا من باید واسه این مردم خبرکش مایه بذارم؟

بذار سرشون کلاه بره
من که موقع قسم خوردن پزشکی رفته بودم بیرون از سالن و قسم نخوردم

به من چه اصلا
والا


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۲/۲۱ساعت 20:53  توسط منیژه رضوان  | 

وقتی که با مادر و پدرت یا هرکسی دیگه که جاش رو خیس میکنه دعوا میکنی
سرش داد می زنی
خجالتش میدی
می ترسونیش که دیگه جیش نکنه
از بوی بدنش اظهار تنفر میکنی 

و

بعدش اون طرف میره
میره سرای سالمندان
میره خونه اون یکی خواهرت
میره اون دنیا

جای خالیش رو که میبینی 
تسبیحش
مهرش
استکانش
جاهایی رو که خیس کرده میبینی
دلت براش تنگ میشه
شرمنده میشی از اینکه اینقدر شرمندش کردی
از اینکه سرش داد کشیدی و اون در کمال ناتوانی و بی پناهی از اون پایین به تو که بالای سرش مقتدر  ایستادی خیره شده و آب دهنش رو قورت داده، دلت ضعف میره

خیلی دیدن جای خالیش سخته


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۲/۲۰ساعت 19:46  توسط منیژه رضوان  | 

فردا میام مشهد
کمرم شکست تا مامانم خوب شد
دلم برای مشهد یک ذره شده
با مامانم برمیگردم
دلم تنگه امام رضاست
و
جلسات شعر
لیلا
خانم میرزایی
عباسنژادها
اصلا همه
یکبار اسم بردم بقیه ناراحت شدن
دیگه اسم نمیبرم
خلاصه دارم میام
بخصوص دلم میخواد با لیلا و حاژخانوم بریم پیش کرامات
دلم براش تنگ شده
تنگ
تنگ
تنگ

شایدم تنها برم پیشش
من نمیتونم جلوی بقیه در لحظات خاص راحت باشم 

خلاصه دارم میام
دلم تنگه برای دعوا
دعوا سر ضعف تالیف
وزن
محور عمودی
یکدستی زبان
هرمنوتیک

دلم برای دشمنام هم تنگ شده
دارم میااام

کاش کرامات بود
توی پرایدش میشستیم
میرفتیم دور دور
حتی یکبار خوابشو ندیدم
نکنه از من راضی نیست؟
چقدر خوش میگذشت
باهم بودنامون

این سالها اون فهمیده بود من چه چیزا دوست دارم
اما من هیچوقت نفهمیدم اون چی دوست داره بخوره که ببرم سر خاک

چقدر سخته بگم سرخاکش
فقط میگم سر خاک:-\


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۲/۱۵ساعت 22:1  توسط منیژه رضوان  | 

پسر بچه تصادفی با تروما به سر اومده 
چطور ازش بپرسم که تار میبینه یا نه؟

گفتم منو واضح میبینی؟
گفت اره
گفتم خوشکلم؟
گفت اره

گفتم پس درست میبینی;-)


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۲/۰۹ساعت 15:53  توسط منیژه رضوان  | 

یادمه بخش عفونی بیمارستان امام رضا که دانشجو بودیم اگر از دستکش استفاده میکردیم توبیخ میشدیم

استفاده از دستکش در۹۰درصد موارد باعث انتقال بیشتر میکروب و ویروس میشه

این عقیده در من به شدت ساری و جاریه
هنوز تا جایی که شبکه بهداشت نفهمه در مراکز درمانی ماسک نمیزنم مگر اینکه خودم علایم داشته باشم و الکل استفاده نمیکنم
به عبارتی جلوگیریم طبیعی هست
رعایت فاصله بیشترین اقدامم هست که انجام میدمش
به این خاطر از طرف همکارا همیشه مورد اعتراض قرار گرفتم

اما همون همکارای معترض بعد از زدن واکسن روسی علایم خفیف تا شدید داشتن
اما من در هیچکدوم از تزریقات واکسنم کوچکترین علامتی نداشتم

خدا از من من خوشش نمیاد
و 
ممکنه بخاطر بیان این ادعا همین  فردا فقط با یک عدد ویروس کرونا فوت کنم
ولی خب من نظرم اینه
ممکنه این بی علامت بودن بعد از تزریق واکسن ربطی هم به روشهای پیشگیری من نداشته باشه
و کاملا اتفاقی بی علامت بوده باشم

ولی هنوز بین همکارا کسی نبوده که مثل من کاملا بعد از تزریق واکسن بی علامت بوده باشه

حداقل من نشنیدم تا الان

نظر من اینه که رعایت پروتکلها به این شدت و به این روش صحیح نیست 

ویروس باید در حجم کم وارد بدن بشه 
و
با سایر میکروبها و ویروسها  در تقابل باشه

با رعایتهای شدید پروتکلها بدنها ضعیف تر و ویروسها قویتر میشن 

از ما گفتن بود


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۲/۰۳ساعت 8:53  توسط منیژه رضوان  | 

در حالیکه عید مسیر کلات باز بود و خیل مسافر روستاهای کلات رو الوده کرد هفته پیش مسیر رو بستن و قیمت بلیط ون از۲۰تومن۳۰تومن شد
و
بعد باز چند روز مسیر باز بود و الان مسیر بسته شد باز

آدم میمونه اون باز بودن مسیر توی ایام عید چی بود؟
چند روز بستنش برای چی بود؟
و
باز باز شدنش برای چی؟
هر پیکی که در قیمتها هم که با بستن مسیرها زده میشه برگشتنش به حالت عادی غیرممکنه


آدم میمونه که این مسوولین به عمد خرابکاری میکنن و ضدانقلابن یا انقلابی هستن ولی فقط تعهد دارن و تخصص ندارن یا اصلا عقب افتادگی ذهنی دارن؟

یا دارن مردم رو سرگرم میکنن که پولا رو جمع کنن برن


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۲/۰۲ساعت 14:12  توسط منیژه رضوان  | 

دیگه از دست مریضایی که اسم داروشون رو نمیدونن و میگن سبز و کوچیکه
یا بیضی و سفیده خسته شدم

بخصوص قرص فشارخون که خیلی حیاتی هست و نباید هر روز عوض بشه

امروز سر یک مریض داد کشیدم که چرا اسم داروتون که یک عمر میخورین رو بلد نیستین؟
و ادامه دادم که:
لااقل همونجور که طلاهاتون رو نگه میدارین جعبه داروی فشار خون تون رو هم نگه دارین که سکته نکنین

هاژخانوم آستینش رو بالا داد و اشاره به ساعد خالی دستش کرد و  گفت:
طلاهامم نگه نداشتم


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۱/۲۹ساعت 17:52  توسط منیژه رضوان  | 

دلم گرفته
جاهایی رفتیم سیاری که وضعیت مردم اسفبار بود
پنجره ها در حد حفره هایی در دیوار
انبوه مگس
لباسهای کثیف
زیرانداز حصیرهای تکه تکه 
و
بچه هایی که انگار تو از جهان دیگه ای هستی بهت با بهت نگاه میکردن
هر وسیله ای در نهایت خرابی بیرون انداخته نمیشه و حداکثر استفاده ازش صورت میگیره
مردم مغموم
سگهای بی رمق و خواب آلوده
و
مگسهای خوشحال


خیلی غمگینم


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۱/۲۱ساعت 17:13  توسط منیژه رضوان  | 

یکبارم همه بزرگان فامیل جمع شده بودن از من که ۹ساله م بود سوال میکردن که چرا فلان کار رو انجام دادی؟
من خیلی سعی کردم که علتشو نگم و احترام همه رو نگه دارم
کار انجام شده بود و لزومی نداشت علت انجامش برملا بشه

اما بزرگان فامیل ول کن نبودن

لذا اولتیماتوم دادم که بیان علت انجام اون کار پلید شاید از انجام خود اون عمل ناخوشایندتر باشه

اما از بزرگان اصرار بود و انکار من بی فایده

لذا گفتم:
یعنی بگم علتش رو؟
گفتن :بله
گفتم:روم نمیشه بگم بخدا

گفتن:نه! بگو دایی جان

منم گفتم:شرمنده ولی دلم خواست که اون کار رو انجام بدم!!

صداقت تا این حد!


#ایواخانوم 

🌺
🍃🌺


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۱/۲۰ساعت 22:51  توسط منیژه رضوان  | 

یکبارم با بچه ها رفتیم توی یک حوزه علمیه زنانه شعرخونی کنیم

شب شهادت حضرت رقیه بود
یک برگه  دعا پخش کردن که مربوط به حضرت رقیه بود

ولی من به امام رضا توسل داشتم

دوستم گفت عاقل باش
و
به حضرت رقیه متوسل شو
منم جواب دادم که نوچ
یا امام رضا یا هیچکس دیگه

زیارت نامه ها که پخش شد 
همه شروع کردن با کسی که پشت میکروفون بود زیارت حضرت رقیه رو خوندن
من حواسم به امام رضا بود
یهو به برگه ای که به دستم داده بودن دقت کردم

خداااااااای من!!!!!!!
برعکس همه برگه من  زیارت نامه امام رضا بود

دیگه احساساتی شدم
گریه ام گرفت 
ولی به کسی چیزی نگفتم
اما مگه میتونستم به کسی چیزی نگم؟

لذا به دوست دست راستیم گفتم 
مریم!یک چیز بگم؟ گفت بگو! همینطور که اشکامو.پاک میکردم و از اعماق قلبم داشتم بخاطر عنایت امام رضا شکر میگفتم بهش گفتم
ببین
هق هق
مریم؟
گفت بگو
گفتم
باز نتونستم بگم
اشک امانم نمیداد
دماغمو بالا کشیدم
گفتم
زیارت نامه من
گفت خب؟
گفتم زیارت نامه امام رضاست
مال همه زیارت نامه حضرت رقیه هست مال من زیارت نامه امام رضاست
مریم
همونطور که زیارت نامه حضرت رقیه رو میخوند برگه ام رو چرخوند

برگه همه یک ورش زیارت نامه امام رضا بود و اونورش زیارت نامه حضرت رقیه


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۱/۱۱ساعت 20:26  توسط منیژه رضوان  | 

 

امروز اومدم کشیک زاوین

خیلی دوستان منو از زاوین ترسونده بودن
از همکارهای زاوین بخصوص
اما الان دیدم چه باهم خوبن

اما سوویتم خیلی بد هست
میخواستم عکس بگیرم دیدم نامردیه

شبکه جاهای خوبی هم داره
حالا از همینجا که بد هست عکس بگیرم بی انصافیه

اما به دلایلی که نمیگم اتاق و سوویت منو یاد یک مرگ دلخراش میندازه که ماه قبل اتفاق افتاد
ظاهر و بوی خاصی داخل سوویت هست که غمگینم میکنه
حس پوچی و فقر عمیقی از در و دیوار میباره
و
تحریک کننده خودکشی هست برای اونا که زمینه ش رو دارن
خداروشکر من چنین تمایلی  ندارم در درونم

از ظرفاش بدم میاد
لذا نمیتونم غذا بپزم اینجا
تخم مرغ و.سوسیس پختم اما به زور خوردم

مریضها از ۲ به بعد طبق معمول اورژانس نبودن و این اعصاب ادم رو خورد میکنه

اما یک حاج آقای روحانیی اومد که خیلی باحال بود
بعد فهمیدم امام جمعه جدید هست

اصلا با حفظ حریمها هم شوخی میکرد هم پذیرای شوخی بود
مو فرفری و تپلی

جزو موارد نادری بود که از درمان یک روحانی لذت بردم و پشیمون نشدم

فشارش ۸بود 
و
بهش سرم زدیم
موقع رفتن گفت پس باید قرص فشار بخورم  من بعد؟

گفتم نه حاج اقا 
با فشار ۸قرص فشار بخورین که یک ضرب بدون سوال جواب میرین پیش حوری ها

البته بهش نگفتم 
توی دلم گفتم

بعدشم
یک مادر داشتیم که کلی مریضی بچه اش رو بزرگ کرده بود و کلی توی دردسر افتادیم

صدبار گفته م
اگر دردتون رو بیشتر از حالت طبیعی بگین درمان بهتر نصیبتون نمیشه
بلکه پزشک رو به اشتباه میندازین در تشخیص و درمان
راستشو بگین خب
توی درد هم حتما باید بزرگنمایی کنین؟

از ظهر تا الانم چند تا مریضو خودم امپول زدم که پرستار خسته نشه

بعد فهمیدم باید پول تزریق و اینا رو میگرفتم  که نگرفتم

یعنی بجای پرستار بیشتر بیمارها راضی شدن که پول نداده رفتن

خلاصه
اگر تا ۷/۵  صبح دووم بیارم کشیکم تموم میشه

این چند روزه جاهای مختلف کشیکم و ثابت نیستم غذای درست حسابی نخوردم

الان یکی از دوستان زاوینی برام اب گوشت اورد

اقا
چقد خوب بود
بعد از ۱۰روز بالاخره یک غذای گرم خوردم

الان پیش همکارهای زاوین بودم
این اتیش رو روشن کرده بودن و پاچین درست میکردن

اول حس خوبی بهشون نداشتم
اما الان دیدم چقد خوبن

البته باید اعتراف کنم که نمک ندارن
اما مهربونن
و
کارشون واقعا سخته
ادم پول  حقوق تا ساعت ۲ ظهر رو بگیره اما ۲۴ساعته مریض غیراورژانس ببینه ظلمه واقعا

خلاصه
این بود
من و زاوین


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۱/۱۰ساعت 23:4  توسط منیژه رضوان  | 

چرا رودرواسی و سانسور کنم؟

امروز روز خیلی خوبی بود
سبک و کم مریض
طوری که تونستم اینستابازی هم بکنم موقع مریض دیدن

ولی دستشویی که خواستم برم به دو نوبت قسمتش کردم چون یهو که رفتم سرویس تق تق تق و گرومب گرومب گفتن دکتر بدو بیا که مادر باردار اومده

یک ساعت بعد هم رفتم توی پاویون  نون خالی بیارم بخورم به سه دفعه خوردمش 
هر سه بار مریض اومد
و نون رو گذاشتم توی جیبم کنار نسخه های شاید کرونایی

منم که پزشکی رو زدم فکر میکردم پزشکا مفت خورن وگرنه یک چیز دیگه میزدم
مثلا املاکی

تازه با این وضعیت که سرجمع کنی که یکسال بیشتر نیست که حقوق میگیرم 

راننده که کلی گوسفند و چندتا خونه داره
و
بچه های آمبولانس که شاسی بلند و یک خونه مشهد یکی تهران یکی کلات دارن 
و
پرستارمون که پاریس رفت و آمد میکنه 
از من که حتی یک متر زمین و
یک چهارم از یک پراید کامل رو
ندارم
و
از مشهد فقط  سه بار دورتر شدم شامل کرمان و بندعباس و کلات 

عیدی میخوان

میگن تو دکتری:-\


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۱/۰۹ساعت 18:50  توسط منیژه رضوان  | 

در درمانگاهها و بیمارستانها جای هر صندلی که روش نوشته شده  "نشستن ممنوع" یک نفر واستاده و کرونا رو هم منتقل نمی کنه
چون واستاده!!

#ایواخانوم 

🌺
🍃🌺


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۱/۰۸ساعت 17:22  توسط منیژه رضوان  | 

امشب داشتم با پزشک یکی از روستاهای همجوار  توی واتساپ حرف میزدم
از شدت مراجعات شکایت داشت و میخواست کمی از کشیکاشو بندازه گردن پزشکای روستاهای مجاور از جمله.من

خیلی دپرس شدم
اونم طفلی حق داره
اصلا خواب نداره اونجا
الانم که زن و مردهای قرطی یا قرتی و خوشگذرون میرن توی اب و با بدن درد نصف شب مراجعه میکنن
خب ما بعد از ساعت ۳ بعدالظهر دیگه مریض نباید ببینیم

فقط مریض اورژانس باید ببینیم
حقوقمون هم مطابق همین امر پرداخت میشه
مساله اینه که مریضها حتی بواسیرشون که درد میکنه فکر میکنن اورژانسه

خود شما حاضرین پول کار تا ساعت ۳ رو بگیرین و تا اخر شب در اداره کار کنین؟
ماهم همینطور
سه بعداظهر به بعد مریض نمیبینیم

خلاصه در همین صحبتها بودیم که یکی از دوستان همون روستا زنگ زد گفت دست پسرم حساسیت داده دکتر قبولش نکرده فردا میرم به رییس شبکه میگم
فک کنم میخواست بیاره بچه ش  رو پیش من  چون گفت تو کجایی؟ که منم جای دیگه ای بودم

خب
از نظر یک مادر دست پسرش که میخواره و قرمز شده و اذیتش میکنه اورژانسه
و
از نظر یک پزشک غیر اورژانس

دختره پریشب 
با لاکای جیع
رژ قرمزز
چشمای رنگ شده اومده ساعت ۳شب که رفتم توی اب بدنم درد میکنه

میخواستم بکشمش که دردش تموم بشه

البته ظاهر افراد ملاک اورژانس بودن و نبودنشون نیست

ولی توی این شرایط یک پزشک که همیشه کمبود خواب داره باید مریضای اینجوری رو ویزیت کنه؟نصف شب؟

منم البته خوشحال شدم که در مکانی نبودم که طرف بچه ش رو بیاره ببینم
به چند علت
هم طبابت اشنا خسرانه
هم مشکلش اورژانس نبود
هم همکارا بیدار میشدن فردا به شبکه میگفتن دکتر رضوان دوستاشو از سایر روستاها میکشه اینجا ویزیت میکنه

هم اینکه مگر زاوینیها مریضای قلعه نو رو ویزیت  میکنن که قلعه نوییها مریضای زاوینی رو قبول کنن؟

پزشک حق داره
چطور میتونه نخوابه شبا و بازده داشته باشع

مریض هم حق داره
بعضی بیماریها اورژانس نیستن اما پدر در بیارن


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۱/۰۷ساعت 8:29  توسط منیژه رضوان  | 

امروز که از مشهد میرفتیم کلات به راننده گفتم اوف چه باری زده این کامیون، چپه نشه؟
گفت اینا کاهن
سبکن

یک بوق برای مینی بوسی که از سمت مقابل میومد زد

به نزدیکیهای چنار که رسیدیم یک بوق برای یک کشاورز که سر زمین بود زد و گفت اصغررررر!بیام کمک؟!

و
از هم خدافظی کردن با دست تکون دادن و بوق زدن

زنش بهش زنگ زد
گفت ما الان سر سربالایی پشته کوهیم 

یک تراکتور روی یک تپه بود گفت اینو میخوام بخرم 

خلاصه
برای من جاده فاصله بین دو شهره

اما برای مردم روستایی که تردد بالایی دارن جاده یک شهر طویل و دور و درازه

خیلی از ماشینهای گذری رو میشناسن
چوپونها رو میشناسن

میدونن این سگ مال کدوم چوپونه

میدونن پشت هر پیچ چه کوه یا تپه ای هست با چند تا سنگ در حال ریزش

اگر درختی قطع شده باشه میفهمن توی این دشت یک سایه کم شده

هر پیچ و خمی بدون داشتن تابلوی شهرداری اسمی داره که نسل به نسل منتقل شده

خلاصه امروز فهمیدم جاده و زمینهای اطرافش یک شهر درازن 
که حیات دارن
هویت دارن
اسم دارن
حتی حتی دلبستگی ایجاد میکنن برای راننده هاشون

راننده ها رانندگی توی خیابون براشون اوف داره
زندگی حرکت توی جاده هست 
نه یک خیابون فکسنی به کوتاهی خیابون تهران توی مشهد که پسربچه ها توش گاز میدن


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۱/۰۶ساعت 16:57  توسط منیژه رضوان  | 

برادرش رو که ویزیت کردم همه خانواده از اتاق ویزیت رفتن بیرون

فقط پسرکوچولو محو من شده بود
انگار که یک جادوگر بچه خور باشم
همینجور با لب و لوچه آویزون و چشمهای گرد که به من نگاه میکرد رفت به سمت در خروجی
اما درست تخمین نزده بود فاصله بین در و دیوار رو

لذا محک خورد به دیوار
اما زیاد دردش نیومد چون سمت پزشکش بیشتر درد می کرد

بعد از اینکه حسابی براش زبونمو درآوردم و نیمه عمرش کردم باباش تازه متوجه نبودش شده بود
اومد توی اتاق و معذرت خواهی کرد و دست بچه رو کشید بردش بیرون

توی سالن باز دستشو ول کرده بود 
داشتن پول ویزیت رو حساب میکردن
من اومدم دم در اتاق و به بچه باز نیگا کردم
دوباره هول ورش داشت
خانواده ش رفتن ولی بچه اینبار هم همونطور که به من نگاه میکردبه جای در خروجی داشت میرفت توی سرویس بهداشتی

دیگه اینبار باباش برگشت داخل درمونگاه و بغلش زد و با خودش بردش


👻


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۱/۰۶ساعت 16:36  توسط منیژه رضوان  | 

سلام
فردا اخرین روز طبابتم در لاین هست

و
به زودی اسباب کشی میکنم به روستای قلعه نو
که هم درمانگاهش کوچکتره هم روستاش

به مشهد نزدیک تر هست
ولی خب مثل لاین دیگه باغ و راغ نداره درمانگاهمون

تعداد مریضها خیلی کمتره

 دهگردشیامون خیلی با صفا هست
یعنی جاهایی میریم در حد ارتوکند

امیدوارم بتونم ۵_۶سالی اینجا بمونم و در خلوت کتاب بخونم 
و
در خلوت به معنویات فکر کنم
و
بالاخره از راز آفرینش سردر بیارم
شمارو نمیدونم
اما من تا از راز آفرینش سردر نیارم آروم نمیشم
و
احساس میکنم سرم کلاه گذاشته شده

پس تا۵سال دیگه منتظر بمونین که بهتون بگم چطور و چگونه شد که اینطور شد

یاعلی


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۴۰۰/۰۱/۰۳ساعت 14:2  توسط منیژه رضوان  | 

اولین نسخه سال جدید رو نوشتم 
مریض گفت امروز دارو رو نمیگیره
مجبور شدم تاریخ فردا رو بزنم

مونده بودم اینطور بنویسم ۰۰/۱/۱
یا اینطور۱۴۰۰/۱/۱

که گفتم سال جدید مهمون جدیده تحویلش بگیرم 
بعد که خودمونی شدیم بجای۱۴۰۰
۰۰مینویسم 😜


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۳۰ساعت 18:28  توسط منیژه رضوان  | 

دیشب یک خونواده سه نفره اومدن پیشم مسموم شده بودن با شیر

پدر کمی بدحال بود
پسر بیشتر
مادر خییلیی

کمی معاینه کردم و احتمال گاز گرفتگی دادم
خودشون ولی معتقد بودن شیر خوردن
خیلی تذکر دادم که یا بخاریها رو چک کنن 
یا نرن توی خونه
حالشون که بهتر شد رفتن 
امروز شوهر اومد درمانگاه و گفت لوله آب گرمکن یا بخاریمون (دقت نکردم کدومیک)در اومده بوده

اولین باره که حس خوبی از کمک به بیماران دارم

اگر بنا رو بر مسمومیت با شیر گذاشته بودم 
و
درمان میکردم و میرفتن خونه میخوابیدن دیگه امکان نداشت بیدار بشن

احساس میکنم این اولین باره که طبابت انجام دادم

سه  هیچ به نفع من در برابر جناب  عزراییل


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۳۰ساعت 18:26  توسط منیژه رضوان  | 

سنکوپ کرونایی

از دختری که اگر توی اتاق خودش تنها  میخوابید و مامانش توی هال می خوابید می ترسید و شب خوابش نمیبرد

تبدیل شدم به کسی که امشب توی درمانگاه تنهاست
همه رفتن مشهد
منم و یک درمانگاه داخل یک باغ تاریک

البته بهورزمون گفت امشب میاد توی درمانگاه میخوابه
امیدوارم که بیاد

ولی خب حضور یک بهورز مذکر اون سر درمانگاه برای کسی که این سر درمانگاه سنکوپ کرونایی کرده هیچ سودی نداره

اشتباهی که کردم اینه که یک ساعت قبل رفتیم بیمارستان و واکسن کرونا زدم
نمیخواستم بزنم
نمیدونم یهو چرا اوکی دادم
اولش که.زدم حس تنگی نفس بهم دست داد که بیشتر واکنشی استرسی بود
علایم از ۱۲ ساعت بعد شروع میشه اگر بخواد شروع بشه

اعم از گیجی سنکوب و تب و لرز 

به یکی از دوستان سپردم که اگر تا ۶فردا صبح بهش پیام ندادم بدونه که رفتم اون دنیا به دادم برسه

در هرصورت 
هم تنهام امشب
هم واکسن زدم
و
هم یک سوپ مونده سرد رو خوردم 
سرفه ام  گرفته که نمیدونم از استرسه؟ از سردی سوپه؟از کرونا هست؟یا ریه ام داره خودشو لوس میکنه

بچه ها گفتن یکی از همکارا بعد از واکسن زدن کاهش جی سی اس(سطح هوشیاری) پیدا کرده که دیگران انکار کردن
اما از شواهد فهمیدم که انکارکنندگان صادق نبودن

من که همینطوری کاهش جی سی اس دارم!و در هپروت سیر میکنم کرونا هم اثر کنه چه شود؟

اگر فردا صبح یک عکس راس۶ پست نکردم به دادم برسین

ممنون


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۲۹ساعت 19:44  توسط منیژه رضوان  | 

یک استاد انقلاب اسلامی داشتیم توی دانشگاه که رسما دهن همه رو سرویس کرده بود
میرفتی از آناتومی۱۹میشدی
از بیوشیمی۱۸
اونوقت با اینکه درس خونده بودی از انقلاب اسلامی ۱۱میشدی به عنوان ماکس کلاس
اونم تازه چون روز برفی با سه تا خودشیرین دیگه رفته بودی سرکلاسش بهت ۱۱ داده بود وگرنه ۷ بیشتر نمیشدی

یکی از سوالهایی که در امتحان اوپن بوک جوابشو اصلا نفهمیدیم علت قیام مردم و بوجود اومدن انقلاب اسلامی و خیزش امام خمینی بود

یعنی رسما هر چارتا جوابش درست بود
بحث هم که میکرد  راجع به سوالات امتحان جواب درست اون سوال رو نمیگفت
میگفت برید خودتون تحقیق کنین

بین بچه ها شایع شده بود حتی اگر خود امام هم بودن نمیتونستن به این سوال جواب بدن

حالا منم همین الان الساعه برام سوال پیش اومد که حالا این انگشت کوچیکه بدبخت پای چپم  که شکسته
این فلک زده گناهی هم توی عمرش نکرده
اگر جایی رفتم با پاشنه و شست پام و حداکثر اون چارناخون دیگه بوده
دروغ گفتم با دهنم گفتم
توی سایتهای مستهجن رفتم با دست راستم و چشمام بوده

همین انگشت کوچیکه پای چپم چرا باید اون دنیا به اتیش بقیه اندامهام بسوزه؟

رسما هر کدوم از اعضا و جوارحم حکم و شخصیت متفاوتی دارن

قلبم در حد شهید خوبه
عقلم در حد عقب افتاده ذهنی بهش حرجی نیست
دست راستم و چشمام گناهکارترینها هستن

خب با این حساب
چطور هر کدوم پاداش و جزا میبینن؟
یک کاسه کردن همه اعضا منصفانه نیست
مجزا کردن هر کدوم هم یعنی همونطور که قلبم از نعمات بهشتی بهره مند میشه دست راستم باید  بسوزه؟

این سوال رو خود خدا اگر تونست به صورت اوپن بوک جواب بده امام هم میتونن علت قیام خودشون رو بگن و گزینه درست رو بزنن


والا


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۲۶ساعت 21:49  توسط منیژه رضوان  | 

یکبارم با یک روحانی بحث می کردیم
ضمن احترام به همه ملیتها قومیتها و شهری و روستاییها 

حرف به اونجا رسید که من پرسیدم چرا  هی میرید روستاها تبلیغ میکنین؟ چرا طرفدارهای شما اغلب روستاییها هستن ؟

گفت : چون فطرت پاکشون بیشتر از یک شهری پذیرای حرف حقه

منم گفتم: دقیقا
من و اغلب پزشکها هم برای شروع به کار و طبابت از روستاها شروع می کنیم.چون بخاطر فطرت پاکشون بیشتر پذیرای نسخه های ابتدایی و نابلد ما هستن.کمتر هم پیگیر اشتباهاتمون میشن


تو خود حدیث مبرهن بخوان از این معضل


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۲۶ساعت 15:25  توسط منیژه رضوان  | 

دیروز که میخواستم از لاین راه بیفتم به سمت مشهد باید با آقای رحمانی تماس می گرفتم که ببینم کی راه میفتن به سمت مشهد

یک سرچ کوچولو زدم و دویست تا رحمانی بالا اومد

هیچی دیگه
هیچکدوم آقای رحمانی مورد نظر نبودن
به هرکی هم زنگ میزدم بهم مشکوک میشد که چطور اسمش و شمارشو دارم ولی به اشتباه
 و براش مساله بود که من کی هستم
منم شارژ نداشتم و اصلا برام مهم نبود طرف کی هست
مهم این بود که طرف ،.طرف مورد نظر من نبود

تا اینکه یک آقایی خیلی ناراحت شدن
و
گفتن شما شماره منو از کجا گیر آوردین؟
منم حوصله نداشتم
و
همینطور شارژ
لذا
وقتی که گفت شما کی هستین؟
گفتم پزشک لاین هستم

گفت پزشک؟
دیگه قطع کردم
ولی صدای طرف لحظه به لحظه برام آشناتر میشد
تا اینکه نیم ساعت پیش 
بدون اینکه به این حادثه فکر کنم آقای رحمانی صانع نویسنده برنامه قندپهلو و صداش توی ذهنم تداعی شد

جالب اینه که هروقت طرف شاعر هست خودمو پزشک معرفی میکنم
و
هروقت طرف پزشکه 
خودمو شاعر معرفی میکنم

خب فامیلت رو بگو لعنتی


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۲۱ساعت 13:22  توسط منیژه رضوان  | 

مفتخرم اعلام کنم مدتی که لاین بودم از اتو استفاده نکردم
این نشون میده اب و برق مجانی در من باعث سواستفاده نمیشه

البته این میتونه نشون بده بعضیا اینقدر شلخته هستن که آب و برق مجانی هم نمی تونه مشوقشون باشه
*
یکی از دوستان دیشب گفت اینبار نوبت تویه که فلان
گفتم نوبت من نیست
گفت هست
گفتم نیست
گفت هست

دیگه قاطی کردم
طرف دید قاطی کردم گفت راستش من مشکلی دارم نمیتونم نوبتم رو برم اینه که گفتم نوبت تویه

گفتم خب چرا راستشو نمیگی که نوبتت هست و نمیتونی انجام بدی گفت عقلم نرسید

دورانی شده که عقلها به پیچوندن دوست می رسه اما برای راست گفتن باید خیلی فکر کنه که راست بگه و عقل زیادی میخواد و.باید حسابی فسفر بسوزونه
*
در ضمن من میخوام از فردا شب تا یک هفته یک نفر رو نفرین کنم
عرضم به حضور شما قطعا اتفاقی خواهد افتاد در اثر نفرین من ولی اینکه به طرف برسه یا کسی دیگه یا حتی خودم تضمینی نداره 
پس لطفا یک مدت دور و بر من نباشین


یاعلی


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۱۹ساعت 18:53  توسط منیژه رضوان  | 

 

توی باغ درمانگاه دنبال نگهبان درمانگاهمون راه میرم
هرجا وامیسته وامیستم و به هر شاخه ای که متفکرانه نگاه می کنه ابلهانه خیره میشم
اما چیزی دستگیرم نمیشه


دختر نگهبانمون داره پزشکی میخونه


خلاصه
داره برگا و خار و خس خشک رو جمع میکنه که بسوزونشون 

من پیش دستی میکنم و هرچی جمع شده رو اتیششون میدم

خدا کنه کفشدوزک توشون نباشه

اصلا زندگی در دنیا با آزار رسوندن به حیوانات و دیگران عجین شده
خیلی آتیش بازی خوبه
یاد پلاسکو میفتم

نگهبانمون یک عالمه پر پیدا میکنه حنایی رنگ

میگه شغالا مرغ همسایه رو خوردن

یک گربه رد میشه خیلی پلنگوار و دقیق

پیش پیش میکنم محلم نمیده 

در حال شکاره

یک وانت ابی داره از روی تپه مقابل رد میشه

نگهبان
میگه برو سیب زمینی بیار که سیب زمینی آتیشی درست کنی بابا جان

با یک سیب زمینی کوچولو سر یک چاقو میام بالای سر آتیش
میگه اوه خودتو کشتی خسیس

بعد سیب زمینی رو میگیرم روی اتیش 
میگه اون جوری نه
یک حفره توی اتیش درست میکنه میگه سیب زمینی رو بذار توش

واقعا چقد من ضایعم
هیچی بلد نیستم

توی شهر بهم میگن مگه از پشت کوه اومدی هیچی بلد نیستی؟

توی روستا و پشت کوه بهم میگن دختره شهری هیچی بلد نیست

کلا به جایی تعلق ندارم

بعد بهم  میگه برم یک کم سبزی خوردن بچینم
میگم مگه اینجا سبزی خوردن داره؟
میگه :ها اینا یونجه هست

منم دنبال نگهبانمون راه میرم و سر هر بوته ای خم میشه منم خم میشم چندتا برگ میچینم

نگهبانمون میخنده میگه اینقدر بوته هست سر یک بوته دیگه برو خب

میگم میترسم یونجه نباشه بوته های دیگه، اخه برگا خیلی شبیه هم هستن
میگم بهش نکنه یونجه بخورم فردا صبح ار ار یا عرعر کنم؟

جوابمو نمیده

خلاصه امروز ناهار سیب زمینی آتیشی دارم با یونجه و صدای پرندگان و دود 

حالا نگهبانمونم رفته خونه ش نمیدونم چه موقع سیب زمینی رو در بیارم از اتیش؟

به قول بهورزمون خیلی مشهدی بازی در میاری توی روستای ما خانم دکتر

که به نظر من تلفیقی از زرنگی نامردگونه
و
شهری بازی
و
خنگی هست

وقتی پول داری سیب زمینی و یونجه خوردن حال میده ولی وقتی پول نداری سیب زمینی یونجه خوردن خیلی غم انگیزه

#ایواخانوم


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۱۹ساعت 14:48  توسط منیژه رضوان  | 

دیشب یکی از بچه ها گفت میدونستی فلانی اطلاعاتیه؟

گفتم نهههههه
اون که مثل من معترضه
گفت همینه دیگه کار اطلاعاتیا


از همینجا به همه اطلاعاتیا و بالاخص اون شخص میگم

۱.خاک بر سرت

۲.دزدی کنی نونت حلال تره

۳.اصلا اگر خود امام زمان ظهور کردن گفتن بهت برو نفوذی توی گروه دشمن ، همچین که امام ناراحت نشن بگو که شرمنده! من اینقدر عبادت کردم دعای فرج خوندم و اینا برای این بود که در رکاب شما بجنگم نه اینکه اطلاعاتی باشم

۴.مجددا خاک بر سرت

#ایواخانوم


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۱۷ساعت 15:48  توسط منیژه رضوان  | 

یکی از ویژگیهای وجود درمانگاه یا همون مرکز سلامت توی روستا اینه که مردم دکتر رفتن براشون تشخص هست 
یعنی میان میگن اب ببنیمون میاد میان میگن رد میشدیم گفتیم حالا که اومدیم دارو بگیریم

حالا اگر اداره ای دادگاهی کاباره ای پارکی چیزی بود اونجا هم هدف حرکتشون بود
ولی وقتی جای دیگه نیست همینه

الان یک خانمی اومده میگه دستم بی حس شده 

بعد معلوم شد که با شوهرش دعوا کرده 
بهش دوتا امپول زدم قشنگ برای جابه جا شدن از دست بی حسش استفاده کرد و کلی درباره اینکه گاوها رو برادر خواهرش ندوشن و شوهرش بدوشه  با خونواده ش بحث کرد

درمانگاه اومدن امتیازی هست که میخواد از شوهرش بگیره و بگه حالم بوده بعد هم  با گریه ای که تبدیل به عصبانیت شده پاشد رفت

باید شورای حل اختلاف هم درست کنن اینجا

درمانگاه ما کلا داره یک تنه جور نداشتن پارک دادگاه کاباره شورای حل اختلاف کودکستان امام زاده سینما و باقی قضایا و کمبودهای روستا رو می کشه
 
 


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۱۷ساعت 2:51  توسط منیژه رضوان  | 

 

توی باغ درمانگاه نشستم و آفتاب میگیرم  و تپه های اطراف رو نگاه می کنم
تنها
ساکت
و
شاد
و
غمگین

صدای پرنده ها که جواب هم رو میدن و بعضا پا برهنه توی حرف هم می پرن به گوش میرسه
روی علفها شبنم نشسته که توی نور برق میزنن

صدای زنگوله میاد
و
بع بع از راه دور شنیده میشه
یهو یک گاو ماغ میکشه و
یکدفعه خورشید میره
 اما روی تپه مقابل افتاب هست هنوز
و
تا اینجا افتاب میشه تپه ها میرن زیر سایه ابر
اون گوسفندا رو میبینین؟
با این بی بارونی دارن خاک میخورن جای علف

من اومدم لاین که سبز باشه و توی خلوت تپه هاش راه برم لب نهرهاش بشینم و فکر نکنم به هیچی 
دلم میخواد یکی دوماه چوپونی کنم

البته نه توی این تپه های خشک که شرمنده گوسفندا و بخصوص بره ها بشم
اما
حالا با این کف پای شکسته فقط میتونم روی زمین صاف راه برم تا ماهها
و
با این خشکسالی از همینجا شرمنده بره ها و گوسفندا هستم

اما بازم  طبیعت جاذبه های خاص خودشو داره

یکی از پرنده ها پر حرف تر از بقیه هست
باهاش که حرف میزنن خیلی جواب طرف رو میده
دوتا پرنده دیگه که باهم حرف میزنن اونم خودشو داخل ماجرا میکنه

جواب پرنده های غیرهمنوع با خودش رو هم میده 
جواب خروس رو میده
حتی جواب گوسفند گله مقابل رو هم میده
یکجا وانمیسته
صدای همه پرنده ها از یک جا به گوش میرسه
اما این پرنده همه ش جابه جا میشه

ظهر شده 
همه پرنده ها ساکت شدن و رفتن یک گوشه ای لمیدن
ولی اون هنوز میخونه
گوسفندا رفتن
ابرها رفتن
شبنم ها تبخیر شدن
اما این پرنده یک چیزیش میشه
آروم نمیشه

مثل منه
منم آروم نمیشم
هی پست میذارم
هی خوشحالم
هی میرم
هی میام
یک جا بند نمیشیم
باهمه هستیم
و
با هیشکی نیستیم
ما دوتا فقط به درد هم میخوریم
من اگر پرنده میشدم مثل اون میشدم
اون اگر آدم میشد یک چیزی مثل من میشد


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۱۵ساعت 14:35  توسط منیژه رضوان  | 

 


به این میگن تقابل طب سنتی و مدرن

به یکی از رادیولوژیستها که به شدت اعتقاد دارم بهش،  عکس پامو نشون دادم گفت نشکسته

با خودم گفتم عکس رو به شکسته بند نشون نمیدم که شرمنده بشه بذا فک کنه پام شکسته بوده و کار درستی کرده که گچ گرفته


الان رفتم پیش شکسته بند

گچ رو که باز کرد کبودی از انگشت پنجم به انگشتهای دو و سه منتقل شده بود و دست میزد به پام جیغم هوا میرفت 

اینبار گفتم نتیجه این باز کردن رو به رادیولوژیست مربوطه نمیگم که شرمنده بشه بذا فک کنه پام نشکسته


شکسته بند و منو یک رادیولوژیست و یک ارتوپد میگیم شکسته
دوتا ارتوپد و یک رادیولوژیست میگن نشکسته

#ایواخانوم


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۱۴ساعت 17:38  توسط منیژه رضوان  | 

باید قبول کرد که وقتی آقایون توی محیط کار میرن دسشویی وطنی و در رو نمی بندن و یک آقای همکار دیگه ناغافل میره دسشویی و در رو باز میکنه یکی از خنده دار ترین اتفاقات دنیا پیش میاد

برای دو جنس مخالف
و
همینطور برای دو خانم این اتفاق معمولا خنده دار نیست

اما آقا و آقا خیلی خنده دار میشه
اصلا همه ش میاد توی ذهنت خنده ات میگیره

هی تجسم میکنی

هی تصور می کنی

خب برادر من در رو قفل کن دیگه
درسته که آقایون چیز زیادی برای از دست دادن ندارن
ولی خب روح طرف مقابل (بیننده)خش برمیداره
اذیت میشه
میترسه
شب خواب بد می بینه
هول میکنه

قفلش کن خب!


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۱۳ساعت 19:55  توسط منیژه رضوان  | 

خیلی بد بود
خیلی بد بود
دوستان پزشک عامدانه  تلاش کردن منو با این صحنه که لزومی نداشت ببینم روبه رو کنن که مقام پزشکی قانونی شهرستان رو نپذیرم
من اصراری ندارم که بپذیرم
ولی این تلاش جوانمردانه نبود

بدترین صحنه ای که میشد یک جسد رو دید بعد از سه روز مرگ
ترسناک ترین صورت با چشمهای باز و از حدقه دراومده 

اخه یک معلم پرورشی دین و زندگی
با اون صورت خندون توی عکسای دیگه ش چرا باید در یک اتاق دودگرفته و سیاه که لوله بخاری بخاریش رو دراورده خودشو بکشه؟
در اون وضعیت نیم خیز چطور مرده و خشکش زده بود؟با اون لخته های خون که از دهن و بینیش بیرون زده بود و گردن کج شده؟

من امشب میترسم که بخوابم
اما
اگر برای پزشکی قانونی بهم نیاز باشه با دیدن این صحنه جا نمیزنم 

باشه که مردها یاد بگیرن با این کارها و با ترسوندن زنها اونا رو از میدون به در نبرن

ای قدرت طلبهای بدجنس


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۱۳ساعت 16:43  توسط منیژه رضوان  | 

 

این عکس رو از توی اینترنت پیدا کردم
فک کنم جلسه افتاب گردونهای مشهد  باشه

دلم خیلی برای ممرضا معلمی تنگ شده
آقای باقری سمت چپ ایستاده عجیب آدم درستکاری بود
وکیل بود
وقتی تلگرام فیلتر شد به خودش اجازه نمیداد از فیلترشکن استفاده کنه
کاملا به قانون عمل میکرد

الانم گاهی توی تلویزیون میبینمش که وکالتهای سنگین رو برداشته
عصمت پرست رو
علی رو
دختر کوچولوی خانم بیات مختاری اسمش یادم رفته خیلی دوسش داشتم
اولها من دوسش داشتم 
یکی از بچه ها میگفت اینقدی که تو میگی شیرین نیست
یه بارم گفت اصلا شیرین نیست
اما
اینقد گفتم و گفتم که یه روز بهم گفت برای منم شیرین شد 
من کلا تخصصم در یافتن شیرینیهای نامحسوسه

این عکس اصلا ربطی به چیزی که میخوام بگم نداره
الان رفتم بالای سر جسد معلمی که سه روز توی خونه مونده بود

االبته من مسوول پزشکی قانونی شهرستان نیستم
صرفا به جهت پزشک لاین بودن بالای سرش رفتم 
دوستان فکر میکردن حالم بد میشه 
اما اتفاقا حال غسال که اومده بودن جسد رو ببرن بد شد
 به هرحال چون عواقبی ممکنه داشته باشه از ذکر جزییات و قسمتهایی که حال دوستان رو ممکنه مکدر بکنه خودداری میکنم
ولی یکی از بدترین فوتهایی بود که توی زندگیم دیدم حتی در تشریح جسد هم این حجم از حال بد قابل انتقال نبود
چون جسد موقع تشریح خشکه
این خیلی مرطوب بود
در حال نیمه ایستاده نشسته مونده بود

حین پایین اومدن از پله های خونه متوفی رسیدم به جایی که باید یک جهش کوچیک

مردم واستاده بودن نگامون میکردن جوگیر شدم شلپی پریدم پایین
  بجای پای سالم با پای شکسته فرود اومدم
درد پام مجدد شروع شده
امیدوارم این ضربه باعث جابه جایی استخونهای شکسته نشده باشه


یره! چقدر سلامت خوب بود
هر تپه و هر پرشی رو به راحتی انجام میدادم
اینقدر تند راه میرفتم که اگر عکس میگرفتن  توی تصاویر دو تا رضوان همیشه میفتاد
بلکم سه تا
جالب اینه که یکی از ارتوپدها هم عکس پامو دیده میگه نشکسته
یکی میگه شکسته  ، خوبم شکسته
یکی میگه شکستگی قدیمی هست

ولی به قول اساتیدمون بالین مریض از هر ازمایش و عکسی قابل اعتمادتره

علایم من به شکستگی میخوره

یک رادیولوژیست کلات داره که بهش عمیقا اعتماد دارم
پزشک نیست

اما فوق العاده هست
به حدی که هرچی بگه همونه
هفته دیگه کشیک بیمارستان کلاته و نظر قطعی میده 

حداقل برای اموزش خودم خیلی مفیده

یعنی روح خودش الان داره خودشو میبینه؟

چند شب بود که خواب بد میدیدم

بالاخره تعبیر شد
الان بین قتل و خودکشی مرددیم
یادمه بچه ها از خواب دیدنهای من خیلی میترسیدن
چون تعبیر میشد حتما
اما به اشتباه
یعنی خواب میدیدم همسایه سمت چپی مون مرده میزد فرداش سمت راستی میمرد
نه تنها توی بیداری حواسم جمع نیست که توی خواب هم دقت نمیکنم
خب یا خواب نبین یا درست خواب ببین

بالاخره چپ یا راست؟
ای بابا
 


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۱۳ساعت 14:42  توسط منیژه رضوان  | 

دیروز خانم دکتر رحمانی فضلی که توی روستای ما داروخونه داره و برادرزاده وزیر کشور هست برای کمک به من که رفت و آمدم به مشهد راحت تر باشه یک پیشنهادی بهم کرد که از روح بزرگ یک زن سر چشمه میگیره

یک آن حس کردم با یک موجود فرازمینی طرفم 

همیشه فکر میکردم آقازاده ها طرحشون رو میخرن
یا میرن خارج
یا خیلی کوته فکر هستن


ولی این دختر چیزی گفت که هرگز ممکن نیست که خودم بتونم به چنین مرحله و درجه ای توی زندگیم برسم

اصلا وزیرکشور رو نمیشناسم
نمیدونم کدوم وری هست
فقط
امیدوارم اصولگرا نباشه
درهرصورت
دست مریزاد بابا


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۱۲ساعت 16:25  توسط منیژه رضوان  | 

یکی هم اومد توی دایرکتم بهم گفت
ضدانقلاب دهاتی

از اونجا که دهاتی بودن مسلما فحش نیست و فقط زادگاه فرد رو تعیین میکنه 
نتیجه میگیریم که ضد انقلابی بودن رو هم طرف به عنوان ناسزا مطرح نکرده

بلکه فقط میخواسته خطابم کنه که ادامه حرفشو بزنه

اما جبروت من مانع ادامه حرف زدنش شده

ای انقلابی شهری

بیا داریکت صوبت کنیم

 

 

اینستاگرام:evakhanoum


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۱۲ساعت 15:55  توسط منیژه رضوان  | 

امسال به گفته دوستان ، لایین اصلا قشنگ نیست
شکوفه ها رو سرما زده
و
بخاطر نباریدن بارون  و برف تپه ها سبز نشدن و احشام علوفه ندارن


دیروز به یکی از همکارا قول دادم که امروز توی لایین بارون بیاد
و تمرکز هم نکردم روش
و
امروز هوا ابری شده 
اگر بارون بیاد یک پفک چاق و چله باید برام بخره طرف


احساس میکنم امروز پفک میخورم

درضمن دوست خوبم خانم جعفری از ایران رفتن
خیلی هوای منو داشتن
هروقت لایو داشتم و بخاطر ورژن پایین گوشیم نمیتونستم در لایو شرکت کنم منو خونه شون دعوت میکردن و با گوشیشون توی برنامه شرکت میکردم
و شام هم تلپ میشدم اونجا

خوبیشون این بود که مثل من به حیوونا و هاپوها علاقه داشتن
دلم براشون تنگ میشه

چرا ادم وقتی کسیو داره متوجه حضورش نیست
وقتی از دستش میده تازه میفهمه چی شده


حالا حداقل اگر خانوم جعفری رفت بارون که بیاد دیگه


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۱۲ساعت 8:11  توسط منیژه رضوان  | 

 

نامبرده یک عمر اطلاعات علمیی رو که از اینور اونور می شنید کف دستش می نوشت

و همون یک عمر  با یک سرویس بهداشتی رفتن تمام زحماتش ناپدید می شدن

#ایواخانوم


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۱۰ساعت 23:16  توسط منیژه رضوان  | 

شنیدن آهنگهای قدیمی آدم رو یاد اتفاقات همزمان با شنیدن اون آهنگ میندازه

مثلا بعد از این آهنگ :"ساقیا ته استکانهایت نمی گیرد مرا 
لطف کن از دور بعدی پیک لیوانی بریز"

منو یاد شکستگی پا میندازه و خون

و آهنگ "فرشته هم مگه رسم شکستن بلده "که عملا اولین آهنگی بود که اجازه شنیدنش بهم داده شد منو یاد امتحان و معجزه میندازه

یادمه اون سال که این آهنگ به دستم رسید امتحان علوم پایه داشتیم
نمیدونم چند روز فرصت مطالعه داشتیم
۱۷روز؟
۲۰روز؟
یکماه؟
خلاصه کل۴سال از پزشکی رو یکجا به صورت کشوری ازمون امتحان میگرفتن
نود نمره قبولی بود
و
صد و شصت به بالا امکان کسب رتبه کشوری داشت
دویست حداکثر نمره بود
و
من ۱۰روز از فرصتم رو بخاطر جشنواره شعر به اصفهان دعوت شده بودم و حایز رتبه اول کشوری شده بودم و با دمم گردو میشکستم

وقتی که همه گردوها رو شکستم و برگشتم مشهد تازه فهمیدم فرصت باقیمونده کافی نیست

عادت به عقب افتادن به روش افتادن از دروس نداشتم
به طور عامدانه معمولا خودمو عقب میندازم از همه چیز
اما به طور ناچاری اصلا توی کتم نمیره 
باید و باید و باید قبول میشدم
این توی خونه م بود
به صورت بیمارگونه و غیرقابل کنترل

به شدت استرسی شده بودم
برافروخته بودم تمام شبانه روز
مدام به بچه ها زنگ میزدم
نفس نمیتونستم بکشم
کم کم دیگه بچه ها جواب تلفنم رو نمیدادن
چون اعصاب اونا هم خرد شده بود از دیوونه بازیام

تا اینکه یکی از بچه های شعر که خیلی به انرژی مثبت اعتقاد داره منو در وضعیت اسفبار دید و گفت نمیخواد درس بخونی من قبولت میکنم
بهم اطمینان ۱۰۰درصد داد
واااااای
ذوق کردم
توی بدنم مورمور کرد
یک چیزی میخواست از داخل بدنم بیرون بپره
اما همینکه چند ساعت از ارتباطم با شخص مورد نظر میگذشت اعتمادم بهش تحلیل میرفت و باز استرس

اینقدر به اونم زنگ زدم که دیونه ش کردم
اومد خونه مون
گفت ببین
من هیچکاری نمیتونم بکنم
من که امام نیستم که معجزه کنم
حقیقتش خودت باید متمرکز بشی روی قبولیت


این آب سردی بود که ریخت روی من
چون من میتونم به کسی ایمان بیارم
اما به خودم که نمیتونم
اصلا خودمو قبول ندارم به اون صورت

خلاصه چندبار
اومد خونه مون 
دعای ارامش خوندو گفت اصلا درس نخون
روی یک عدد تمرکز کن و برو فیلم ببین و اهنگ گوش بده
منم دیگه همین کار رو میکردم
گفت گاهی خواستی درس بخون اما با ارامش
ولی دیدن کتاب همان و استرسی شدن همان
لذا گفت اصلا درس نخون
و من اهنگ گوش کردم تا روز امتحان
اهنگ "مگه فرشته هم رسم شکستن بلده" رو به اندازه ای که در چارسال پزشکی بشه گوش کرد گوش کردم
روی نمره قبولی ۹۵تمرکز کردم
دوستم گفت ایمان نداری به انرژی مثبت
وگرنه روی عددی غیرممکن تر تمرکز میکردی

اینبار روی ۱۴۰تمرکز کردم
قرار شد صبح امتحان به همه بگم من درس خونده بودم و الکی به شماها زنگ میزدم

این حرف در حقیقت کسب انرژی مثبت از بچه ها بود که قبولی من تضمین تر بشه

صبح امتحان همه از دست من عصبانی بودن
هم بخاطر زنگ زدنام
هم بخاطر اینکه بهشون گفتم من به شماها دروغ گفتم که درس نخوندم، همه تون سرکار بودین

شک داشتم به انرژی مثبتم
لحظه بعد ایمان کامل داشتم
یک لحظه میخواست گریه م بگیره که از بچه ها عقب بیفتم
لحظه دیگه میگفتم۱۴۰میشم قطعا

امتحان رو دادم
با ارامش کامل
چون هیچی نخونده بودم
چیزی برای از دست دادن نداشتم


بچه ها وقتی جوابها رونمایی شدن توسط سازمان بهم زنگ زدن
گفتن حساب کردی نمره ت رو؟
الکی
گفتم اره ۱۴۰میشم
اخه اصلا یادم نبود جوابا رو چی زده بودم

همه یکطرف دوست صمیمی و شاگرد اول کلاسمون گفت باهات قهرم
همه مارو دست انداختی و الکی گفتی درس نخوندم
بهش گفتم ببین این یک بازیه

بعد یاد حرف دوستم افتادم که گفت راز انرژی مثبت رو به کسی بگی جواب نمیده
بذار همه فکر کنن واقعا درس خوندی
به خدا گفتم خدایا هرچی بشم 
فقط۱۴۰نشم که دوستم باهام اشتی کنه

لحظات سختی بود
نمرات قرار بود توی سامانه زده بشه
بچه ها لحظه به لحظه چک میکردن سایت رو و بهمدیگه زنگ میزدن
همه تقریبا و حدودا میدونستن چیکار کردن بجز من

سایت چیزی نزد
چیزی نزد
چیزی نزد
تا اینکه یهو یکی از کارمندای دانشکده که بهش سپرده بودم نمره منو سریعا بهم بگه چون خوب امتحان داده بودم بهم زنگ زد
گفت

خانم رضوان؟
گفتم بله!؟
گفت :دکتر رضوان؟

گفتم اذیت نکنین
توروخدا بگین چند شدم

گفت:۱۳۹

آخه مگه فرشته هم رسم شکستن بلده ...


#ایواخانوم


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۱۰ساعت 9:21  توسط منیژه رضوان  | 

مایحتاجم داره کم کم تموم میشه

کسی هم نیست که تعارف بزنه بگه میرم برات یک سطل ماست میگیرم

اما خوشحالم

امروز صبح راس ۷/۵ احساس سلامت عجیبی کردم توی پام

جاش باز شده توی گچ و این یعنی تورمش خوابیده

فک کنم دقیقا آخرین جوشش رو خورد همین چند دقیقه پیش البته تا اصلاح کاملش زمان زیادی لازم هست

فقط انگشت شست دستم هنوز احتمال شکستگی جزیی داره که یک گچ نامریی ذهنی دورش گرفتم که جوش بخوره . کاملا بی حرکتش کردم با این گچ تخیلی

یبوست گرفتم از بس تحرک نداشتم

فک کنم خدا دوست نداره من برقصم برای همین پامو شیکوند

منم خودم دوست ندارم برقصم

این اولین باره که توافق عمیقی با خدا دارم

اما خوشحالم

خورشید هم داره در میاد از پشت ابرها

صبح خوبی هست

فقط ۵۰۰تا فرم دارم که یک سری دروغ هستن در طرح پزشک خانواده که باید پر بشن .خیلی کدر هستن.اگر وزیر بهداشت بودم این شرایط تزویر رو درستش میکردم.خوشحالم که وزیر بهداشت نیستم.چون درست کردن این شرایط کار سختیه و عملا باید ادامه ش داد .موفق باشی وزیر بهداشت 

بخاطر شکستگی پام یک چیزی که دنبالش بودم رو متوجه شدم که کی و کجا به دستش بیارم که اگر پام نمیشکست متوجهش نمیشدم.مممنوووون

شدیدا دارم و به سرعت به امام رضا نزدیک میشم

داریم به هم علاقمند میشیم

اگر بیام مشهد در اسرع وقت باید برم حرم

خیلی سریع

اورژانسی

امروز چه روز خوبیه

گرم

صمیمی

و

آهسته 

اتفاقاتی خوبی داره پیش میاد

 

ممنونم از این صبح خوب

 


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۰۷ساعت 8:6  توسط منیژه رضوان  | 

 

 

در هم تنیدگی بچه ها اونقدر زیاده که وقتی اسم جمیله سادات کراماتی رو سرچ می کنی علاوه بر اینکه عکس جمیله سادات بالا میاد عکس راضیه رجایی مصطفی صاحبی محمدحسین رحیمی و... هم بالا میاد
انگار که اعضای یک خونواده باشیم

امروز یک برنامه از شبکه نمایش پخش میشد که صدای گوینده ش به نظرم آشنا اومد کمی فکر کردم
صدای صاحبی بود

خلاصه اسم کراماتی رو سرچ کردم چون یادم اومد یه بار ایستگاه اتوبوس میدون شهدا باهم قرار داشتیم

میدونستم کسی بجز خودم آن تایم نیست
لذا توی ایستگاه نشستم و به سمتی که میدونستم کرامات میاد یعنی خیابون توحید  خیره شدم
پنج دقیقه از موعد قرار گذشت
ده دقیقه گذشت
یک ربع گذشت
بارها نیمکت مسافرهای اتوبوس پر و خالی شد اما کرامات نیومد که نیومد
قرار بود بریم ظهر خونه خانم رجایی که از اونجا سه نفری یه جایی بریم
دیگه خیابون خلوت داشت میشد 
نیمکت اتوبوس هم خالی شده بود
فقط من بودم با یک خانم چادری
اصلا اثری از کرامات نبود

بیست دقیقه
نیم ساعت
چهل و پنج دقیقه
گوشیشم که همیشه شارژ نداشت و خاموش بود که
.....
یهو بهم نگاه کردیم
کرامات دستشو اورد جلوی چشماش و گفت نه و روش رو برگردوند
و
من مبهوت شدم
هردو خشکمون زد
هردو
در ساعت مقرر روی نیمکت نشسته بودیم
کرامات به خیابونی که من قرار بود ازش بیام 
و
من به خیابونی که قرار بود کرامات بیاد خیره بودیم

بارها فقط خودمون دو تا روی نیمکت باقی مونده بودیم
اما اصلا به هم نگاه نکرده بودیم
پذیرشش برامون سخت بود

بعد از بهت اولیه خنده مون گرفت
اول کم و بعد شدید شد
دور برداشتیم
قادر به کنترل، هم نبودیم
اتوبوس اول که اومد نتونستیم سوارش بشیم
چون داشتیم از خنده می مردیم
میخواستیم راه بریم
اما نمیتونستیم
اتوبوس دومی اومد
داشتیم میرفتیم سمتش که نشد
کرامات باز خنده ش گرفت

خلاصه سومین اتوبوس که رسید به راننده دست تکون دادیم و گفتیم نرو
ولی هی خنده مون میگرفت وامیستادیم
باز بهش میگفتیم نرو نرو اقا الان سوار ...باز می خندیدیم

بلاخره سوار شدیم
ولی فقط می خندیدیم
راننده متوجه ما شده بود و لبخند میزد
مردم هم بهمون نگاه میکردن
میدونستن یک چیزی شده که داره ما رو از پا در میاره
همه از دیدن دو تا خانوم که مدام می خندیدن و میخواستن جلوی خودشون رو بگیرن شاد شده بودن
و خنده شون گرفته بود
سعی میکردیم به هم نگاه نکنیم و با فاصله واستادیم 
اما تا از بین مردم داخل اتوبوس همو میدیدم دوباره پقی میزدیم زیر خنده

توی خونه خانم رجایی خنده مون کمتر شد
چون اصلا داستان ما برای خانم رجایی خنده دار نبود
و ضایعمون کرد وقتی داستانمون رو براش تعریف کردیم
اما
اون روز یکی از بهترین خاطراتمون شد
خاطره ۴۵ دقیقه انتظار در ایستگاه اتوبوس برای هم بدون اینکه هیچکدوم تاخیر داشته باشیم:-D

#ایواخانوم


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۰۴ساعت 19:59  توسط منیژه رضوان  | 

مامانم خبر نداره که پام شکسته

الان بهش زنگ زدم
گفتم چطوری مامان؟
گفت خوبم
پرسید تو چطوری؟
گفتم منم بهترم

گفت مگه طوری بودی؟!

میگم مادرها با همه حواس پرتیی که بعد از سکته پیدا میکنن ولی بازم گاهی هوش محافظتی مادر_فرزندیشون خوب به وظیفه ش عمل میکنه

حالا نصف حرفامو از پشت تلفن اصلا نمیشنوه ها
اما این یکیو قشنگ گرفت


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۰۴ساعت 16:58  توسط منیژه رضوان  | 

امروز بعد از دیدن مریض ها
رفتم توی سوویتم
البته از دست مریضا خیلی شاکی ام
اینجا دکتر رفتن نوعی تشخصه
و
مریضا الکی میان دکتر
منم با این پام
اما وقتی بعضیاشون میگن بابا جون پات چطوره؟بد نبینی شرمنده میشم

خلاصه 
سعی کردم لب تابو اینبار خودم ببرم توی سوییت 
احساس میکنم کچ پام داره میشکنه از ناحیه پاشنه
حالا رسیدم توی خونه 
نمیدونم چطور لب تابو از بدنم دور کنم بذارمش روی زمین
اصلا خم شدن با این پای گچی برام ممکن نیست 
به سختی خم شدم
و
آهسته و محتاط از فاصله ۱۰ سانتی گذاشتمش روی زمین و به دیوار تکیه دادم که پلاستیکی که با کش روی گچ پام کشیدم که روی زمین کثیف نشه رو دربیارم
خیلی مراقب بودم تلو نخورم که کار به افتادن نکشه
بعد همینطور با پاشنه پا به سمت یخچال رفتم
یافتم یافتم!یک کنسرو ماهی یافتم !!
و
تصمیم گرفتم برعکس همیشه که نون و ماهی میخورم برنج هم بپزم اینبار
درد پام کمتر شده
و
تیرهای ناگهانی فقط میکشه
و
یک دل ضعفای غریبی داره گاها
بیشتر نتیجه فشار گچ و تخیل شکستن هست تا خود درد 
گاهی هم کف پام میخاره توی گچ هی حس میکنم کفش پامه میخوام درش بیارم میبینم گچه ، نه کفش
قلبم تنگا میکنه با این گچ

خلاصه

همه کارها رو کردم و موقع باز کردن کنسرو شد اول رفتم ژاکتمو پوشیدم تا بخاری رو کم کنم
با اینکه اب و برق و گازم مجانی هست اما صرفه جویی کردن توی وجودم نهادینه شده

باز برگشتم کنسرو رو باز کنم
اصلا توی این کار مهارت ندارم
اینبار روی زمین هم نذاشتمش روی هوا گرفتم و داخل قابلمه گرفتمش 
انگشتیشو چرخوندم
نمیدونم طرز صحیح باز کردن کنسرو چطوره 
سرچ کردم به نتیجه هم نرسبدم
خلاصه انگشتیشو چرخوندم
یک زور زدم
کمی باز شد
قسمت سختش همینجاست
یعنی بعد از باز شدن اولیه 
که یهو از دستم در رفت و
محکم قوطی خورد به شست دستم
خیلی درد گرفت
خیلی خیلی
 زود قوطی رو گرفتم توی ظرف که هدر نرن ماهیا
هی تکونش دادم با دست راستم تا از همون سوراخ کوچولو ماهیا و روغنا در بیان
فایده هم نداشت 
باید بیشتر درش باز میشد
شست دست چپم خیلی درد داشت
ممکنه که اونم شکسته باشه؟

که یهو دیدم
یک قطره قرمز خوشرنگ
دو قطره
سه قطره روی ماهیا ریخت
چه برش عمیقی خورده بود دستم
و
چه خون خوشرنگی
اصلا بند نمیومد خونم
جهش داشت
پس این چند ثانیه اول چرا خبری از خون نبود؟
خیلی فشار دادم  محل برش رو
اما بند نمیومد
رفتم سمت یخچال
مواظب بودم خونا نریزه روی موکت
مجبور شدم حوله دورش بپیچم
یاد مریم هوله افتادم
به سختی یک چسب زخم پیدا کردم از توی یخچال
بعد از مدتی حوله رو برداشتم
خونش بند اومده بود
اومدم چسب رو باز کنم که بخاطر فشار به شستم برای باز کردن چسب، باز خون جهید بیرون


زود اومدم
خونای روی ماهیها و ماهیای خونی رو برداشتم انداختم بیرون
بقیه ماهیا رو خالی کردم توی برنج
اما در انتها یک مایع قرمز سرخ رنگ که پر از تیکه های کوچیک ماهی بود ریخت روی برنج و برنجا  قرمز شد انگار که رب داشته باشه


حالم بد شد
اومدم که یک کم دراز بکشم و گریه کنم
دراز که کشیدم دیدم در یخچال باز مونده 
از اونجا که بلند شدنم سخته چار دست و پا رفتم به سمت یخچال
که یهو زانوم رفت روی یک خودکار که زیر کاغذ بود و دلم ضعففففف رفت 
ضععف رفت

ضعععععف

نتونستم دیگه چار دست و پا کنم
همونجا نشستم
اول گریه کردم
بعد به کمک مبل و لبه اوپن با زوووور پا شدم در یخچال رو بستم

تصمیم با شماست که تصور کنین برنجای خونی رو خوردم یا نه

میگن خون خیلی مقویه
بخصوص O منفیش!!
گشنه م بود

یاد مسافرای مجروح هواپیماها افتادم که بعضا بعد از سقوط در کوهستانهای پر برف مجبور میشدن در هوای سرد که نیروهای امدادی پیداشون نمیکردن جسد هم رو بخورن تا زنده بمونن بلکه روز بعد امدادگرها پیداشون کنن


اه! حالم بد شد!!

#ایواخانوم 

🌺
🍃🌺


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۰۳ساعت 20:20  توسط منیژه رضوان  | 

 

بعد از چند روز مه گرفته
که شکوفه ها رو سرمازده
و تمام برنامه ریزیت برای کشف زوایای پنهون بهار در طبیعت روستای لاین بخاطر پای شکسته ات بی نتیجه مونده
و اتاقت پر از ظرف کثیف و آت و آشغاله که نه پا و نه دل جمع کردنشون رو داری

وقتی که خورشید در میاد
یک حس خوب پیدا می کنی

این اولین جرقه خورشید از پشت کوهه بعد از چند روز مه 
مه غلیظ
از اونا که توی روسیه هست 
از روسیه متنفرم

بی خیال
خورشید رو نگا کن😍


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۰۳ساعت 6:54  توسط منیژه رضوان  | 

پای چپ من


احساس می کنم خیلی به پای چپم مدیونم
با اینکه یک دست راست هستم 
یک پای چپ تمام عیارم
بجز شوت توپ همه فعالیتهام با ارجحیت پای چپم انجام میشه 

اگر بخوام وارد جایی بشم اول پای چپم شرایط رو وارسی میکنه

لی لی بخوام بکنم پای چپم مرکز ثقلمه
بخوام دور بزنم
یا تعادلمو حفظ کنم اتکام به پای چپمه
اگر بیفتم پای چپم پا پیش میذاره و نگهم می داره
اصلا احساس میکنم پای راستم یک کم با پای چپم چپه وگرنه چرا یک آدم دست راستی پا چپی از کار در بیاد ؟!

میدونین؟! فکر میکنم پای راستم عمدا خودش رو عقب کشیده که مشکلات بیفته روی پای چپ بی گناه و کم زبون و صبورم

همیشه پای چپم پیچ خورده وقتی که در شالیزارها قدم زدم
همیشه با پای چپم برای اسپک زدن از زمین بلند شدم و هنگام فرود هم باز  با پای چپم فرود اومدم و وزنم که کنترل شده و ضربه گیری شده اونوقت پای راستم خودش رو به زمین رسونده و تحمل نصف وزنمو به عهده گرفته
کسی چه میدونه شاید همیشه کمتر از نصف وزنمو هم به دوش کشیده باشه 
منکه وزنگیری نکردم دوتا پامو

حتی الان که پای چپ مهربونم شکسته و دراز کشیدم  این پای راستمه که خودشو انداخته روی پای چپم


مطمینم اون دنیا هم که اعضا و جوارح به کارهاشون اعتراف میکنن پای راستم کلی دروغ به پای چپم نسبت می ده

خلاصه 
پای چپ عزیزمو خیلی دوست دارم
نازی!
پای چپ بیگناه و ساکت و دردکشیده و دلشکسته من!
دوستت دارم😘


من بعد هر وقت بخوام بگم "من" به جای اشاره به خودم در بالاتنه و ناحیه قفسه سینه به پای چپم اشاره می کنم
احساس میکنم قسمت زیادی از منیژه رضوان اونه تا خودم یا بقیه بدنم

اصلا "من"پای چپم هستم


#ایواخانوم

🌺
🍃🌺


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۰۲ساعت 15:48  توسط منیژه رضوان  | 

یکبار یکی از بچه های مشهد که از دستم عصبانی بود بهم گفت :رضوان! اصلا تو چرا وسط همه ماجراها و دعواها و اتفاقهایی که توی مشهد میفته حضور داری؟

طفلی راستم می گفت
یک زن و شوهر باهم دعوا دارن پای من بدبخت هم ناخواسته وسط ماجراست چه برسه به مسایل و درگیری های شعری

نمیدونم چرا قسمتم همیشه اینه که در لحظه مورد نظر در جایی خاص قرارم میده خدا

مساله اینه که بارها شده از کنار مامانم در خیابون رد شدم 
و ندیدمش
با کراماتی منتظر هم بودیم و مدتها توی ایستگاه اتوبوس نشستیم و همو ندیدیم تا لحظه ای که همه رفتن و خودمون دو تا موندیم و بعد از مدتی  یهو همو دیدیم 

یعنی کلا به اطرافم توجه هم ندارم
توی هپروت خودم هستم
اما بختم طوری هست که در لحظه اتفاق در مکان مورد نظر هستم و به همون ناحیه هم نگاه می کنم
دقیقا همون ناحیه
مثلا  دقیقا راس ساعت۹/۴۵دقیقه در ایستگاه متروی تقی اباد حضور پیدا میکنم و دقیقا دو نفر رو که نباید باهم میبینم 
سرم رو هم پایین میندازم و اونا فکر میکنن ندیدمشون اما خب دیدم
و
اگر دقت نکنم و گاهی حتی اگر دقت بکنم وارد ماجراشون میشم
در صورتیکه تمایلی هم ندارم
میدونین که سیاست من ازادی هست
اجازه میدم مردم هرجور میخوان باشن

فقط اگر طرف انقلابی یا ناصح من باشه
برام سنگین هست ماجرا
و
دوست دارم بهش بگم 
اگر حکومت ازاد میخوای که موقع این کارها جیم نشی انقلاب اسلامی این حق رو بهت نمیده با یک دختر چادری یک بعد الظهر زیبا در چهارراه دکترا قدم بزنی
بعد منو ببینی بری اونور خیابون

ولی به طور معمول کاری به کسی ندارم


بدبختی اینه که گاهی مسایلی بسیااار امنیتی رو متوجه میشم
یک لحظه میرم یک اداره
و
یک مساله خیلیییی مهم رو میفهمم
مساله ای که کارمندایی که۲۰سال اونجا کار میکردن نفهمیدن
چون در اون ساعت خاص در اون اتاق خاص در سالن انتظار مراجعینش نبودن

 

گاهی هم یکی میاد میگه اون حرفی که زدی میدونم اشاره ات به من بود ماجرای من این نبوده که میگن.ماجرای من چیز دیگه ای هست و... از چیزی که نمیدونستم باز باخبر میشم سر حرف بیخودی که زدم و هیچ منظوری هم نداشتم

خلاصه 
الان هم یکی اومده پی ویم در تلگرام 
و
خودشو معرفی نمیکنه
و
میگه از اتفاقاتی قدیمی در محل کارم خبر داره و میگه دلم برای درمانگاه تنگ شده عکس بفرست 

الان این شروع ماجرایی جدید هست که باز من در بطنش هستم؟

واقعا نوشتن یک شکستگی پا و گچ گرفتنش توسط دایی تیمور شکسته بند در یک گروه پزشکی منو انداخت توی این هچل که یکی فهمیده من لاین هستم که محل کار قبلیش بوده

آدم رازداری هم نیستم
مگر اینکه به شدت تاکید کنن که رازدار باشم

اما واقعا چرا همیشه من با ظرفیت رازداری پایین باید در بطن اتفاقات باشم؟

بابا
من تحملم کمه
نمیتونم نگه دارم چیزیو
چرا همیشه در مکان و لحظه مورد نظر قرارم میدی خداجون؟ 

چرا؟
چرا؟
 


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۲/۰۱ساعت 8:50  توسط منیژه رضوان  | 

دیروز یک کیک گودبای پارتی برای مامامون گرفتیم 
و
بنا شد هرکسی ۱۰تومن سهم بده

بعد که کیک رو برش دادن
و سهم همه قاچ قاچ بریده شد
احساس کردم سهم من قیچ قاچ بریده شده
چون
هرچی به برش کیک خودم و بقیه  نگاه کردم و چشمی سایز زدم دیدم ۹ تومن به نظر میاد
نه ۱۰تومن 

حالا شاید ۹/۵ تومن
اما عمرا اگر ۱۰ تومن بود:-D

تلویزیون داره فیلمهای نیکلاس کیج رو نشون میده
برید شبکه نمایش رو بگیرید همین الان

یه بار دکتر سیدمهدی موسوی درباره کارگردانی 
استنلی کوبریک حرف میزد
بحث به بازی نیکلاس کیج کشیده شد گفت الان فلانی کجاست که بگه من شبیه نیکلاس کیجم

پر بیراه نگفت


خدا وکیلی ۱۰تومن نبود اون قاچه!!!!!


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۱/۳۰ساعت 7:47  توسط منیژه رضوان  | 

 

یکی از ویژگیهای من اینه که بیش از حد به قولی که میدم و حتی قولی که نمیدم ولی احساس میکنم در فضا چنین قولی وجود داره پایبندم

با اینکه میتونم لغو قرارداد کنم
یا ول کنم کارمو و دوسش هم ندارم و پامم شکسته  ادامه میدم


سابقه ول کردن یهویی خیلی دارم
همین پزشکیو بارها ول کردم
اما اذیتم نکنن به شدت پایبند قراردادها هستم ولو اینکه اجازه داشته باشم زیرش بزنم

یاد لورل افتادم که بهش گفته بودن یه جا پاس بده توی جنگ جهانی دوم
و
تا ۱۰سال بعد از جنگ پستشو ترک نکرده بود و همه مدت کوهی از کنسرو خورده بود که توی پایگاه ذخیره بود
وقتی یکی گذری از اونجا رد میشد و دیدش و بهش گفت ۱۰سال پیش جنگ تموم شده با بی قیدی کله ش رو خاروند و پستشو بالاخره ترک کرد

حتی شبی که مامانم سکته کرد پستم رو به طور حماقت باری ترک نکردم و صبح رفتم به دادش رسیدم
که دیر بود
کلا 
دیووونه ام
مطمینم این وظیفه شناسی بخاطر رضای خدا یا انسانیت نیست

نمیدونم بخاطر چیه
شاید رودرواسی باشه

اما امان از اون روزی که عصبانی بشم 
دیگه هیچ قول و قراری رو بر نمیتابم
مثل بخش گوش و حلق و بینی بیمارستان امام رضا که حتی به شرط اخراجم از پزشکی حاضر نشدم برگردم سر پستم

فعلا با وجود اینکه 
مرخصی و استعلاجی قطعی میتونم بگیرم با تایید بیمه برای بیش از سه روز
سر کار موندم

دوران دانشجویی هم همینطور بود
اگر باید ۷ کشیکو تحویل بگیرم
احتمالش تقریبا صفر بود که هفت و یک ثانیه به شیفت برسم
و
حتما ۷ سر قرار بودم

چرا آدم باید بخاطر چیزی که میدونه اجر اخروی براش نداره چون نیت الهی نداره و تمایل دنیوی هم بهش نداره مبارزه کنه؟


شهید مشخصه برای خدا یا دینش می جنگه
وطن پرست مشخصه برای چی مبارزه می کنه
انسان دوست بخاطر انسانیت جونشو فدا میکنه

اما من برای چی؟
دقیقا نمیفهمم
به خنده م نگاه نکنین
فیلمه
دلم تنگ مشهده
و
دوستام
و
علقه هایی که برام ارزشمندتر از طبابت هستن


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۱/۲۹ساعت 15:18  توسط منیژه رضوان  | 

 

اینقدر اینجا به مریضها گفتم که من از۱۱سالگی دکتر نرفتم
تا حالا ازمایش خون ندادم
کرونا گرفتم گوشه خونه خوابیدم 
و دکتر نرفتم 

که بالاخره یکی نغز بازی کند روز گار که بنشاندت پیش شکسته بند

البته منظورم فخرفروشی نبود
منظورم این بود که تا تقی به توقی خورد دکتر نرن
انتی بیوتیک نخورن

ولی امروز صبح
داشتم از کنار رختخوابها رد میشدم که انگشت کوچیکم گرفت به پتو و خییییلییییی کشیده شد و تیکی صدا کرد
تا چند ثانیه رفتم توی هپروت و واقعیت رو گم کردم
میخواستم زمان رو برگردونم به عقب 
قشنگ کش اومدن زمان رو حس کردم
درست مثل فیلم تایتانیک
در لحظات سخت قشنگ زمان کند میشه
خلاصه
اینقدر والیبال بازی کردم
بردیم
باختیم
مساوی کردیم
مدال گرفتیم
اما نشکستم
چقدر خنک شکستم
بی هیچ افتخاری
توی اتاق 
با برخورد به رختخوابها

رفتم پیش سلیمان پور پیرمرد شکسته بند لاین
دست زد به پام
گفت شکسته 
گفتم از کجا میدونین؟
گفت من دستم همه چیز رو میفهمه 
یک مو رو زیر یک کاغذ تشخیص میده

قلبم ریخت وقتی که گفت شکسته
این اولین حادثه زندگیمه که بخاطرش به یک درمانگر مراجعه می کنم


مشکلاتم بیشتر شد
حالا هم باید غذا بپزم و هم مریض ببینم کارامو بکنم
هم پام توی گچه

خیلی از حاج آقای سلیمان پور خوشم اومد
صورت نجیب و مهربون و آرومی داشت
وقتی انگشتمو راست کرد دو بار تیک کرد که یعنی استخونهای شکسته جا افتادن کنار هم

وقتی که گچ میگرفت گفت الهی به امید تو
دارو از من شفا از تو

دلم گرم شد
قرص شد

هیچ وقت یک پدر یا بابابزرگ نداشتم که موقع کار اسم خدا رو بیاره

همه خونواده ما بحث فلسفی میکردن
ویکتورهوگو می خوندن
درباره حقوق بشر حرف میزدن
از آخوندا خوششون نمیومد
درباره پرسپکتیو حرف میزنن
حافظ میخوندن
و شاه نعمت الله ولی رو تفسیر می کردن

حتی تک و توکی که توشون مومن هستن به این قشنگی نیستن
اینقدر خالص
اینقدر صبور
و
آروم و مطمین

دیگه خیلی خیلی مومنمون شد اکبر هاشمی رفسنجانی

دلم یک آقاجون اینجوری میخواد

از این مدل آدمها وقتی که صداقت دارن و در خفا جور دیگه نیستن خیلی خوشم میاد

دلم میخواد موقعهایی که آف هستم برم پیشش بهش بگم آقاجون!

احساس می کنم با پای چپم دیگه نمی تونم گناه کنم
بخصوص با انگشت کوچیکش

چقدر خوبه آدم آقاجون داشته باشه

#ایواخانوم


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۱/۲۶ساعت 15:4  توسط منیژه رضوان  | 

دیشب با بر و بچه ها فیلم بلندیهای بادگیر رو دیدم
تا ۴۸ساعت آینده ظرفیت عاشق شدن دارم
لطفا کسی دور و برم نباشه تا اثر فیلم برطرف بشه

قرار بود مهرمو ببرم همرام برای کسی نسخه بنویسم توی دور همی دیشب مون

هر دو یادمون رفت 
حالا طرف میگه وقتی یادم اومد و تو رفته بودی هی میگفتم کاش مهرشو یادش رفته باشه توی کیفش بذاره و من چیزی رو از دست نداده باشم


یاد کار خودم افتادم
بعد از اینهمه مدت که واسه مامانم دارو میگیرم دیروز گفتم نکنه ما بیمه تکمیلی باشیم و من تا حالا ازش استفاده نکرده باشم؟
دیروز هرچی زنگ زدم اداره بیمه وصل نشد طبق معمول

توی دلم همه ش میگم کاش بیمه تکمیلی نباشیم که اینهمه سال دارو گرفتم برای مامان ضرر نکرده باشم که حواسم به بیمه تکمیلی نبوده

اونورش رو نگاه نمیکنم که اگر بیمه تکمیلی باشیم من بعد میتونم پول داروها رو بگیرم
آرزوهامم معیوبن و معلول

ان الرضوان لفی خسر

#ایواخانوم


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۱/۲۴ساعت 7:9  توسط منیژه رضوان  | 

از دوران دانشجویی به 
جزوه نویس قهار بودن مشهور بودم
امکان نداشت از تدریس استاد عقب بمونم
یا یک کلمه رو جا بندازم
یعنی اگر مثلا استاد بسکابادی همینجور رو به تخته و پشت به بچه ها وسط تدریس میگفتن این صدای پچ پچ چیه؟ رضوان حرف نزن کله ت رو میکنم میندازم بالای پشت بودم اونم مینوشتم
اصلا یک سیستم از گوشم به دستم فعال شده که بی اراده و بدون گذر از مغزم خودش شروع میکنه به نوشتن و کار نداره که مطلبو باید بنویسه یا نه
اینه که خودم به مسایل مختلف فکر میکنم موقع تدریس استاد
بدون گوش کردن به حرف استاد
اما از نوشتن تدریسش هم جا نمیمونم

اما در دوران جزوه نویسی بعدش اگر همون روز جزوه رو نمیخوندم نمیتونستم خیلی از کلماتم رو بخونم از بس ناخوانا بود
حتی دفعتا نماد اختراع میکردم به صورت فلش و تصویر و ... که بجای کلمه ازشون استفاده میکردم
و اگر همون روز نمیخوندم جزوه رو که معمولا هم نمیخوندم پی بردن به نماد و رمزش برام مثل خط میخی نامکشوف باقی می موند 

اینه که توی هر صفحه جزوه ام کلی کلمه غیرخوانا وجود داشت و رمز و نماد

الان دیدم توی کاغذ سه تا یادداشت نوشتم که خدا میدونه چه مفهومی دارن

۱.یه چیزی نوشتم که فک کنم شبیه کلمه عشق هست

حالا منظورم چیه؟ میخواستم عاشق کسی بشم؟ کسی عاشقم شده؟در حیرتم از این خلاصه نویسی.خب حداقل اگر مساله عاشقی باشه باید اسم طرف رو هم مینوشتم .حداقل باید می نوشتم مثلا ممد عشق

خلاصه

دومی رو نوشتم 
لوگوچاور
یا هوگوچاو
شایدم هوگو چاوز

که هیچ توجیه یا تفسیری براش ندارم
از این یکی که کلا میگذرم

اما سومی رو نوشتم 
۲۲برهمن
احتمال میدم ۲۲ بهمن باشع

حالا چه قصدی داشتم از این تاریخ خدا میدونه

میخواستم توی تظاهرات ۲۲ بهمن شرکت کنم؟میخواستم از ۲۲ بهمن عوض بشم؟میخواستیم در این تاریخ با بروبچه ها بریم اردو.میخواستم توی تظاهرات۲۲بهمن  بمب بذارم؟

آقا اصلا یادداشت برندارم برای کارام بهتر نیست؟
بیشتر باعث تشویش ذهن خودم و اذهان عمومی میشم
این چه وضعشه واخه؟!


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۱/۲۱ساعت 12:2  توسط منیژه رضوان  | 

 

ای باد طاغوتی 
ای باد ضدانقلاب
ای باد فتنه گر
مزدور
وطن فروش
غرب زده
ای مخل امنیت ملی
و سرانجام 
ای
 مفسد فی الارض
مرگ بر تو
مرگ


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۱/۱۸ساعت 15:21  توسط منیژه رضوان  | 

الان دم غروب  رفتم زیر آسمون که با خدا صحبت کنم

مقابلم یک سراشیبی تند هست  که به زمینهای کشاورزی ختم میشه

سمت راستم یک تراکتور که از مزرعه برگشته داره خودشو توی حیاط خونه جا میده

سوییت دکتر سمت راسته که خالیه و با زن و بچه ش رفته تفریح

سمت چپ و مقابل یک جاده پیچ دار هست که این ساعت دم غروب نور ماشینهای رفت و.برگشتی مسیرش رو نشون بیننده میدن
و عبور و مرورشون به آدم حس جریان داشتن و زندگی میده

به نوبه خودش برای یک روستا جاده شلوغیه

اون طرف زمینهای کشاورزی دوباره تپه های مرتفع هست و یک جاده دیگه که
ماشینهای عبوری نورشون توی مسیر جاده گهگاه دیده میشه و گهگاه میره پشت تپه ها و ناپدید میشه
این جاده به یک عالمه نور ختم میشه که احتمالا روستای احمداباده
اگر مشهد بودم به اون تعداد نور میگفتم یک تعداد کم نور اما اینجا اون تعداد نور زیاد به نظر میاد

از زیر هر درختی صدای خش خشی میاد که شاید صدای وول خوردن قورباغه باشع شاید خرگوش شاید روباه شاید خش خش برگهای خشک آویزون از درخت ها و شاید هم توهم

هوا سردی مطبوعی داره که مجبورت نمی کنه برگردی توی خونه اما وادارت میکنه ژاکت بپوشی

رفتم آهسته توی تاریکی و سکوت اون طرف باغ که آشپزخونه نگهبانمون هست رو هم ببینم 

تا جایی که میشد قدبلندی کردم و فضولی کردم  اما چیز زیادی از خونه ش رو نتونستم ببینم با اینکه پرده نداشت 
ولی موقع برگشت به این سمت باغ سریع توبه کردم

بعد

یک جای خوب پیدا کردم

دست به سینه واستادم
به آسمون نگاه کردم
و
به خدا سلام کردم

حواسم به دکلی که توی گرگ و میش هوا دیده میشد پرت شد

ولی زود خودمو جمع کردم

آسمون تعداد متوسطی ازستاره داشت 
اگر مشهد بودم به این تعداد ستاره میگفتم یک عالمه ستاره ولی اینجا
به نسبت یک روستا ستاره هاش کم بود توقع من خیلی بیشتره برای ستاره داشتن یک روستا

خلاصه

دوباره به آسمون نگاه کردم و دوباره گفتم سلام
خودمو به خدا معرفی کردم
در هرصورت 
میدونم که اون منو میشناسه
اینکار رو بیشتر برای جلب توجهش کردم و شیرینکاری
البتع این رو هم میدونه

بعد گفتم خوبی؟
بعد دیگه حرفی به ذهنم نرسید
یک کم راه رفتم و دوباره به اسمون نگاه کردم و گفتم
مامانمو شفا میدی؟

بعد یک صدای خش خش از اون سمت باغ اومد
ترسیدم گرگ باشع
زود اومدم دم در سوویتم
گفتم من از ۲۲ بهمن عوض میشم
تو هم عوضش مامانمو شفا بده

میدونم که باور نمیکنه که من عوض میشم

منم میدونم که اون مامانمو شفا نمیده

اینه که بهش گفتم شب بخیر
بعدم گفتم بای که باورش بشه ازش ناامیدم و دارم میرم 
بعدم خیلی عادی اومدم توی سوویتم 

۲۲بهمن روز خوبی برای عوض شدن هست؟
یا صبر کنم سال ۱۴۰۰که روند باشه؟

#ایواخانوم 

🌺
🍃🌺


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۱/۱۷ساعت 18:40  توسط منیژه رضوان  | 

مروری بر برنامه های صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران

مورخ ۱۷/۱۱/۹۹

شبکه اول صحبتهای حجت الاسلام محمدی پیرامون مبارزات انقلابیون سال ۱۳۵۷در دوران ستم شاهی


شبکه دو فیلم سینمایی 
مجید نرو حکومت نظامیه

نمیتونم فایزه.خونم به جوش اومده از این همه فساد حکومت شاهنشاهی


شبکه سه
آمریکا آمریکا 
مرگ به نیرنگ تو
خون جوانان ما
می چکد از


شبکه چهار
شما چرا به جمهوری اسلامی رای میدید؟
برای اینکه این دین کامل ترین دین هست

شبکه پنج 

ایران ایران ایران
رگبار مسلسلها
ایران ایران ایران


شبکه ۶
آمریکا دشمن مسلمین است
آمریکای جهانخوار با استثمار ملتهای مستضعف ...


شبکه ۷
مرگ بر شاه 
مرگ بر شاه
مرگ بر شاه
مرگ
بر
شاه

شبکه ۸
تعداد کشتگان روز گذشته کرونا در آمریکا از مرز ۴۶۵نفر فراتر رفت

شبکه ۹
سخنرانی حجت الاسلام

شبکه ۱۰

سخنرانی حجت الاسلام


شبکه ۱۱

برنامه راز بقا با زیر نویس 
آتش سوزی در یکی از مدارس آمریکا 
یک کشته و ۲۲مجروح بر جای گذاشت

شبکه پویا
مامان مامان
بابا کجاست؟
عزیز دلم
بابا رو دشمنای خدا زندانی کردن
کیا مامان  جون زندانی کردن بابا رو؟
شاه و همدستاش عزیزم

شبکه نسیم
برنامه دورهمی با زیر نویس
تعداد واکسنهای آمریکایی که موجب عوارض در مصرف کنندگان شده است رو به افزایش است
به گفته...


:-)

زدیم یکی از کانالهای آمریکایی بلکه کمتر درباره آمریکا بشنویم

خلاااااااااص شدیم


برچسب‌ها: ایواخانوم
+ نوشته شده در  ۱۳۹۹/۱۱/۱۷ساعت 13:26  توسط منیژه رضوان  |