محمدقلي صدر اشكوري شاعر سماموس

مرحوم  محمد قلي صدر اشكوري شاعر سماموس

 

 

محمد قلی صدر اشکوری به سال 1320 در خانواده ای روشنفکر چشم به جهان گشود. در این خانواده ادب و هنر، به ویژه خوشنویسی ارثی بود وسابقه ای دیرینه داشت، محمد نیز از میان هنرها به شعر و شاعری روی آورد و با برخورداری از مصاحبت مادر فرزانه اش که با زبان فرانسه آشنائی داشت و به زبان و فرهنگ فارسی عشق می ورزید، با آثار و احوال بزرگان شعر و ادب خارجی و ایرانی آشنا شد.وي در سن 74 سالگي دار فاني را وداع گفت.

اشعار و آثار وي عبارتند از :

تاریخ اشکور، جامعه دهقانی اشکور، چگونگی زایش ترانه «رعنا»، منظومه بلند «وَسّه»، منظومه بلند «قراقوش»، مابگیته اسالان (به گویش گیلکی گالشی اشکور)، ترانه های پلورو: سروده های شاعران گمنام اشکور.

*****************************************************

نمونه اشعار محمد قلی صدر اشکوری
قراقوش
تاره می، پیچه مسان، دره انه دل هی نیشه، هی ورسه، رادکهه

خو، پلا لمپوسه جی پو دکونه«کاک رو» دره ا، هما، دودکونه

آفتاو شانه سر، امّا، حلا«سوری» اسّا نه کوله جی

- دتاوه جوزمی بون پره تا

- جوره تله اتاره می، ای، پلاکل سوید پیچه

خوپلا یاله اویه والاگوداه افتاوه امرا ببه

- ورفه دوشاویا که گی، زرن گیسه

کاشه گول ساتن پیران بپوشه ووته ادسمال دبوسه

سانه توموّن دگوداه باد اونه لاکنه باپاتوکولی

- ودهه اهمبرا تاو

 

*****

گرمه پئیزه، حلا- سرده زومسّون نرسه

تازه رنگاگیته باغونه سره تورشه هسه شوه خرمن سره سر، صوبا کونه

- «آمار» ی کل «دوموسه»چپران و چکلانه سره جی

- فینیچه خو کوچ و کاچه «خوموسه»افتاوه،

وارونه،پیرانه گبه

«شاله ماری عروسه»

برگردان به فارسی شاهین

مه، مثل گربه ای توی دره هاهی می نشیند، هی برمی خیزد، راه می افتد

با لپ بزرگش، فوت می کنددره «کاکرود» را آکنده از دود می کند

خورشید غروب دم، امّا هنوزاز فراز بقعه «سوری»

می تابدپائین دست مزرعه جوتا

بالای صخره سنگی رامه، این گربه نر سفید و بزرگ

یال بلندش را آنجا افشانده با خورشید

آمیزه ای از برف و دوشاب به وجود آورده یا که گویی، زرین گیسو

پارچه ای از ساتن گل صورتی بر تن کرده دستمال بافتنی به سرش بسته

دامن چلوار سفید پوشیده باد با نوک پا او را می جنباند

و آرام تاب می دهد.

 

*****

اوایل پائیز است، هنوززمستان سرد فرانرسیده

تازه سیب ترش در میان باغها به رنگ نشسته شب را روی خرمن جا به صبح می رساند

- «دوموس» نر «آمار»از روی پرچینها و دیواره بناها

- جمع نکرده بار و بندیل خویش را «خوموسه»آفتاب است

باران است حرف پیرهاست

عروسی مادر شغال است.

 

وَسّهِ

وسّه

پالوان، چفته و تاش و توشه جی خوکوله ونده ا «شَرَم» خاله نهه ا

- کت دبوستا نره وردسه لنگه هکشه کونکا که ور

که بنه ا خومتوره ادسونه سرلماداه کرکره ماتاوه ک بون

که نخاسه ا عروسه حاله مسان نوقره ئی لمبره ناز و نوزه جی

«قبله ا داره» تو که اندا هکشه- تا «جه گا» که رجه ره

******

موموهه ا دسّک ور گه دتره اونه نامه چه نهی؟

پالوان، مونتظره موژدهِ یه دونه وچه دله جی قیّه کشه

- وَسّه، وَسَه پَس ایْ وَسّه، وَسَه

- هِسّه که دِ وَسّه دترنشنه نام «وَسَهّ»

- نازنینی لاکِه ک سر

 

برگردان شعر وسّه به فارسی بس است

پهلوان، عرقریزان و له له زنان کوله بار بزرگ سرشاخه های «شَرَم» را می گذارد

کنار قوچی پرواربنددست وپا را دراز می کند کنار سگ جوان گله

که پوزه اش را بر دستهایش گذاشته بودلمیده زیر نور پریده رنگ ماه

که مثل عروسی ناخشنوددامن نقره ای اش را با غمزه و عشوه

از حوالی بلندای «قبله دار» می کشد- به سوی قلّه «تاجگاه»

******

مامای محلی (قابله) می آید کنار دست انداز خانه می گوید: دختر است نام او را چه می گذاری؟

پهلوان، در انتظار مژده یک پسر ...از ته دل فریاد می کشد

- بس است، بس است ...بعد از این بس است، بس است

که دیگر دختر بس است نام «وَسّه»

می نشیند

روی دخترک نازنین!

ما بگیته اسالانه شعر
«ماتاوه»شانه سر، شوپره کان جورکاکه سر

پرکشن، ای سر، او سرماتاوه، بمورداه شو

زرته «لیارو» دو تا که دوته والا به دله سر

سبزه مو را چومه جی- بورمه کلانه گله سر،

بون بونی جوره پراسوسره وی وی داره بونه

که تکا داه اونه هنده یه وچه وهطوبون پره پا

وهیطوچوم کوتونه شود کهه اکه فترکه اونه سر

*********

ماتاوه، بمورداه شوزرچو- دیمه

تروچه مارمچه ابون، بورمه اگلو

زار زنه، زار:نام فکت

تورخان زداه رابدا تور

نوگذره دِ می خوسورنوگذره دِ می خوسور

برگردان به فارسی شعر سالهای خسوف

غروب دم، خفاشها، بالای اتاقهاپرواز می کنند ... اینجا، آنجا

مهتاب، شوی مُرده بافت دو گیسوی زرد «لیارو» ئی اش

پریشان شده روی سینه اش از چشم تیله شیشه ای سبزش

اشک می بارد بر خاک زیر چشمی، بالادست را می نگرد

زیر «وی دار» یال تپه راکه تکیه داده به آن، بازهم، پسری

و مدام، پائین دست را می پایدو بی صبرانه منتظر فرود آمدن شب است

که بر  سرش  بتازد

مهتاب، شوی مُرده زردچهره

تازه زائوزیر لب، بغض در گلو

مویه می کند، مویه:وَرْ افتاده نام

خان زاده دیوانه دیوانه افسار گسیخته

دست از سرم برنمی دارد دیگردست از سرم برنمی دارد دیگر

 

منبع اشعار  و مطالب بالا از كتاب گيلان نوشته ابراهيم اصلاح عرباني اخذ شده است .

شعري ديگر از مرحوم محمدقلي صدرايي اشكوري

دیو شب از تنگه لشکان گذشت
صخره سخت پرندان را شکست

قله بژم و کشایه را گشود
اره چاک و سررجه را سر بسود

لوسن و درگاه را ویرانه کرد
درسنه را بدتر از چاکانه کرد

روی زیدی گرد ناپاکی فشاند
کار ولنی را به سفاکی کشاند

تخت تنهیجان یان تاراج شد
همنوای ارکم وشاراج شد

رانشی تاب تواسان کش گرفت
از تف گرمش رزان اتش گرفت

بعدها هرکس که از وشکی گذشت
بر شیار چهره اش اشکی نشست

دشت چاکول عرصه های جنگ شد
گوهر پاک لیاسی سنگ شد

بوم شومی بر توکامجان دم گرفت
جان یاسور ودلیجان  غم گرفت

سفره ها خالی شد از شهد شراب
گیری و بلترک ماند و وهم اب

رزق وروزیهای مردم تنگ شد
جوردی با جیردی همسنگ شد

اسه رو  هم مثل ترپو تشنه ماند
بر  نرکی  زخم صدها دشنه ماند

چشمه سار  رودبارک خشک شد
بوی سرگین هم بهای مشک شد

خسته جانان کیارمش  از تبر
با شماری از مردم لیماگوور

توی غار سنگ بن پنهان شدند
یا به خوان کاسه کو مهمان شدند

تلکش و سی پوشت را مقهور کرد
چشم مینی خانی ات را کور کرد

راشه و شاپوشته ومادشت را
برگرفت انسان که گرمادشت را

پس به سختی قلعه لیما شکست
برفراز قله کشکی  نشست

زین مکان اهنگ سی جیران نمود
جیرکول وزورزمه ویران نمود

ز اشکور عزم زمین مویه کرد
چلمه رو همراه  نیلو مویه کرد

«محمد قلی صدر اشکوری» شاعر،نویسنده.ادیب وتاریخ نگار اشکوروادبیات فلکلور درخردادماه امسال بعلت عارضه قلبی در زادگاهش واقع در روستای «شوییل اشکور» درگذشت. در همانجا جلوی منزلش بخاکش سپردند. يادش گرامي باد .

 

تحقيق و گردآوري اسماعيل اشكور كيايي م 1348 سپارده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ربابه صدر اشكوري - شاعر

 

خانم شاعره ربابه صدر اشكوري

 

درخت تنهاست

با هزاران چشم ِ

سیب های خاکستر پدرانمان

در کنار گور های خالی

که تا مغز استخوانشان را

بلعیده است.

ساکت و با اشتها

ذره ذره پوستم را، تکه تکه می کند

هنوز به استخوانهای سفیدم نرسیده است.

 

یاد اهرام مصر افتاده ام

من فرعونی از

اهالی همینجا

گوری از شن و مه را در آیینه ی ِ

تلوزیونی سیاه و سفید برای

فصل رسیدن سیب ها

اجاره کرده ام.

 

درخت تنهاست

با هزاران سیب

که زیر دندان کودکان خیابان

مرا گاز می گیرند.

 

درخت تنهاست

با هزاران چشم که در نیمه شب

جهان را از خاکستر های پدرانمان

بالغ می کنند.

 

***************************************

 

ترس!

صدای کلاغ های پارکِ لاله، همیشگی است.

نت های مدام بوق ماشین های خیابان کارگر

ازدحام، فقر، حادثه؛ همیشگی است.

 

لبخند 

مال دروغ گو هاست!

گریه

مال دروغ گو هاست!

 

نترس!

نترس

کمی جلوتر، در انتهای خیابان کسی شلوارش را خیس کرده.

کسی، جیبش را...

کسی، زندگی اش را...

زندگی تخماتیک است،

از روی نرده ها بیا پایین

میله های سبز باریک میان خیابان نیزه های آماده ی جامعه ی منند

بپر پایین

انسوی پیاده رو، زنی دستش را گدایی می کند، حلقه در گردن ارنج پسری با موهای واکس زده.

انسوی موزه، چشم هایی پشت عینک دودی می خندد

خیانت بالای میله های سبز میان خیابان، گیر خودکار بی مغز تو افتاده است.

بپر پایین...

امروز برای حادثه روز مناسبی نیست

روزنامه های صبح تعطیلند.

 

نترس!

چمدانش را بسته بود!

بلیطش را گرفته بود!

سقوط

خبر

روزنه

پست همه چیز را پس فرستاده بود!

و

جهانش در سه حرف خلاصه شده بود.

*******************************************************

 

 

 

 

 

 

سيد كاظم سادات اشكوري

 

 اشعار زيبايي از  شاعر بزرگ ايران سيد کاظم سادات اشکوری

 

 

 

كاظم سادات اشكورى به سال  ١٣١٧  شمسى در نارنۀ اشكور (شرق گيلان) به دنيا آمد. شاعر، نويسنده، مترجم، محقق و گيلان‌شناس است. اشكورى، در همۀ زمينه‌هاى شعر، آثار بسيار دارد و بيشتر نوگراست. آثارى كه از او تاكنون منتشر شده است عبارتند از:

آن‌سوى چشم‌انداز (شعر) -از دم صبح (شعر) -با ماسه‌هاى ساحل (شعر) -چهارفصل (شعر) -از بركه‌ها به آينه (شعر) -در كنار جادۀ پائيز (شعر) -شبنم بر خاك (داستان كوتاه) -با اهل هنر (مقالات در شعر و شاعرى) -برگها مى‌ريزند (داستان) -افسانه‌هاى اشكور بالا (تحقيق) و چند كتاب ترجمۀ داستان.

 *************************************************************************

اشعار :

 

 

انتظـــــار

 

سبزاست درجوارِ چمن کشتزارِ من

 

 

از رنج و درد خویش شکایت نمی‌کنم

 

 

با رود می‌روم که در آیم به سبزه‌زار

 

 

با این همه سوار چه گویم، که مانده‌ام

 

 

وقتی که ماه می‌دمد از لای شاخه‌ها

 

 

 

با یـادِ تـک سـوارِ کولی، سرخیلِ عاشقـان

 

 

 

 

روزم خوش است و خوشتر از آن روزگارِ من

 

 

چون رنج و درد هست بسی در دیارِ من

 

 

زیرا که هست دیدنِ هر سبزه کارِ من

 

 

در پیچِ راه، منتظرِ تک سوارِ من

 

 

 

در کوی دوست می‌مانم، با یادِ یارِ من

 

 

 

زیـبــاتـریـن سـتــارة شـب‌هـای تـارِ مـن

 

 

آن بـه در انـتـظـار بـمـانـم، کـنــارِ راه

 

تـا لـحـظـة ســر آمـدنِ انـتـظــارِ مـن

خرداد 1386. تهران

 

 

 

 

 

**************************************************

 

کنون که زمزمة جویبار می‌آید


 

 

به راهِ رفته اگر می‌روم، از آن سبب است


 

نمی‌دهم دل خود را به بادهای خزان


 

به بی‌قراری خو کرده‌ام، به یاد رفیق


 

 

در این هوا به درختانِ باغ باید گفت


 

کنارِ پرچین، سرشاخه‌های خشکِ درخت

 

 

 

خبر رسید که از ره بهار می‌آید


 

 

که عصرگاهی از این راه یار می‌آید


 

که وقت رویش گل‌ها به کار می‌آید


 

رفیق اگر که بیاید، قرار می‌آید


 

نسیم خوش خبر از کوهسار

می‌آید


 

بـرای خاطـرِ یـاران بـه بـار مـی‌آیـد

 

صبـور بـاش، مشو نا امیـد، لحظة شـاد

 

از ایـن یـار نـشـد زان دیـار مـی‌آیـد

 

*************************************************

 

 

چهاردهمین دیدار

 

پریشان خاطر ودلگیر

فشانده گیسوان در باد

نشسته در پناه کاروان ابرها،

دریا

 

...

شب پاییز

در پس کوچه های سال های رفته

می راند

دل

از غم

می سراید

دیده

از دریا.

کنار کلبه

بید و باد

می خوانند.

 

«برف»

در باغچه

نگاه تو

خوابیده است

روی ستاره های کوچک تابستان

که مشت مشت آنها را

یک شب زدوده باد

از بام های نیلی بالا.

 

 

 

**********************************************************

 

«در ماهتاب اسفند»

 

شوقی شیار می زند

این کشتزار ِآیش را

در ماهتاب اسفند

یار صبور همسفر سال اضطراب

- در کشتزار مهتاب -

بذر ترانه می پاشد.

 

شب در سکوت می گذرد از پل

و نه پونه ی صحرایی

یک لحظه می نشیند

در ذهن جویبار

یاد شکوفه های شکفتن

- در باغ بامدادی -

بر شاخ و برگ برهنه.

گل در دهان خار.

 

«با چشم ها»

موجی دوباره

بر می خیزد

با گردباد شن

از رهروان فردا

تا کوچه های روشن و

هموار

راهی دراز در پیش است.

...

وقتی که باد

روبنده ی حریر بیابان را

بر می دارد

از روی تپه ها

در جست و جوی دیده ی بیدار است.

ای دوست!

با چشم های باز

سفر باید کرد

هرچند

موجی دوباره

برخیزد

با گردباد شن.

 

*********************************************************

 

غروب
غروب

كوهها، خاموش
به صداى آب،
گوش مى‌دادند.
* تير خورده (زَرَج ٩) روز، به آرامى،
بال‌وپر مى‌زد و جان مى‌داد.
* قلۀ آرنگ ١٠
لكه‌هاى خون را مى‌شست،
از دامن ابر.
* جنگلِ دامنۀ كوه،
هراسان بود.
غم جان دادن روز
خيل گنجشكان را
به تلاطم واداشت
* من
بوته‌اى بودم
روئيده به دشت!

شيراز

چشمى ز خشم پر
لم داده بر مخدۀ مخمل.
-من تشنه‌ام، ز كاسۀ چشمان
خونى بريز
جلاد!
تا اين پياله
-چونان لاله-
رنگى دوگانه يابد.
اين كيست مى‌خروشد
-بر كرسى‌ى حكومت شيراز-
از طعنۀ «عبيد» ؟
در خانۀ «امير مبارز»
ديگر
خنجر نمى‌نهند به حلقومى
زان شماست
زين‌پس
اسب و يراق و
جامۀ زربفت.
يك سبزه
با صراحى‌ى مى
رفت
-از پشت شيشه‌هاى رنگين-
در جامۀ بنفش.
كو آن شراب كهنه
كه-مى‌گفتيد-
مردافكن است؟
«حافظ» نشسته است
در ايوان
حافظ، حفاظ حافظه و ما
نيست
شطى‌ست
-از ترانه و غم-
سرشار
در كوچه‌هاى قديمى
بازار هل‌فروشان را
تعطيل كرده‌اند.
مهر  ١٣۵١ -شيراز

زرج – كبك و آرنگ : كوهي در بالا اشكور  مبنع ك گيلان ص600

 توضيح :نارنه، روستایی است از دهستان بالا اشكور توابع شهرستان رامسر استان مازندران

*************************************

 

 تحقيق و گردآوري اسماعيل اشكور كيايي م 1348 سپارده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داستان عزيز و نگار [ قصه زندگي دو عاشق و معشوق كه ...] ]

 

 

 

داستان عزيز و نگار [ قصه زندگي دو عاشق ...]

 

 

 

 

توضيحاتي در مورد داستان عزيز و نگار

عزیز و نگار نیز چون باقی عاشقان، پس از طی مرحله عشق زمینی ـ چنانچه عارفان بر آن قائلند - به عشق آسمانی دست می‌یابند و جالب اینکه جز در عزیز و نگار چاپ شرکت نسبی کانون کتاب که در آن عاشق و معشوق به خیر و خوشی به هم می‌رسند و داستان به پایان می‌رسید، به قولي عاقبت به خير مي شوند و باهم زندگي مي كنند ولي در باقی روایت‌ها شاهد غرق شدن عزيز نگار  يا غیب شدنشان هستیم. در روایت  كه از آقاي كمالي دزفولي نقل شده  هر دو سنگ می‌شوند.

     مردم روستاهای منطقه اشكور ؛ طالقان ؛ رودبار ؛ الموت ؛ تنكابن  و غیره که با نسخه‌های دست‌نویس و روایت‌های سینه به سینه این عشقنامه آشنا بودند، به مرور به نسخه چاپی داستان عزیز و نگار دست یافتند.

        هر روستا کتابخوانی داشت که با خرید این کتاب مجلس آرای شب‌نشینی‌ها و جمع‌های خانوادگی شود. در عین حال، عزیزخوان‌ها و نگارخوان‌ها نیز بر رونق روزافزون این داستان افزودند. داستان آنها مثل داستانهاي هزار و يك شب در مجالس نقل مي شد .

         لازم به ذكر است  كه چرا عزيز و نگار چندين شهر در بر ميگيرد ؛ اينكه عزيز در مسير مسافرت از مسير طالقان و كوههاي تنكابن و الموت و اشكور بوده و در محل هاي گوناگون نگار را ملاقات مي كند و شعر هاي عاشقانه مي سرايد كه در اين نوشتان خواهد آمد .

       شعر هاي زندگاني عزيز و نگار آنقد دلنشين است كه هنوز پیرمردان و پیرزنان روستاهاي طالقان و الموت و ا شكور  در زمان‌های مختلف و به مناسبت‌های گوناگون، به زمزمه اشعار این داستان می‌پردازند.[ طالقان ؛ الموت و اشكور در يك رشته كوه قرار داشته و بهم متصلند ]

                        نويسنده اين متن : اسماعيل اشكور كيايي

******************************************************
 
داستان زندگي عزيز و نگار  در بين اهالي  اشكور و رحيم آباد


       افسانه عزیز و نگار از افسانه های کهن در منطقه رحیم آباد و اشکورات می باشد . خلاصه این داستان از زبان مردم اشکور و دیلمان چنین است : عزیز و نگار در مکتب خانه دهستان خود زمانی را به آموختن می پرداختند و آشنایی آنها در چنین مکانی به عشق و دلدادگی انجامید .

      اما عزیز که تهیدست و زحمتکش بود ناگزیر برای یافتن کار مانند همه جوانان و مردان طالقان راهی گیلان شود و به اشکور رحیم آباد بیاید . در این سالهاست که مردی ثروتمند که از خویشاوندان نگار بود و در الموت می زیست از نگار خواستگاری می کند اما نگار این ازدواج را به شرایطی موکول می نماید که اولاً همسرش باید مردی ادیب و شعر شناس باشد و دیگر اینکه باید در مسابقات کشتی گیله مردی شرکت کرده و پشت حریفان را به خاک بمالد
        نگار در این پیشنهاد به وصیت پدرش که گفته بود همسر مردی باش که تن و اندیشه اش نیرومند و سالم باشد ، عمل کرد . بعلاوه نگار نیز عاشق عزیز شده بود و می دانست که این ویژگی ها در او وجود دارد  . از این پس حوادث داستان به دربدریها و ناکامی ها و سختی فراوان یاد می گردد .  عزیز و نگار می کوشند که در برابر همه آنها ایستادگی کنند . داستان پیش می رود تا جائی که مادر عزیز که در داستان نماینده فرهنگ حاکم بر جامعه است ، وارد داستان می شود .

       او که به شکست تدریجی خود واقف است نمی خواهد نگار را فاتح ببیند و عزیز نیز در این کشمکش حیران است . به هرحال مادرعزیزبرای آن که بتواند نگار را که نماینده فرهنگ وتفکردیگریست از صحنه بدر کند به عزیز که پرورده خود اوست واینک سرگردان باقی مانده است می گوید: پسرم یکی از مادونفر باید از خانه بیرون برویم یانگار یامن ... این رابدان که اجازه نمی دهم دختر بهاء الدین   (نگار) تورا از من بگیرد . عزیز و نگار تصمیم می گیرند با پیر خردمند دهستان مشورت نموده وچاره اندیشی کنند . به خانه پیرمرد آمدند ، که دارای یک اطاق و درهای مختلف بود . پیرمرد تنها و ساکت نشسته بود .

          عزیز ماجرای خود را با او در میان گذاشت . پیرمرد ضمن گوش دادن به حرف هایش بر روی پرده بلندی تصویری را زنده می کرد . وقتی سخن عزیز به پایان رسید ، پیرمرد از عزیز خواست که به تصویر روی پرده دقت کند ، متوجه شد که آنچه بر پرده نقش بسته تصویر خود اوست . عزیز به کنار تصویر رسید و آنرا سایه روشنی از دو انسان دیگر دید . یکی مادرش و دیگری نگار بود . به عقب رفت ، تصویر خود را واضح تر دید و سپس نزدیک شد و این بار سایه مادر را تاریک تر و چهره نگار را روشن تر دید . به پیرمرد گفت تصویر از آن توست . آنرا برگیر . عزیز تصویر را  گرفت و پاره نمود . سایه روشن تصویر مادر را دور ریخت . پیرمرد گفت از این لحظه برای تو خواستن و دوست داشتن ، یکی خواهد بود . امروز با کنار گذاشتن مادر خود انتخاب خود را کامل نمودی . بروید به پاکی آب و به روشنی نور و در حرکت رود ها به دریا بپیوندید .

       آنها از خانه پیرمرد بیرون آمدند و در چشم انداز خود سبزه زار هموار و زیبایی را مشاهده کردند . عزیز احساس کرد که همه چیز برایش معنای تازه پیدا کرد . زیبایی و حقیقت را در همه آنها می دید و سرانجام در سپیده دم روز بعد به کنار رودخانه ای رسیدند که پلورود ( بزرگترین رودخانه منطقه دیلمان ، طالقان و اشکور )  نام داشت و ناپدید شدند . امروز آن رودخانه که تا آن زمان آرام و خاموش بود ، با هیاهوی امواج خویش سرود زندگی جاویدان آن دو دلداده را می خواند . در روایتی دیگر پیکر آن دو دلداده در کناره چشمه ارمرود به صورت سنگی در آمد که زیارت گاه مردم آن سامان است . ( تشابه با داستان عروس و داماد ) بطور قطع و یقین نمی توان گفت که داستان مربوط به چه دوره ای است . اما رگه هایی از اندیشه های اسماعیلیان دیده می شود .


*************************************************************


داستان عزيز و نگار نوشته يوسف عليخاني  [تلخيص سعيد موحدي]


          دو برادر هشتاد ساله در روستاي آردکانِ طالقان، فرزند ندارند. درويشي مي‌آيد و براي بچه‌دار شدن آن‌ها، به هر کدام سيبي مي‌دهد و نام و جنسيت بچه‌ها را مشخص مي‌کند (عزيز و نگار). زنان دو برادر همان شب باردار مي‌شوند و در يک روز نيز زايمان مي‌کنند. بچه‌‌‌ها بسيار زيبا هستند.

        عزيز و نگار به مکتب مي‌روند و عاشق يکديگر مي‌شوند. پدر نگار مي‌ميرد. عزيز و نگار به قرآن، قسم وفاداري مي‌خورند و عهد و پيمان مي‌بندند. مادر نگار پنهاني براي خواهرزاده‌اش کل احمد که در روستاي بالاروچ الموت است، پيغام مي‌فرستد براي عروسي با نگار بيايد. عزيز براي خريد عروسي به قزوين مي‌رود. کل احمد مي‌آيد و نگار را عقد مي‌کند. عزيز بر مي‌گردد.

       موقع حرکت، نگار به عزيز مي‌فهماند که به زور او را شوهر داده‌اند. عزيز عده‌اي از جوانان آبادي را با خود همراه مي‌کند تا نگار را به زور برگردانند. کدخداي يکي از دهاتِ بين راه، جوانان را منصرف مي‌کند و بر مي‌گرداند. عزيز به خانه‌اي مي‌رود و باعث شکستن قليان‌شان مي‌شود و شعري مي‌گويد. نگار در روستاي سوهان، سرمشق گل‌دوزي به دختران آن‌جا مي‌دهد. دختري در سوهان خاطرخواه عزيز است و عزيز، شعري براي او مي‌خواند. همراهان کل احمد تصميم مي‌گيرند عزيز را بکشند. نگار خبردار مي‌شود و به عزيز پيغام مي‌دهد. عزيز روي گردنه مي‌ماند و در آن‌جا به ملّا حسنِ کرکندي بر مي‌خورد. آن دو از ياران‌شان تعريف مي‌کنند و عزيز با شعر، ملا حسن را خفت مي‌دهد. ملا حسن به منزلش مي‌آيد و بلافاصله به بالاروچ مي‌رود و دعانويسي مي‌کند.

       نگار از او دعا مي‌خواهد، اما ملا حسن شعري به او مي‌دهد تا با نگار طرح دوستي بريزد. نگار جواب محکمي به ملاحسن مي‌دهد ملا حسن از بالاروچ مي‌رود. و ماجرا را به عزيز مي‌گويد و او را به منزل خود دعوت مي‌کند. در روستاي گلينک، دخترها به ملا مي‌خندند و عزيز هجوي براي‌شان مي‌خواند که موجب فرار آن‌ها مي‌شود. در روستاي نويز، عزيز سيبي مي‌چيند و در جوابِ بدگويي پيرزنِ صاحبِ باغ، براي اوهجوي مي‌ سرايد. پيرزن با شناختن عزيز، از او عذر مي‌خواهد و يک دامن سيب به او مي‌دهد. نزديک روستاي کرکبود، چند زن به ملا حسن مي‌خندند و عزيز آنان را نيز هجو مي‌کند. ملا حسن جلوتر مي‌رود و به نامزد و خواهرش مي‌گويد که خود را آماده کنند. عزيز وارد خانه‌ي آن‌ها مي‌شود و با شعري به آن دو مي‌فهماند که به پاي نگارنمي‌رسند.

        ملا حسن ، عزيز را به عروسي برادرش مي‌برد و در آن‌جا، عزيز را پايين مجلس مي‌نشانند. عزيز هجوي مي‌گويد و مردم، او را مي‌شناسند وعذرخواهي مي‌کنند. عزيز به طرف بالاروچ حرکت مي‌کند. کل احمد و نگار مشغول دروي جوي کوهي هستند.

         عزيز شعري براي نگار مي‌گويد و او کار را رها مي‌کند و به خانه مي‌رود. عزيز، پشتِ درِ خانه کل احمد بار مي‌اندازد. نگار پيغام مي‌فرستد که به سرِ خرمن برود. عزيز در سرِ خرمن هر چه منتظر مي‌شود، نگار نمي‌آيد. برايش پيغام مي‌فرستد. نگار جواب مي‌دهد که مي‌آيد. نگار به بهانه‌ي غذا بردن براي کل احمد، از خاله‌اش اجازه مي‌گيرد و از خانه خارج مي‌شود. نگار سري به کل احمد مي‌زند و سپس نزد عزيز مي‌رود. آن‌ها غذا مي‌خورند و مي‌خوابند.

       هوا ابري مي‌شود و نگار نگران است لباس‌هايش خيس شود و لو برود عزيز شعري مي‌خواند و هوا صاف مي‌شود. خروس‌خوان مي‌شود و نگار مي‌خواهد برود تا کسي او را نبيند. عزيز شعري مي‌خواند و خروس‌ها ديگر نمي‌خوانند هوا روشن مي‌شود و احتمال مي‌رود، مردم آن‌ها را ببينند عزيز شعر ديگري مي‌خواند وهوا دوباره تاريک مي‌شود.

       آن‌ها از هم جدا مي‌شوند و قرار مي‌گذارند اولِ بهار، عزيز براي خريدن برنج از گيلان بيايد و نگار را ببرد. عزيز به طالقان بر مي‌گردد و شروع به ساختن قصري مي‌کند تا بتواند از بالاي آن، بالاروچ را ببيند. پيرمردان آبادي مي‌ترسند قصر خراب شود و روستا را نابود کند. آن‌ها براي عزيز شعري مي‌گويند که برود قله‌ي کوه. عزيز به قله مي‌رود و در ميان برف‌ها مريض مي‌شود و به کمک قاطرش به آردکان بر مي‌گردد.  

        دکتر تشخيص مي‌دهد که عزيز، دردِ عشق دارد. نامه‌اي دروغين به نگار مي‌نويسند که مادرت مريض است و کل احمد به او اجازه رفتن مي‌دهد. نگار نزدِ عزيز مي‌آيد و او خوب مي‌شود. نگار تمامي زمستان را پيش عزيز مي‌ماند و کسي به مادرش نمي‌گويد که دخترت برگشته است. کل احمد در بهار به طالقان مي‌آيد تا از سرنوشت نگار و مادر او باخبر شود.

        کل احمد به خانه‌ي خاله‌اش مي‌رود و او مي‌گويد از نگار خبري ندارد. کل احمد به خانه‌ي عزيز مي‌رود و نگار را با خود مي‌برد. عزيز با چند نفر براي آوردن برنج به گيلان مي‌رود. در روستاي مَران، جان بانو جلوي آن‌ها را مي‌گيرد و از عزيز مي‌خواهد با او مباحثه‌ي شعري کند.

       عزيز مدحي براي او مي‌گويد و جان بانو موقتا آن‌ها را رها مي‌کند تا زمانِ برگشتن. آن‌ها به گيلان مي‌رسند و عزيز از اين‌که زنان همه‌ي کارها را انجام مي‌دهند متعجب مي‌شود و هجوي در رسم کارِ گيلاني‌ها مي‌گويد. زنان به خيال اين‌که آن‌ها دوره گرد هستند، نزد آن‌ها مي‌آيند. عزيز ناراحت مي‌شود و هجوي براي‌شان مي‌گويد. دختري به نام بانو، شعري مي‌گويد و عزيز جوابش را مي‌دهد.

      زنان خوش‌شان مي‌آيد و به آن‌ها برنجِ مجاني مي‌دهند و تمام بارشان را پر مي‌کنند. عزيز به خانه‌ي پدرِ بانو مي‌رود که کدخدا است، بانو عاشق عزيز مي‌شود و از او مي‌خواهد با هم فرار کنند. عزيز براي اين‌که موقتا او را ساکت کند، قبول مي‌کند. شبانه قاطرها را بار مي‌کنند و مي‌روند. بانو مي‌فهمد و تا مسافتي دنبال آن‌ها مي‌رود و سپس بر مي‌گردد.

       آن‌ها مخفيانه از مران رد مي‌شوند. آ‌ن‌گاه عزيز هجوي مي‌نويسد و براي جان بانو مي‌فرستد. عزيز، کل احمد را مي‌بيند که مي‌خواهد به گيلان برود. به همراهانش مي‌گويد به او بگويند عزيز مرده است. کل احمد خوشحال مي‌شود و سوغاتي‌هايش را به آن‌ها مي‌دهد. کل احمد بر روي قبري که فکر مي‌کند قبر عزيز است، مي‌گريد. صاحبان قبر، کتک مفصلي به او مي‌زنند. عزيز به همراهانش مي‌گويد حرکت کنيم، اما آن‌ها بخاطر خوردن غذا امتناع مي‌کنند.

        عزيز شعري براي قاطرش مي‌خواند و حيوان مي‌خوابد و عزيز بارش را مي‌بندد. همراهانش خجالت مي‌کشند وحرکت مي‌کنند. عزيز از چهار فرسخي، نگار را بر روي پشت بام تشخيص مي‌دهد. راهش را جدا مي‌کند و با مقداري برنج و يک ماهي، روانه بالاروچ مي‌شود. عزيز، نگار را موقع آب آوردن مي‌بيند. عزيز به درِ خانه‌ي کل احمد مي‌رود و مي‌گويد دوست اوست.

        مادرِ کورِ کل احمد مي‌گويد شايد عزيز باشد. نگار مي‌گويد عزيز مرده است و مادر کل احمد اجازه مي‌دهد عزيز در حياط بماند. عزيز، برنج و ماهي را به نگار مي‌دهد تا شام بپزد. مادر کل احمد با فهميدن اين موضوع ، اجازه مي‌دهد او داخل خانه شود. چند دختر به منزل کل احمد مي‌آيند و از شباهت عزيز و نگار متعجب مي‌شوند. نگار به آن‌ها مي‌گويد نسبتي با هم ندارند.

        دخترها درخواستِ خواندنِ « عزيز و نگار» را مي‌کنند. پيرزن مخالفت مي‌کند و در اثر اصرار دخترها، مجبور به موافقت مي‌شود. عزيز شروع به خواندن مي‌کند. پيرزن چندين بار ناراحت مي‌شود و مي‌گويد نخوان. هر بار، دخترها پيرزن را کتک مي‌زنند و مي‌گويند بخوان. نگار، جواب يکي از شعرها را مي‌دهد. پيرزن عصباني مي‌شود و دخترها را با چوب از خانه بيرون مي‌کند.

        عزيز به دخترها مي‌گويد که براي خوابيدن به مسجد مي‌رود. نگار به عزيز مي‌گويد که بعد از خوابيدن خاله‌اش، نزد او مي‌آيد. پيرزن، پاي نگار را با ريسمان به پاي خودش مي‌بندد و مي‌خوابد. عزيز، پاي نگار را باز مي‌کند و يک کندو به جاي آن مي‌بندد. عزيز، نگار را سوار قاطرش مي‌کند و به طالقان مي‌فرستد. صبح مي‌شود و پيرزن لگدي به کندو مي‌زند و زنبورها نيشش مي‌زنند. عزيز هم مي‌گويد عروس تو، قاطر مرا دزديده است .

       نزد حاکمِ شرع مي‌روند و او مي‌گويد به ردّ قاطر برويد و هر کس مال خود را بگيرد. دنبال قاطر مي‌روند و عزيز، پيرزن را در گودالي مي‌اندازد و هجوي هم برايش مي‌خواند. کل احمد در راه برگشت به دسته‌اي مطرب بر مي‌خورد و از آن‌ها مي‌خواهد که براي عروسي‌اش بيايند. مطرب‌ها که ماجرا را مي‌دانستند، از کل احمد دست‌خط مي‌گيرند که اگر عروسي برگزار نشد، يک بارِ برنج و يک گاو از او بگيرند. به نزديکي بالاروچ که مي‌رسند، کل احمد دستورِ ساز زدن مي‌دهد.

        مادر کل احمد، بر سر خودش مي‌کوبد و به سمت آن‌ها مي‌رود. کل احمد فکر ‌مي‌کند مادرش مي‌رقصد. مادرش، واقعه را براي او تعريف مي‌کند. مطرب‌ها گاو را مي‌برند و برنج را به خواهش مردم، مي‌گذارند. کل احمد به طالقان مي‌آيد و از عزيز شکايت مي‌کند. حاکم، دو مامور به همراه او براي آوردن عزيز مي‌فرستد. کل احمد به خانه‌ي خاله‌اش مي‌رود.

        عزيز بدون اين‌که خود را معرفي کند، ژاندارم‌ها را به خانه‌اش دعوت مي‌کند. عزيز به آن‌ها ناهار و پول مي‌دهد و ماجرا را تعريف مي‌کند. مامورها هم به حاکم مي‌گويند نگار در حقيقت متعلق به عزيز است. حاکم طالقان، عزيز و نگار و کل احمد را نزد حاکم الموت که برادر بزرگترش است، مي فرستد. حاکم مي‌گويد هر کس شعر خوبي گفت، نگار مال اوست.

        کل احمد شعر مزخرفي مي‌گويد و حاکم عصباني مي‌شود. عزيز شعر خوبي مي‌گويد و حاکم خوشش مي‌آيد. حاکم مهلت ديگري به کل احمد مي‌دهد و از او مي‌خواهد تا نگار را از بينِ چند زنِ پوشيده شده با چادر ، تشخيص دهد. کل احمد سه بار اشتباه تشخيص مي‌دهد و عزيز در مرتبه‌ي اول، نگار را مي‌شناسد.

        نگار را به عزيز مي‌دهند و همان‌جا، برايشان هفت شبانه روز عروسي مي‌گيرند. کل احمد به کرکبود مي‌رود و خواهر ملا حسن را به زني مي‌گيرد. عزيز و نگار به آردکان بر مي گردند و به خوشي زندگي مي‌کنند . مدت دوري آن‌ها از يکديگر، دو سال بوده است. پايان

 

********************************

زبان و ادبيات محلي روستاي سوهان اشعار و داستان عزيز و نگار



نگار خواني
داستان عزير و نگار

نگار خواني در روستاي سوهان، مشابه ساير روستاهاي طالقان در گذشته و حتي تاکنون رواج خاصي داشته و دارد. نگار خواني، داستان حکايت دلدادگي و دلبستگي عزيز و نگار طالقاني است که متولد روستاي اردکان پائين طالقان مي باشند

به جرئت ميتوان گفت که تمامي اهالي قديمي، حداقل چند دو بيتي از دو بيتي هاي اين داستان معروف را حفظ هستند و چه بسا در مجالس و شب نشيني هاي سخت زمستان طالقان، چندين بار آنرا از زبان بزرگان و نگارخوان هاي معروف، شنيده باشند

به نظر مي رسد، عواملي مثل، شيوه مناسب ترکيب نثر و نظم در داستان، که اصل قصه به زبان محلي بسيار ساده بيان ميشود و چون توسط داستان گو، قابليت حذف و ويرايش مکرر را خواهد داشت، در نتيجه تکراري نخواهد بود و در طول داستان، دو بيتي هاي مناسب به فراخور مجلس، خوانده ميشود. اينکه موضوع اصلي داستان، حکايت عشق و دلدادگي ساده و بي آلايش دو جوان هم ولايتي است، که اساس آن، در فطرت تمامي انسانها، مشترک است. اينکه ساير حواشي داستان، در تطابق با وضعيت روزمره مردم زمان خود بوده است، و لکن توسط گويندگان محلي، مطالب جذاب ديگري به آن اضافه شده است و ... از جهات محبوبيت اين داستان در بين مردم مي باشد

هم چنين چون روستاي سوهان، در مسير راه مالروي اصلي، بين منطقه پائين طالقان و الموت و شمال کشور (ارتفاعات سه هزار تنکابن) مي باشد، بخشي از داستان و در زمان حرکت نگار به بالاروچ الموت و قسمتي از حوادث در محل هائي رخ داده که اسامي قديمي آنها، هنوز نيز در روستاي سوهان رواج دارد، لذا نوعي علاقه بيشتر به اين داستان را، در اين منطقه، باعث شده است

جهت آشنائي با شيوه نثر و اشعار مورد استفاده، بخشي از داستان که مربوط به زمان رسيدن نگار به روستاي سوهان و حرکت بعدي به منطقه دانه خاني و ماله خاني است، تقديم مي گردد

********************************* *********************************



عزير و نگار، پسرعمو و دختر عمو هستند. از بچگي توسط پدرانشان براي يکديگر نشان شده اند. بعد از مرگ پدر، آنها تصميم به ازدواج با يکديگر مي گيرند. عزير براي تهيه مقدمات به قزوين مي رود. مادر نگار توطئه کرده و از خواهر زاده اش کل احمد، ساکن روستاي بالاروچ الموت مي خواهد که براي ازدواج با نگار پيش آنها برود. وي بدون رضايت دختر، نگار را به عقد کل احمد در مي آورد. عزيز از ماجرا مطلع شده و و کل احمد عروس خود را به الموت مي برد و عزيز به دنبال آنها، ماجرا هاي اصلي داستان عزير و نگار مي باشد


 

 

توت دار دره میانراه روستای سوهان

  وقتي نگار وارد روستاي سوهان شد دخترهاي محل خبر دار شدند و از او يک سري مشق براي گلدوزي خواستند. نگار در زير درخت توت (واقع در ميان راه) با قلم براي آنها، سرمشق ميکشيد که عزيز از دور آنها را ديد و اين شعر را گفت

نگار جانم نشسته زير توت دار
قلم انگشتکانش مي کنه کار

قلم انگشتکانت نقره گيرم
سرزانو نهاده نقش تمام کار


 

سپس کل احمد کاروان را حرکت داد تا از روستاي سوهان به سمت بالاروچ حرکت شود. آنگاه عزيز اين شعر را گفت

نگارم کوچ کرده کوچ کرده
پشت بر سوهان رو به بالاروچ کرده

برادر شاطر و داماد جلودار
عزيز بيچاره را مفلوج کرده


 


 

 

 

منظره عمومی روستای سوهان به سمت کله سنگ و دانه خانی و الموت

 


دره دانه خانی، محل استراحت مسافران کوهستانی
  در سوهان دختري به اسم بانو که دلباخته عزيز بود، با او ملاقات کرد. ولي متوجه شد که عزيز واقعا عاشق نگار (اردکاني) است و به شخص ديگري دلبستگي ندارد. سپس در زماني که آنها به کوهستان دانه خاني رسيدند، عزيز اين شعر را گفت

مسلمانان رسيدم دانه خاني
يادم آمد آن بانوي سوهاني

الهي بانوجان تو درنماني
مرا رسوا کرد اين اردکاني


 

بعدا حرکت کردند تا به کوه الهوچال (محل نگهداري گله هاي گوسفند روستاي سوهان) رسيدند. يکدسته چهار ودار (گوسفند دار) از آن طرف مي آمدند. عزيز تا اينها را ديد ياد قاطرش، سمند، افتاد و اين شعر را گفت
کوه بکوه مي روم تنگه بتنگه
الهوچال ورور خداي زنگه
چهارواداران شما لنگر برانيد
دل يار من از فولاد و سنگه
 


منطقه کوهستانی الهو چال سوهان

 

    سپس از الهو چال به دره مال خاني رفتند، دره مال خاني آخرين منطقه طالقان است و بعد از آن، به الموت مي روند. چشمه و آب جاري دره خشک شده بود. نگار که روي سنگي نشسته بود، از خدا تقاضاي آب کرد و چشمه اي در آنجا پيدا شد. نگار چشمه هم چنان در دره مال خاني، براي کوه نوردان و گله داران، قابل استفاده است

 

کل احمد با رفيقانش ديدند عزيز هم چنان به دنبال آنها مي آيد. تصميم گرفتند اگر عزيز از کوه طالقان رد شد، عزيز را بکشند. نگار که صحبت هاي آنها را شنيد، زير سنگي که روي آن نشسته بود، نامه اي گذاشت و از عزيز خواست که دنبال آنها نيايد. وقتي عزيز به مال خاني رسيد، سنگي که نگار روي آن نشسته بود، پيدا کرد و روي آن نشست. متوجه شد که زير سنگ، نامه است. سنگ را بلند کرد و نامه نگار را خواند که نوشته بود

عزيز طالفان بر گرد و بر گرد
يار شيرين زبان برگرد و برگرد

ازاين بالا نيا کشته شوي تو
هزارن حيف جوان بر گرد و برگرد
   

 

 


منطقه کوهستانی ماله خانی، به سمت قله کوه خاس و الموت
  عزيز نامه را خواند و در جواب گفت

نگار نازنينم آردکاني
سنگ سامان نيابي ماله خواني

دلم نايد که نفريت کنم من
کوچکه روزگار و پويه بماني

 

شعر عزيز نگار:

عزیـــــز طالقان برگرد و بــــــرگرد

تو یار شیرین زبان برگرد و برگرد

نگار نازنیـــــن چادر شبرنگ داره

دو پا را بر سر یـــــک سنگ داره

نگار نازنینُـــــــــــــم جِو می چینه

بلو ر سینـــــــــکان دوجال دِچینه

هر کـــی بِکاشتی قهبش دچینه

- ایجه نِیشتیُم قَلَی گردن دیاره

خانه عمه جــان نقــــش و نگاره

خانه عمــــــه جان قنــد اِشکنانه

خانه عمه جـــان شیرنی خورانه

- درختان سایـــه دارِن ما نُداریم

جوانـــــان نــامزه دارِن ما نُداریم

 

 

 

 

 

تحقيق و گردآوري اسماعيل اشكور كيايي م 1348 سپارده

منابع :

- شنيدهاي حقير و تحقيقات ميداني از مردم

- سايتhttp://ashkevar.persianblogir./خانم پريدخت

- سايت  http://www.zeinali.ir/negar.htm....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

افسانه سياگالش در اشكور و ساير مناطق گيلان:

   

افسانه سياگالش در اشكور و ساير مناطق گيلان:


  فهرست:  

- توضيحاتي از حقير در مورد افسانه سياگالش

-باورهاي عمومي در مورد شمايل سياگالش

- باورهاي مردم اشكورات در مورد شمايل سياگالش

-بخشش سياگالش

- تابوهايي در مورد سياگالش

- سياگالش زدگي گاوها

- داستان افسانه هاي سياگالش در روستاهاي اشكورات ؛ شرق گيلان سياهكل و املش و قاسم آباد ؛ رانكوه ؛ رامسر ؛ تنكابن و ....    

-------

توضيحاتي در مورد منظومه افسانه سياگالش


          مردمان اشكورات و ييلاقات گيلان داراي باورهاي هستند كه با آن زندگي مي كنند و ما به آن باورها به ديده احترام مي نگريم. افسانه سياگالش هم از اعتقادات و باورهاي روستائيان اشكور مي باشد كه داستان آن بي نهايت زيبا و دل نشين است . گالش يا همان چوپان گوسفندان تقريباً همين كارهاي سياگالش را مي كند اما قصه سيا گالش به امر مقدس تبديل شده يعني مردم او را بصورت يك فرشته نجات بخش مي بينند.            

     در فرهنگ بومی منطقه سيا گالش نوعي فرشته يا جن است كه حافظ نظام دامداري می باشد. سیا گالش متشکل از دو جزء « سيا ، سياه » به معنای کسی است که، داراي چهره اي سوخته و از لباس يا پشمينه اي سياه استفاده ميكند و « گالش» چون بيشتر به كار چوپاني مشغول است، به اين نام معروف است.      

      روان شاد صادق هدایت  ازسیاه گالش  به عنوان چوپان نیمه وحشی جنگلی و صاحب گله ی گاوان وحشی نام می برد که با مردم عادی آمیزش ندارد و جایگاه زندگی اش در دل جنگل های دور از دست رس است . کار او پناهگاه دادن به حیوانات ، به ویژه جانوران حلال گوشت و قرقگاه طبیعی جنگلی است . اگر در محدوده ی زندگی سیاه گا لش کسی شکار کند و یا به جانوران آزار برساند ، سیاه گالش اورا به سختی تنبیه می کند .

        سیا گالش در نظر مردم شخصیتی مهربان دارد که تمام انسان ها و حیوانات را دوست داشته و حافظ و نگهبان آن ها است و در مشکلات آن ها را یاری می کند. او از گوسفندان مقابل گرگ دفاع مي كند . جان آهوان و گوزن ها و ساير شكارها را از دست صيادان نجات مي دهد و هميشه به حفاظت از مردم و حيوانات اهلي و وحشي مشغول است. [ اسماعيل اشكور كيايي ]


 
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------

باورهای عمومی درباره ی شمایل سیاه گالش [سياگالش چه شكلي هست ،قيافه اش شبيه ...]
 
       دامداری به او کمک کرده و موفق می شود در غیر اینصورت تمام مواهب دام و دامداری او از بین می رود و به جای بخشش مورد غضب سیاه گالش هم قرار می گیرد . 

        او را غولی قوی هیکل با مشخصاتی باور نکردنی ذکر می کنند که دیدارش هر انسان شیر دلی را به وحشت می اندازد غولی یک پا ، یک چشم که جثه اش چهار برابر یک انسان معمولی است . بلند قد، قوی بنیه و چهار شانه است و از عهده ی هر مشکلی بر می آید . آن قدر قوی است که می تواند دو درخت تنومند را خم کند و دو پای شکارچی خطاکار را به نوک دو درخت ببندد و درختان را رها کند تا به حالت اوّل برگردند و شکارچی را دو نیمه کند . سیاه چرده و کوتاه قد است .  

      صورتی بدون ریش امّا سبیلی از بناگوش در رفته دارد . موجودی آن چنان با هیبت است که هیچ کس در برابرش قادر به سخن گفتن نیست و زبانش بند می آید . باور دارندگان سیاه گالش او را مرد معرفی می کنند ، گاه با موهای صاف و بلند . بیش از ده متر قد دارد ، هر دستش دو متر و هر پایش سه متر و کف پایش نیم متر است . چهل متر قد دارد و بسیار قوی است و گاوان بسیار قوی هیکل را چون برّه ای بر دوش گیرد . سیاه گالش به هر شکلی می تواند ظاهر شود از جمله پیرمردی عصا در دست ، کودکی خوش روی و خندان و دوست داشتنی ، پیر سالخورده ای ژنده پوش امّا در بیشتر نقاط جلگه و کوهستانهای گیلان او را به شکل و شمایل مردی قوی هیکل ، سیاه چرده با نیم تنه « کت » و شلوار پشمین سیاه رنگ ، تصویر می کنند که ریسمانی بافته شده از کاه برنج بر کمر بسته است امّا با این جثه ی نه چندان غول آسا از قدرت بدنی و معنوی بسیار بالایی دارد.   

      قدرت ناپدید شدن دارد به چشم هر کس نمی آید مگر افراد پاکدل و پرهیزکار و جانور چارپا دوست و هم افرادی که خود بخواهد آنان را تنبیه کند و یا برکت ببخشد مانند جن ممکن است در همه جا حضور داشته باشد با این همه سیاه گالش از جنس جن نیست زیرا که مانند آنان نر و ماده ندارد زاد و ولد نمی كند از این روی او را« تنها گالش » هم می نامند زیرا به باور همگان مو جودی تنهاست بی زن و فرزند و خانواده و قوم و قبیله « برعکس جنیا ن » است .     

    در بیش تر نقاط جلگه و کوهستان گیلان او را سیاه گالش می نامند . زیرا که سیاه چرده وسیاه پوش است و بیشتر در سیاهی شب یا تاریک روشن غروب و گرگ و میش سحرگاه به چشم می آید . به ویژه در نیمه شبهای مهتابی و در آستانه ی سحرگاه ظاهر می شود .

       اگر کسی دو ساعتی مانده به اذان صبح یا سحرگاه روز چهارشنبه سوری « آخرین چهارشنبه ی سال » وضو بگیرد و به نیّت دیدار سیاه گالش به جنگل متروکی برود در صورتی که پاک طینت و صافی دل باشد و سیاه گالش را بلند بلند به نام بخواند ، او را خواهد دید و اگر از دیدارش نترسد به هر تعداد گاو که بخواهد سیاه گالش به او می بخشد . امّا اگر بترسد بلافاصله دیوانه می شود و چند روز بعد می میرد .


 
  شكل و شمايل سياگالش از ديد مردم و گالش هاي اشكور


       در بعضي ازمناطق ميگويند سيا گالش دو نوع است : زولفين و كل( زلف دارو كچل)روزي كه سر پرستي جانوران حلال گوشت جنگل و كوهستان با سيا گالش موي بلند است ، شكارچيان مي توانند براحتي شكار كنند .زيرا سيا گالش در آب چشمه سارها به آراستن زلف هاي بلند خود مشغول است و از گله ها غافل است .

       اما روزي كه سيا گالش كچل همراه جانوران حلال گوشت جنگلي و كوهستاني است پا به پاي آنها حركت مي كند و شكار چيان دست خالي از شكار باز مي گردند .      

        البته باورهاي عمومي او را بلند قد ، قوي بنيه ، چهار شانه تصوير مي كند. قدرت او آنقدر زياد است كه مي تواند دو درخت تنومند را خم كند . او موجودي است با هيبت كه هيچ كس در برا برش سخن نميگويد و زبان بند مي آيد. بيش از ده متر قد دارد. هر دستش دو متر و هر پايش سه متر و كف پايش را نيم متر مي دانند ريش ندارد اما سبيل هايش از بنا گوش در رفته است.

      البته معتقدند سياگالش به هرشكلي مي تواند ظاهر شود از جمله پير مرد عصا در دست يا كودكي دوست داشتني . اما در بيشتر نقاط جلگه و كوهستاني گيلان او را به شكل و شمايل مردي قوي هيكل، سياچرده ، با نيم تنه " چاشو " و شلوار پشمين سيا ه رنگ.     

       اما با جثه اي نه چندان غول آسا كه از قدرت بدني معنوي و بالا برخوردار است و قدرت ناپديد شدن دارد. تصور می کنند در بسياري از نقاط گيلان او را فرشته ، موجودي عيني ، از پيامبران و اولياي خدا ، انساني افسانه اي ، شخصي مقدس ، يكي از بندگان خوب خدا ، موجودي غيبي ، نظر كرده و حتي سيدي بزرگوار به شمار مي آورند و او را سياگالش   مي­گويند زيرا سيا چرده و سيا پوش است و بيشتر در نيمه ي شبهاي مهتابي و در آستانه ي سحرگاه ظاهر مي شود .


-----------------------------------------------------------------------------------------------------------  

بخشش سیاه گالش :
      یکی از ویژگی های بارز سیاه گالش بخشندگی این موجود است به طوری که هر گالش و یا شکارچی حد و اندازه و شرایط خاصی را که سیاه گالش تعین کرده است را رعایت بکند می تواند از این بخشش برخوردار شود . چنانچه گاش با دام هایش مهربان باشد و به آنها آزار و اذیت نرساند مورد لطف سیاه گالش قرار می گیرد و به او در محصولات دامی برکت داده و باعث افزایش تعداد دامهایش شده و دام هایش را در برابر مشکلات طبیعی و بلا یا محفوظ نگه می دارد و در مورد شکارچیان نیز به همین صورت است چنانچه حد و میزان شکار را رعایت کند و از گوزن ماده شکار نکند مورد لطف سیاه گالش قرار می گیرد و همیشه سیاه گالش شکار را در تیر رس او قرار می دهد در غیر این صورت بر اثر شکار بی رویه مورد تنبیه و حتی باعث مرگ او نیز می شود چون سیاه گالش حامی و نگهبان شکار است .

در این زمینه به یک روایت اشاره می شود :     

      دامدار اندک مایه ی تنگدستی بود که تعداد کمی گاو و گوسفند داشت اما خوش قلب و درستکار و دست و د لباز بود  روزی که سرگرم چراندن گوسفندانش بود ، پیرمرد گالشی با گوسفندان فراوان به او نزدیک شد و از دامدار خوش قلب خواست که ساعتی  از گوسفندانش نگهداری کند تا او پی میشی برود که گویا در علف چر کوهستان گم شده است .

       مرد دامدار می پذیرد ، اما روزهای متوالی می گذرد و از پیرمرد خبری نمی شود . مرد دامدار تازه متوجه می شود که آن پیرمرد سیاه چرده ی سیاه پوش ، سیاه گالش بوده که همه ی گوسفندانش را به او بخشیده است  مرد دامدار درستکار و دست و د لباز در مدتی کوتاه از حاصل آن گله ی پربرکت به ثروت فراوان دست می یابد اما هرگز ، درماندگان و دست تنگان را فراموش نمی کند و از آن راز با کسی نمی گوید .     

         این چوپان پاکدل و نیک اندیش با سیاه گالش دوست شده بود و هر گاه که گله را در کوهستان تنها می گذاشت و پی کاری می رفت ، سیاه گالش مراقب گوسفندانش بود از این رو نه دزدان ، نه درندگان قادر به نزدیک شدن به گله نبودند .


 
---------------------------------------------------------------------------  

تابو های سیاه گالش :
      منظور از تابو به چيزهاي كه نهي شده و بايد آن را انجام نداد و قوانيني كه از طرف گالش ها و شكارچيان بايد انجام شده ، واگر انجام ندهد ان قانون را دچار گرفتار و مشكل مي شود.       سیاه گالش نزد گالش های شمال ایران به مانند سایر ملل دارای یک سری از منهیات و تابو هایی است که لازم است از طرف گالش ها و شکارچیان رعایت شود در صورت عدم رعایت مشکلات فراوانی را به دنبال دارد .

برخی از این تابو ها عبارتند از :

-        نخوردن شیر گرم توسط گالش ها که سبب ناراحتی سیاه گالش شده و برکت از نزد گالش ها دور می شود

-        عدم شیر دوشی توسط گالش ناپاک . یعنی گالشی که شیر دوشی می کند باید کاملا پاک و منزه باشد .

-        نگفتن کفر و بد و بیراه به گاوی که کم شیر می دهد . این مسله برای سیاه گالش خیلی مهم است . و رعایت نکردنش به شدت سیاه گالش را غضبناک می کند .

-        ندادن نمک به گاو و گوسفند در روزهای شنبه و چهارشنبه هر هفته . چون  از نظر گالش ها این دو روز هفته سیاه گالش خودش به دامها نمک می دهد  و چنانچه در این دو روز به دام نمک بدهند دام سیاه گالش زده می شود که در اصطلاح گالشی به آن سیاه گالش زدگی می گویند . -        نریختن شیر بر روی زمین و آتش که باعث از دست رفتن برکت می شود .

-        جدا نکردن گوساله تازه به دنیا آمده از مادرش

-        شیر گاو تازه زاییده را نباید تا 40 روز به کسی داد یا فروخت . این شیر خاص صاحب دام و گوساله است .

-        گالش ها هرگز شیر و محصولات دام هایشان را در شب به کسی نمی فروشند . بنا بر اعتقاد آنها ممکن است این محصولات به دست اجنه برسد که سیاه گالش میانه خوبی با آنها ندارد و چنانچه گالشی این کار را بکند به شدت مورد تنبیه سیاه گالش قرار می گیرد .

-        گالش ها نباید هرگز شیر دام را به سگ و گربه بدهند چون موجب از بین رفتن خیر و برکت  می شود .


 
-----------------------------------------------------------------------------------------------------  

   سیاه گالش زدگی گاوها     

    در فصل کشت شالی ، برنج کارانی که یک یا چند گاو را برای بهره مندی از شیرشان در محدوده ی خانه هایشان نگه می دارند برای سبزه چری ، آنها را در علف زارهای نزدیک اقامتگاه یا روستای خود به چرای محدود وا می دارند .

         شاخ گاو را به ریسمانی بلند می بندند و سر دیگر را به میخ چوبی بلندی که در زمین کوبیده اند گره می زنند در این صورت حیوان می تواند در دایره ای به شعاع ریسمانی که او را مقیّد ساخته است چرا کند     .         در بسیاری اوقات در سراسر گیلان باور دارند اگر دامدار در موقع بستن ریسمان به شاخش نام خدا را بر زبان نیاورد و بر اثر دل مشغولی هایش هر یکی دو ساعتی یک بار به سراغش نیاید و به موقع آبش ندهد و به طور کلّی دام را به حال خود رها کند ممکن است در اثر تحرّک دام در هنگام چریدن ریسمان به دست و پای جانور بپیچد و حیوان به سبب محدودیت در راه رفتن ، مضطرب شود و بیشتر تقلّا کند و هر آن بیشتر در به هم پیچیدگی ریسمان گرفتار شود ، روی دو پای عقب به زمین بنشیند و از پشت به زمین بخورد و شاخش در گل فرو برود . و اگر حدود یک ساعت در چنین حالتی در زیر آفتاب نیم روز تابستان باقی بماند مرگش بر اثر دست پاچگی حتمی خواهد بود .

      در روستاهایی که باور دارند سیاه گالش نوعی جن و یا از جنس پریان است می گویند  وقتی گاو را به چرای محدود وا می دارند و بسم الله ..... نمی گویند سیاه گالش به سراغش می آید و با گشتن به دور گاو و ترساندنش سبب می شود که حیوان با اضطراب در محدوده ی چرایش قدم بردارد و ریسمان به دست و پایش بپیچد آن گاه سیاه گالش گاو گرفتار شده در چنبر حلقه های ریسمان را از پشت چنان به زمین می کوبد که شاخهایش در گل فرو می رود و تنها قادر به دست و پا زدن بیهوده است .        اگر پیش از آنکه حیوان مدّت مدیدی در این حالت بماند ، صاحب گاو به سراغش بیاید ، بلافاصله باید ریسمان را با ذکر نام خدا از دست و پای حیوان ببرد و او را از وضعی که دارد رها کند . سطلی آب خنک بر سر و بدنش ریزد و حیوان را به نام می خواند و بر بدنش دست می کشد ، بعد مقداری آب به او می نوشاند و نوازشش می کند تا اضطرابش رفع شود .         در پاره ای از روستاها باور دارند که این نوعی تنبیه برای دام خطا کار است . گاوان فربه بیشتر به سیاه گالش زدگی دچار می شوند و بیشتر اوقات در همین حالت است که از فراز صخره ها به درّه سقوط می کنند . گروهی باور دارند که گاو از ترس سیاه گالش سکته کرده است .       به محض آنکه گاو از حالت سیاه گالش زدگی به در آمد ، مقداری رب آلوچه و یا رب انار ترش را در آب حل می کنند و به گاو می خورانند .برای خارج کردن گاو از گنگی و گیجی بعد از سیاه گالش زدگی با ترکه ی نازکی به ملایمت بر کپلش می زنند و نام خدا را بر زبان می آورند .


------------------------------------------------------------------------------        

 در ادامه   اصل افســــــانه سياگالش  به نقل از راويان 

منـــــطقه اشكورات رودسر؛ املش ؛ قاسم آباد ؛

سياهكل ؛ رامسر ؛  تنكابن ...

 

-----------------------------

 

افسانه سياگالش در اشكورات [ چوباني تعدادي گاو داشت و مثل....]
    چوپانی تعدادی گاو داشت و مثل هرسال گاوهایش رابرای پروارشدن به ییلاق می برد. آن سال پیرمرد چوپان دیرتر قصد برگشتن نمود. لذا دربرف زود هنگام محاصره شد و برای نجات جان خود ، گاوهایش رادر برف  رها کرد وبا دلی خونین به روستا ی خود بازگشت.  

     روزهای تلخ زیادی برپیرمرد گذشت تااینکه یک روز اول بهارچند شکاربان به او خبردادند که گاو های اورا درییلاق دیده اند .

      پیرمرد حرف شکاربان ها راباورنکرد گفت: من آن قدردنیا دیده ام که بدانم زمستان ییلاق چقدرسرداست. پس چطورگاوهای من زنده وسالم مانده اند ؟ اماهر کسی که از ییلاق آمد همین را می گفت. پس چوپان به سمت ییلاق به راه افتاد ودید که گاوهایش چاق وپروارشده اند ومرد چوپانی درکنارآنهاست .    

      پیرمرد فهمید که او سیاگالش است پس بسیار خوشحال شد واصرار کرد که یکی ازگاوهایش رابه سیاگالش انعام بدهد . سیاگالش که پافشاری مرد رادید گفت : آن "کل"( گاو نر) سیاهت رابه من بده پیرمرد چوپان باجان ودل کل سیاه رابه سیاگالش پیشکش کرد، ازآن زمان  آن ییلاق به  سیاه کل (سیاهکل) معروف شده ست.

 


  ------------------------------------------------------------- 

سيا گالش در روايت روستاي كيارمش اشكور    

    سیاه گالش بعد از آنکه وسیله ی شکار شکاربان چیره دست را می شکند و برگردنش می آویزد او را به منزل خود دعوت می کند . موقع غذا خوردن که به رسم گالشان هر دو از یک لاوک ( ظرف چوبی که گالشان در آن غذا می خورند ) پلو می خوردند .    

      سیاه گالش هر چه شیر بر پلو می ریخت آن قسمت که به طرف شکاربان بود تبدیل به خون می شد اما طرف سیاه گالش به صورت شیر جاری می شد و سیاه گالش به شکاربان توضیح می دهد این به خاطر آزاری است که از او به گوزنان گله اش رسیده است در موقع بازگشت شکاربان سیاه گالش دو گوزن به او می بخشد که سر به راه و رام به دنبالش می روند و مرد چون از این راز با کسی نمی گوید روز به روز بر تعداد گوزنانش افزوده می شود و سالهای سال خانواده اش ازگوشت و شیر آنها بهره می بردند و به خوبی زندگی می کردند.

         اما روزی سیاه گالش خود را به صورت درویشی در می آورد و بر گالش پیر ظاهر میشود و راز بهره مندی اش را از شیر و گوشت گوزنان می پرسد و مرد شکاربان با  تعریف کردن داستان برخورد خود با سیاه گالش ، همه ی آن نعمتها و جان خود را از دست می دهد .

        در روایتی دیگر از روستا كيارمش  اشكورات چنين آمده : مرد شکارچی در اثر اصرار زنش ، اسرار برخورد با سیاه گالش را بروز می دهد و همه ی برکتهای زندگی اش که سیاه گالش بخشیده بود محو می شود و او که بار دیگر به طمع برخورد با سیاه گالش راهی جنگل می شود به سبب عهد شکنی به وسیله ی دو درخت که سیاه گالش آنها را خم می کند و هر پایش را بر نوک درختی می بندد دو شقه می شود و جان بر سر آزمندی خویش می نهد .

 


------------------------------------------------------------------- 

افسانه سياگالش در اشكورات[ شکاربان جوان وپرادعایی...]


شکاربان جوان وپرادعایی یکروزبرای شکار به جنگل رفت هرچه گشت هیچ شکاری نیافت . تا به یک دشت بزرگ رسید وگوزن های زیادی رادرکنار چوپان سالخورده وقوی هیکل دید سپس جلو رفت وگفت . ای مرد آیا می توانم یکی ازگوزنهایت راشکارکنم ؟ سیاگالش گفت : این گوزن ها ماده وآبستن اند ، حالا وقت‌شکارنیست ، جوان بسیارخسته وگرسنه بود . پس ازپیرمرد غذایی دیگر خواست .

     سیاگالش دیگی پرآب برسرآتش گذاشت ودودانه برنج درآن انداخت سپس دورشد جوان برخاست وازکیسه برنجی که آنجا بود چند مشت دیگردردیگ ریخت اما باشگفتی دید که تمام برنجها برروی زمین ریخت جز همان دودانه برنج سیاگالش . سیاگالش آمد و دیگ را از روی آتش برداشت وشکاربان دیگ راپرازبرنج دید .

       شکاربان هرچقدرکه  می­خواست برنج خورد اما دیگ به ته نکشید. مرد جوان زمانی که قصد بازگشت داشت سیاگالش به او گفت : هیچ وقت گوزن آبستن راشکارنکن ، زیرا معصیت و گناه است وهمچنین گوزنی که با پای خود به سرای تو می آید شکار نکن که برکت ازتو وشکار تو خواهد رفت .  

 


------------------------------------------------------------------------------

افسانه سياگالش در اشكورات [مرد چوپانی دربرف شدید اسیر شد...]
       مرد چوپانی دربرف شدید اسیر شدسپس به ناچارگله هایش رادرسرما گذاشت وخود گریخت . بهارکه رسید چوپان به ییلاق رفت تاشاید چند تایی ازگوسفندهایش را زنده بیابد وقتی به محل مورد نظر رسید با شگفتی دید که گوسفندانش صحیح وسالم هستند وچوپان قوی هیکلی کنارآنهاست او به چوپان اعتنا نکرد و فکر کرد که سگ ماده اش گله راحفظ کرده پس سرگرم نوازش حیوان شد .   

    سیاگالش پرسید : ای مرد گوسفندانت چطور ازسرما زنده مانده اند ؟ مرد گفت : کارسگ من است . تا این حرف ازدهان مرد بیرون آمد گوسفندها همگی تبدیل به سنگ شدند .
 

 

 ----------------------------------------------------------------------------------------

افسانه سياگالش دراشكورات[‌سرگالش حسن.. ]    

    سرگالش حسن در شاه سرا گاوداری داشت و از این راه زندگی می کرد. در سالی زمستان بسیار سخت و پربرف شد و گوزن ها از فرط گرسنگی به آبادی رو آوردند و یکی از آنها نیز به قرار گاه شبانی سر گالش حسن پناه آورد .

      سر گالش از حیوان گرسنه نگهداری کرد و بهار گوزن را آزاد کرد . چند سال بعد زمستان سختی شد و سر گالش حسن مجبور شد گله گاو هایش را رها کند و به گیلان (مردم روستا به شهر می گفتند) پناه بیاورد. زمستان سپری می شود و در بهار به او می گویند قرارگاه شبانی سرگالش دایر است و گاوهایش سالم وسر حالند.  

       سر گالش به قرار گاه می رود و می بیند مردی بلند بالا و قوی هیکل و سیا ه پوش او را فرا می خواند و به او می گوید این لطف من برای کرامتی بود که تو چند سال پیش در حق یکی دام هایم انجام دادی .من هم به تلافی محبت تو ، امسال گاو هایت را نگه داشته ام .من چیزی نمی خواهم اما اگر دو ست داشتی    می­توانی گاو نر پیش روی  گله ات را به من ببخشی. سرگالش حسن گاو را با کمال میل می دهد .

       مرد سیا ه پوش نصیحت میکند درخت  کوب ( گونه ای از درخت زیر فون که در جنگل های خزری فراروان می روید – کپ kop ) جلوی قرار گاه برای تو شگون دارد هرگز شاخ و برگ اش را نشکن .آنگاه دست بر گاو نر می نهد و هر دو نا پدید  می شوند.

       سرگالش مال و منال زیاد پیدا می کند تا زمانی پسرش شاخه ای از درخت را می برد آنگاه سر گالش در مانده و فقیر شده و بعد از هفت روز می میرد . مردم شاه سرا سیاهکل باور دارند تا آن سال هر کس پاک دل و با ایمان بود گاه گاه نعره گاو نری را که سر گالش حسن به سیا گالش بخشیده بود از چراگاه می شنید ند اما گاو را نمی دیدند .

 


  -------------------------------------------------------------------------
افسانه سياگالش در اشكور  [ شكار گوزن ]      

 

  روزی یک شکارچی به شکار گوزن رفت, در میان جنگل گوزن نری را دید، تعقیبش کرد و چون نزدیک رسید تیری شلیک کرد. تیر به گوزن ماده ای خورد و گوزن ماده گریخت.   

      شکارچی ناراحت شد و گوشه ای خوابید. وقتی بیدار شد شب شده بود. خواست به خانه برگردد که دید در آن حوالی کلبه ای است و در آن مردی زندگی می کند. جلو رفت و پرسید می توانم امشب را پیش وی بماند؟ مرد تعارف کرد و برای شام کاسه ای شیر برای او آورد. شکارچی دید داخل شیر لکه های خون است. علت را پرسید.

         مرد گفت بی انصاف تو امروز گوزن ماده مرا که تازه زاییده بود، تیر زدی و زخمی کردی. شکارچی تعجب کرد و گفت گوزن را که نمی شود دوشید شاید با تله آن را گرفته باشی. مرد به شکارچی گفت بیا از پنجره نگاه کن. شکارچی از پنجره نگاه کرد و دید حیاط پر از گوزن است.          پرسید این همه گوزن را از کجا آوردی؟ مرد گفت من نگهبان این ها هستم و تو باید بدانی که نباید بی موقع شکار کنی صبر کن وقت شکار برسد خودشان در تیر رس تو قرار می گیرند. 

           شکارچی صبح فردا عازم خانه می شود و دیگر پی شکار نمی رود. آن مرد سیا گالش و نگهبان حیوانات بود.

 

 
--------------------------------------------------------------------------
 

افسانه سياگالش در افسانه هاي شرق گيلان [املش ؛ سياكل ؛ ..]       

در افسانه های شرق گیلان ، سیاه گالش ابتدا به شکارچی مستمند که با شکار گوزن و آهو بخشی از هزینه های زندگی و خورد و خوراک خانواده اش را تامین می کند با اهدای هدایایی مانند مشتی برنج ، گندم ، آرد ، روغن و گلپر از ما ل دنیا بی نیاز و یا بخش عمده ای از هزینه های زندگی اش را با برکت بخشی افسانه ای خود فراهم می کند .  

       این هدایا اگر  با آذوقه ی خانواده و یا محصول های کشاورزی و دامی مخلوط شوند آنها را تمام نا شدنی و پایان نیافتنی می کند سیاه گالش حتّی در برابر وعده ی ترک شکار ، گوزن نر فربهی به شکاربان می بخشد که اگر زنده اش نگه دارد و در گله ی گاو خود رها کند سبب زاد و ولد مفید برکت فرآورده های دامی اش می شود و اگر آن را بکشد و از گوشتش قورمه فراهم کند هر چه که از آن بخورد تمام نمی شود و گاه سیاه گالش از قورمه ی پر برکت خود مقداری به شکارچی می بخشد یا به او وعده می دهد که هر ساله به همان مکان ملاقات بیاید و گوزنی را که به سویش می آید بگیرد و به همراه ببرد اما شرط بهره مندی از همه ی این فر آورده های کشاورزی و دامی و پول طلا ، رازداری و بروز ندادن ملاقات با سیاه گالش است حتّی به همسر خود .     

     کسی که در برابر برخورداری از برکت هدایای سیاه گالش تابوی مربوطه ، یعنی رازداری را مراعات نکند و از راز چگونه ثروتمند شدن خود با کسی بگوید نه تنها بلافاصله از آن همه نعمت محروم می شود بلکه به سبب بروز دادن راز به زودی می میرد اما اگر زنده بماند و بار دیگر برای شکار گوزن یا جانور حلال گوشت دیگری راهی جنگل شود سیاه گالش او را به مجازات می رساند و جانش را به بدترین وجه ممکن می گیرد ابتدا وسیله ی شکارش را می شکند و در گردنش می آویزد ( این اواخر حتّی ترکیدن لوله ی تفنگ و گیر کردن گلوله را در آن نتیجه ی تنبیه سیاه گالش مثال می زده اند ) آن گاه نوک دو درخت را خم می کند و هر یک از پاهای شکار چی را به نوک درخت می بندد و ناگهان درختان را رها می کند و با راست شدن قامت دو درخت شکاربان دو شقّه می شود و هر قسمت بر نوک درختی آویخته می ماند .

      از گوشت شکار کباب فراوانی فراهم می کند و گرم گرم و پی در پی به شکارچی می خوراند آن گاه مجبورش می کند که از آب سرد چشمه بخورد تا دندانهایش از ریشه در آید و بریزد . هیزم نیم سوزی را در گلویش می تپاند و خفه اش می کند .

 

 

  ------------------------------------------------------------------------

افسانه سياگالش در قاسم آباد رودسر     

   در روایت قاسم آباد علیای رودسر نام شکاربان علی خان است که پس از گذرانیدن تمام ماجراهای گفته شده در پیش برای دریافت گوزن نر وعده کرده ی سیاه گالش به محوطه ی زندگی او در جنگل می رود سیاه گالش مشغول دوشیدن گوزن ماده ای بود که گوزن نری به عنوان جفت خواهی بر روی گوزن ماده می پرد و سیاه گالش نفرینش می کند که الهی تیر علی خان شکار بان به جگرت بخورد و علی خان که در پشت درخت مخفی بود آن گوزن نر زیبا را با تیر می زند .

         سیاه گالش از این رفتار علی خان در دل خشمگین می شود اما چیزی نمی گوید و به مرد شکاربان تذکّر می دهد که دیگر نباید گوزنی را شکار کند اما علی خان بار دیگر برای شکار باز می گردد که دچار خشم سیاه گالش می شود و به وسیله ی بسته شدن به دو درخت دو شقه می شود .
 

 

 ----------------------------------------------------------------------------------------------------

افسانه سيا گالش در روستای خرارود  (  Khararood) سیاهکل  

        درشاه سرای خرارود گالشی به نام حبیب زندگی می کرد که در زمستان سالی پر برف بر اثر کمبود علوفه و باریدن برف سنگین مالهایش را رها می کند و با افراد خانواده اش به روستای چهارده سیاهکل می گریزد در بهار مرد گالش به تنهایی به شاه سرا بر می گردد تا از سرنوشت گله ی در سرما رها کرده اش با خبر شود با کمال تعجب همه را سالم و سر حال می بیند از گاوان و گوسفندانش مردی بلند بالا و سیه چرده مراقبت می کرد .

        مرد که لباس گالشی سیاه رنگی به تن داشت حبیب گالش را فرا می خواند و مالها را صحیح و سالم تحویلش می دهد و نصیحت می کند که هرگز در موقعی که مالها در علف چرند در خانه شیر گرم نخورد و به کسی ندهد و گاو نر تخمی حبیب را با رضایت از او می ستاند و هر دو از پیش چشم گالش حیرت زده و ناباور ناپدید می شوند .    

     در شاه سرای سیاهکل همیشه اندرز سیاه گالش را درباره ی نخوردن شیر گرم و بیرون ندادنش از خانه زمانی که گاوان در علف چرند ، مراعات می کنند و باور دارند اگر چنان نکنند سیاه گالش دامهایشان را در علف چر روستا تنبیه می کند  دم گاو را به شاخه ی درختی گره می زند یا آن را چنان بر زمین می کوبد که دیگر قادر به برخاستن نخواهد بود مگر آنکه صاحب مال به موقع سر برسد و صلوات بفرستد و بر پشت و شاخ گاو تنبیه شده دست بکشد.   

       اما اگر دم گاو را بر درختی گره بزند گرچه با صلوات فرستادن رها می شود اما پس از چندی دم گاو از وسط می شکند و یا از بیخ در می آید که در آن صورت گاو را به قصاب می فروشند و از گله دور می کنند

 

 


  -----------------------------------------------------------------

افسانه سياگالش در املش Amlash   گیلان :

    

   پدرو پسر گاوداری به هنگام کوچ پاییزه به سبب خوبی هوا و مساعدت فصل در میان بند کوهستان بیش از حد معمول توقف کردند قرارگاه موقتی ساختند و توافق کردند که تا فرود آمدن سرما هر چه بیشتر از علف چرهای منطقه بهره ببرند .  

      سحرگاه یک روز پدر برای آوردن آذوقه به گیلان رفت ساعتی بعد هوا ابری و طوفانی شد و باران و برف باریدن گرفت و تا سحرگاه روز بعد چنان برف سنگینی بارید که تلاش پدر برای گشودن راهی به میان بند با مدد اهالی روستای قشلاقی شان هم ممکن نشد و کولاک پاییزی هم چنان ادامه یافت و به کلی راه دسترسی به میان بند را نا ممکن کرد در میان بند گالش جوان که تجربه ی پدر را نداشت حیران ماند که با آن همه برف و بوران چگونه دامها را تعلیف و برای خود غذایی تهیه کند در حالی که فشار طوفان و وزش باد و سنگینی برف ممکن بود قرارگاه موقت را هر لحظه بر سرش خراب کند در گیر و دار چنان هول و لایی مرد بلند بالای سیه چرده ی خوش سیمایی که مانند گالشان لباس پوشیده بود از راه رسید و با دیده گالش جوان و دانستن حال و روزش از گونی خالی مانده ی برنج چند دانه ای برداشت و در دست گرداند و دوباره در گونی ریخت که بلا فاصله پر از برنج شد آن گاه از قرارگاه بیرون رفت و به گرده ی گاوان افسرده از بوران و برف دستی کشید که همه از خمودی و سستی به در آمدند شب برای جوان درمانده پلو پخت و سحرگاه به کمک هم گاوان را به پای درختان جنگلی بردند و خود بر بالای درخت رفت و برای گاوان گرسنه دارواش ( علف سبز درختی )و سرشاخه های برگ دار درختان را ریخت که خوردند و سیر شدند.

            به این ترتیب پاییز و زمستان سپری شد و بهار فرا رسید و سرما دامن سفید و ترسناکش را پس کشید مرد گالش به مجرد آن که هوای قشلاق برای کوچ بهاره مساعد شد به سوی بلندیهای منطقه به راه افتاد تا از حال و روز پسر و دام های رها شده در طوفانش خبری بگیرد نیم ساعتی راه تا میان بند باقی مانده بود که از دور صدای نعره ی گاو نر پیش روی گله اش را شنید بر سرعت خود افزود به محل که رسید با کمال تعجب کلبه ی موقت را سرپا ، گاوان را زنده و گوساله های نوپا را سرحال و حاصل گله را فراهم دید .

        از همه مهمتر پسر جوانش نیزسالم بود و مردی بلند بالا و سیاه چرده و خوش روی در کلبه سرگرم کار بود . بعد از سلام و ابراز خوشحالی ها و دست مریزاد پسر تمامی ماجرای مرد گالش غریبه را برای پدر شرح داد و پدر از مرد غریبه ی کارکشته تشکر کرد و از او پرسید : حالا من چگونه باید محبت های تو را جبران کنم که پسرم و گله ی گاوانم را از نابودی در برف و سرما نجات دادی .     

     مرد که سیاه گالش بود پاسخ می دهد : هیچ من از نعره ی گاو نر پیش روی گله ات خیلی خوشم می آید آن را به من ببخش مرد با کمال خوش رویی و رضایت چنان کرد و سیاه گالش دستی به پشت ورزای سرگالش کشید و لحظه ای بعد هر دو ناپدید شدند . مردم املش باور دارند همه ی گوزنان این منطقه از نسل همان گاونر زیبای سرگالش است که سیاه گالش آن را با خود برده است .( بشرا ، محمد ،افسانه ها و باور داشت های مردم شناختی جانوران در گیلان ،  ص 62، سال 1383    

 

 
------------------------------------------------------------
 

افسانه سياگالش در تنكابن به روايت خانم  فاطمه معافي

سیاه گالش در روستای برسه  ( barese  ) تنکابن در استان مازندران : کیامراد فرزند علی :  

      یک شکارچی به نام کیامراد علی همواره به شکار می رفت ومرتب بز کوهی و گوزن شکار می کرد  از اعتقادات محلی است که انسان حق ندارد زیاد شکار برود و معمول است که حد مجاز شکار یکصد راس است و اگر از حد بگذرد اجانین اورا آزار جدی می دهند زیرا اعتقاد دارند که گوزن و بز کوهی جزء احشام آنها است .

     کیامراد علی بیش از یکصد راس شکار کرد و یکی از جنیان ( سیاه گالش ) در مقابل دیدگان او حاضر شده وبه او متذکر شد که دیگر حق نداری بیایی و شکار کنی زیرا تو بیشتر از حد خود شکار کرده ای و حتی یک راس گوزن نر ( سیاه گالش عاشق گوزن نر است ) که داخل گله بود را شکار کرده ای .

      حال چون تاکنون شکار کرده ای و به این کار عادت هستی همه ساله یک راس گوزن را در یکی از شکارگاههای تنکابن و زیر درخت می بندم و بیا شکار کن و برو در غیر این صورت تورا اذیت خواهم کرد .

       کیامراد علی به قرارداد وفادار نشد و خلاف وعده عمل کرد وبه شکار رفت ودر جنگل یک راس گوزن ماده را شکار کرد و برای خود کومه ای می سازد و شب را در همان جا می ماند  خواست برای غذا گوشت را آماده کند ، گوشت را کباب کرد و بوی کباب تمام جنگل را فراگرفت . در همین حال دید کودکی جلوی کومه حاضر شد و به زبان محلی تنکابن گفت : مه مار بگوت یه کولو گوشت ( me mar bagoot e ye kooloo goošt ) ترجمه  : مادرم گفت یک تکه گوشت به من بده [ كولو يعين يه قطعه يا تكه از ....]          او هم یک لقمه از آن کباب را به او داد و کودک رفت . بلافاصله چهار کودک دیگر آمدند و همان تقاضا تکرار شد و کیامراد باز هم لقمه ای از آن گوشت را به کودکان داد و آن ها رفتند دوباره ده کودک آمدند ، کیا مراد علی عصبانی شد و آنها را دنبال دادو آنها رفتند بعد از چندی یک مرد با هیکل بزرگی آمد و روبروی او نشست که از همان اجانین و سیاه گالش معروف بود .  

       کیامراد علی که مشغول سیخ زدن گوشت بود آن جن نیز از کیامراد تقلید کرده و برگ درختان را به سیخ می کشید . کیامراد به فکرش رسید که به طرف تفنگ خود برگردد و تفنگ را گرفت وبه سمت او شلیک کرد و به قول خودش جن را کشت .

      کیامراد تا صبح نخوابید و صبح بدون گوشت گوزن برگشت و به فرزندانش گفت که در فلان محل گوشت گوزن است و آن گوشت را برای مراسم ختم من بیاورید زیرا تا شما بروید و برگردید کار من تمام است ومن می میرم و همان طور هم شد .  

 

         ------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سیاه گالش در روستای جیساء کلارآباد تنكابن:

 

         یکی از اهالی این روستا به نام فرج اله رودمقدس که از شکارچیان بزرگ منطقه مورد بحث است نقل مکند : در یکی از روزهای بهاری طبق عادت و به تنهایی برای شکار روانه جنگل شدم پس از طی مسافتی به شکارگاه همیشگی ام رسیدم با گشتی مرموزانه و زیرکانه متوجه آهویی شدم که زیر درختی در حال استراحت بود لوله تفنگ ته پرم را به سمت او نشانه گرفتم و فاصله خیلی کم بود و صیدش خیلی آسان ، ناگهان متوجه شدم آن حیوانی را که من نشانه گرفتم یک ببر است که به حالت غضبناک به من نگاه می کند و هر آن مترصد حمله به من آست من تعجب کردم و با خود گفتم این که آهو بود ،   

     زمانی که لوله تفنگ را پایین می آوردم میدیدم آهو است وچند بار این حرکت را تکرار کردم و هر بار همان ماجرا برایم پیش آمد و از شکار این حیوان دست کشیدم و تفنگ را بر روی زمین گذاشتم دیدم آهو باردار است و زمان زایمانش خیلی نزدیک است از همان جا پی به حامی این حیوان که سیاه گالش است بردم و از شکار چنین حیواناتی تحت این شرایط به طور کلی دست کشیدم    

    روايتي ديگر از روستاي جيستا     

         در سالهای 1375 تا 1360 شمسی در جنگل های میانبند روستای جیسا( jisa ) تنکابن و نزدیک به منطقه کلاردشت ( kelardasht) شخصی به نام صفا دلفان آذری که از دامداران و شکارچیان بزرگ کلاردشت بود بر اثر شکار بی رویه آهو و کل و بز وحشی تمام احشام خود را با یک مریضی ناشناخته که تمام دامپزشکان از درمان آن در مانده شده بودند از دست داد و خودش نیز از تمام کارها درمانده و فقیر شد .

      او از دوستان پدرم ( نویسنده ) است که همواره پدرم ( حاج محمد رودبارکی ) او را مورد نصیحت قرار داد و در مورد سیاه گالش به او هشدار داد اما ایشان بی توجه بودند و سرانجام دو فرزند او که از دامها نگهبانی می دادند دیوانه شدند و تمام 140 راس دام او تلف شد .  

 

 --------------------------------------------------------------------------------------------------------
افسانه سياگالش در رامسر [ پير مرد چوپان ]     پیرمرد چوپان که حرف شکاربان‌ها را باور نکرده بود و فکر می‌کرد قصد دارند او را دست بیندازند،

با ریشخند گفت:

چه می‌گویید، من آنقدر دنیا دیده‌ام که بدانم که زمستان ییلاق چقدر سرد است. آنجا که من گاوهای بیچاره‌ام را از ترس جان خودم رها کرده‌ام، چهار پنج قد آدم برف بر زمین می نشیند. چطور توی آن برف و سرما گاوهای من زنده و سالم مانده‌اند؟

     شکاربانان قسم خوردند که راست می‌گویند، از آن سو هم آشناها و فامیل که گذرشان به ییلاق افتاده بود، همان حرف شکارچی‌ها را به پیرمرد چوپان زدند. خلاصه پیرمرد چوپان برای اطمینان به سمت ییلاق به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به ییلاق رسید.

     دید دنیا را چه می‌بینی، شکاربانان و آشناها راست می‌گفتند. گاوهایش چاق و پروار و سالم سرگرم چرا هستند، مرد چوپانی هم در کنارشان هست و از آنها مراقبت می‌کند. پیرمرد چوپان با خود گفت کار، کار همین چوپان است، او گاوهایم را برای من صحیح و سالم نگهداشته‌ است.

     پیرمرد جلوتر که رفت، «سیاگالش» را شناخت. سیاگالش پیرمرد را صدا زد و گفت بیا، بیا گاوهایت را که تا به حال برایت نگه داشته‌ام، پس بگیر.   

     پیرمرد چوپان که بسیار خوشحال بود، نزد سیاگالش رفت، او که می‌خواست از سیاگالش تشکر کند، به او گفت: «سیا گالش حالا که تو گاوهای بیچاره‌ام را از سرما و برف و بوران نجات دادی و آنها را صحیح و سالم به من برگرداندی، بگذار یکی از گاوهایم را به تو انعام بدهم. سیاگالش با اصرار پیرمرد گفت: باشد آن گاو نر(کلگا) را به من بده. پیرمرد نیز با دل و جان کلگای خود را به سیاگالش پیشکش کرد. و هنوز هم که هنوز است برخی از چوپان‌ها سیا گالش را با آن گاو نر می‌بینند.

      اما سیاگالش وقتی قصد جداشدن از پیرمرد چوپان را داشت نصیحتی به او کرد و به او پندی داد: ای برادر، من به تو اندرزی می‌دهم و این اندرز را هرگز فراموش نکن تا برکت از تو و مال‌هایت روی نگرداند. از من بشنو که شیر داغ را سر آتش مصرف نکن که معصیت است، بگذار تا شیر سرد شود بعد آن را بخور. پیرمرد چوپان حرف سیاگالش را به گوش جان شنید و وقتی به زادگاه خود بازگشت، آن را برای همه حکایت کرد.

 

    -----------------------------------------------------------


 افسانه سياگالش از رانكوه بروايت  مرحوم زلفعلي قنبري از روستاي گوشت پزان:  

 

داستان زیرکه تا حدودی به صورت یکی از افسانه ها و داستانهای گالشی در بین جنگل نشینان منطقه رانكوه  نقل می شود توسط مرحوم زلفعلی قنبری از ساکنان روستای گوشت پزان نقل شده و از دفتر خاطرات گروه کوهنوردی جوانان شبخوسلات برگرفته شده است.

      سالهای سال پیش ، پیشینیان تعریف کرده اند که درنواحی کورکوه(کل کوه) صحرا کوتام سرگالشی زندگی می کرد و گاوهای او در این منطقه از جنگل چرا می کردند.خانه و زندگی او به روایتی در روستای شبخوس سرا و به روایتی دیگر در روستای لشکاجان بود به هر حال در جلگه خانه و زندگی داشت.    

      در یک روز تابستانی سرگالش برای رسیدگی گاوهای خود به کولام(کلبه جنگلی)آمده بود ودر آن روز یک آهوی کوچک با دست شکسته لنگان لنگان به کولام او نزدیک شد و گالشها (دامداران-گاودارها) آهوی دست شکسته را گرفته وبه داخل کولام می آورند و به سرگالش خبر داده و نشان می دهند.و اصرار می کنند که سر گالش اجازه داده تا آهو را ذبح کرده و کبابی آماده سازند و جشنی به پا دارند. 

      اما سرگالش بلند طبع،میگوید که آهو را نکشید اگر گوشت می خواهید بروید خودتان آهو یا گوزنی شکار کنید و بخورید،نه این آهوی دست شکسته را، و این از انصاف وجوانمردی خارج است که آهوی کوچکی به ما پناه آورده است و به کمک ما احتیاج دارد را ذبح کنیم وبکشیم و از گوشت آن کباب درست کرده و بخوریم.پس بهتر است که به فکر کشتن آهو نباشید.   

    از آنجایی که که خودش شکسته بند بود،دست شکسته آهو را بست و به چوپانها گفت که:از آهو نگهبانی و رسیدگی کنند تا دست او خوب شده و سلامتی خود را دوباره بدست آورد . بعد از اینکه دست آهو خوب شد آن را آزاد کردند.  

    این گذشت تا اینکه تابستان پایان یافت و پاییز و زمستان رسید.در یک روز سرد زمستانی چوپانی که همراه گاوها در کولام مانده بود برای تهیه غذا به کوهپایه آمد، اما ناگهان هوا تغییر کرد و برف بسیار شدیدی شروع به باریدن کرد و تمامی راهها را بست واین برف به مدت بیست روز ادامه داشت و در تمام این مدت کسی نمی توانست خود را به کولام برساند.درنتیجه همه به این نتیجه رسیدند که تمامی گاوهای داخل کولام از گرسنگی و تشنگی هلاک شده اند.  

     بعد از اینکه هوا از بارش ایستاد و هوای ابری وبرفی پایان یافت کسی به تنهایی جرأت رفتن به کولام وطاغت دیدن صحنه وحشتناک مرگ گاوها و گوساله ها را نداشت به احتمال زیاد هرکس به تنهایی می رفت از ناراحتی دق مرگ می شد.

بنابراین هفت نفر چوپان همراه با سرگالش جوانمرد به طرف کولام رفتند تا حداقل وسایل وابزار چوپانی که شامل ظروف شیر و ماست وکره و دیگر وسایل بود را برداشته و به خانه بیاورند.

      وقتی سرگالش با بقیه چوپانها به نزدیکی کولام رسیدند به جای   سکوت مرگبار، آواز گاوها و گوساله ها را شنیدند. هیچ کس باور نمی کرد که گاوها تاکنون زنده مانده باشند وقتی به کولام رسیدند تمام گاوها و گوساله ها را زنده دیدند.حتی چند تا از گوساله ها نیز به دنیا آمده بودند. همچنین دیدند که دور واطراف وپشت بام کولام پر از علفهای خشک می باشد.در همین موقع دو نفر که لباس چوپانی به تن داشتند جلوی کولام آمدند.سر گالش وبقیه چوپانها از دیدن این صحنه بسیار متعجب و خوشحال شدند.    

   سرگالش از آن دو نفر پرسید که:شما کی هستید و چرا از این حیوانات مواظبت کردید؟     

  آن دونفر جواب دادند که:این کار جبران محبت شما می باشد.وقتی سرگالش دوباره اصرار کرد که بیشتر توضیح بدهید، گفتندکه شما از مال ما مواظبت کردید ما هم ازمالهای شما مواظبت کردیم.

       باز هم سرگالش از این جواب قانع نشد و توضیح بیشتری خواست.آنها در جواب گفتند که ما جبران محبت شما را کردیم.یادتان هست که تابستان گذشته تو از آن آهو کوچک مراقبت و پرستاری کردی و او را معالجه کرده و آزادش کردی .

آن آهو به ما و ارباب ما سیاه گالش تعلق دارد(سیاه گالش جنی هست که صاحب و مالک گوزنها وآهوهای وحشی جنگلها می باشد) وما هم نوکرهای سیاه گالش هستیم واین کار را به خاطر خوبی های تو انجام دادیم و کار زیادی هم نکردیم.  

      وقتی که آنها خدا حافظی کردند و می خواستند بروند سرگالش گفت چونکه این اموال وحیوانات را شما نجات داده اید، اینها را برای خودتان برداررید و با خودتان ببرید.اما آنها قبول نکردند.سرگالش گفت پس حداقل نصف آنها را با خودتان ببرید باز هم آنها قبول نکردند.

      دوباره سرگالش اصرار کرد که حداقل یکی را به میل خودتان انتخاب کنید و با خودتان ببرید این دفعه یکی از آنها خودش را سیاه گالش معرفی کرد و قبول کرد که یکی از گاوها را به عنوان هدیه از سر گالش قبول کند بنابراین از میان گله گاوها یک گاونر تنومندی را انتخاب کرد.   

    سیاه گالش گاو نر را آورد و در پشت پاشنه پا خودش قرارداد و به سرگالش و آدمهای او گفت که پشت سرخود را نگاه کنند ،در یک لحظه آنها صدای گاو را شنیدند که در پشت پای سیاه گالش قرار گرفته و در آن طرف چلکا رودخانه دور شد ند و از همان زمان همان نقطه که سیاه گالش گاو را به پشت پای خود گرفت و از چلکا رودخانه دور شد آن نقطه را کور کوه نامیدند .
 

 


------------------------------------------------------------------------------ 

افسانه سياگالش به روايت آقاي علي آقايي [ وبلاگ بهشت اشكور ]        

  نخستین باری که داستان او را شنیده بود هرگز از یاد نمی‌برد. از همان ساعت در درون خودش نوعی جوشش و میل مخصوص را احساس می‌کرد. دوست داشت بیش‌تر درباره‌ی او بداند و بپرسد؛ اما چیزی که بود هیچ‌کس میل نداشت درباره‌ی او چیزی به زبان بیاورد.

     هربار که  با ریش‌سفیدها می‌نشست و سر صحبت را درباره‌ی او باز می‌کرد یا سعی می‌کرد به شیوه‌ی کنایه و غیرمستقیم صحبت و داستان او را پیش بکشد متوجه می‌شد که آن‌ها تمایلی به صحبت کردن درباره‌ی او ندارند و به هر شکلی شده بحث را عوض کرده و به موضوعات پیش پا افتاده می‌کشانند.
       توی چشم‌هایشان که زل می‌زد ترس و وحشت بخصوصی را می‌دید که انگار از دیدن از ما بهتران یا اجنه بوجود آمده بود. یا حالت چشم‌هایشان طوری بود که انگار به خاطره‌ی دور و ترس‌ناکی خیره شده‌اند. همه‌ی این‌چیزها به جای این‌که ذره‌یی از میل و اشتیاق او کم بکند برعکس بر شور و کنجکاوی او اضافه می‌کرد. شب‌ها همین‌طور که توی تخت غلت می‌زد هیکل سیاه و ردای بلند او به چشم‌ش می‌آمد و صدای ماغ گوزن‌ها و گاوها از توی گوش‌هایش می‌گذشتند.

       گاهی خودش را توی جنگل مرطوب و سیاهی احساس می‌کرد و همین‌طور که پایش را بر چوب‌های خشک و علف‌ها می‌گذاشت به دنبال گوزن ماده‌یی توی سیاهی‌ها سر تفنگ‌ش را می‌چرخاند. بعد از ترس چشم‌هایش را باز می‌کرد و سعی می‌کرد تمام خیالات مربوط به او را از خودش دور بکند و به زور خودش را به خواب بزند.
        تابستان آخرین نفس‌هایش را می‌کشید. خنکی مخصوص و بوی خیس پاییز را می‌شد از لابه‌لای نفس‌های تابستان احساس کرد. پسر بیست سالی داشت. اما نسبت به سن‌ش قد و هیکل درشت و اندام ورزیده‌یی داشت. ریش و سبیل صورت‌ش را تیغ می‌انداخت و موهایش همیشه مرتب و شانه کرده بود.
       اما بر خلاف ظاهر او در درون نوعی کسالت همیشه‌گی و یک‌نواختی در جریان بود. روزها برای او همیشه به یک منوال و شیوه شروع می‌شد و در پایان شب به شیوه تکراری تمام می‌شد. پدر او در زمان کودکی مرده بود و سال‌ها او و مادرش به عنوان هم‌دم و یاور یک‌دیگر در کنار هم زنده‌گی می‌کردند. اما از زمستان گذشته و بعد از مرگ مادرش تنها دل‌خوشی او از دنیا هم کم‌رنگ و ناپدید شده بود. تمام روز را توی قهوه‌خانه‌یی که از توی حیاط خانه‌شان تیغه انداخته و درآورده بودند می‌گذراند و با چاق کردن غلیان و چایی بردن جلو چند مشتری مچاله شده و زوار درفته روز را به شب می‌رساند. گاهی روی نیم‌کت چوبی جلوِ دکان می‌نشست و به سراشیب جاده که از پایین به جاده‌ی اصلی کشیده می‌شد نگاه می‌کرد و گاهی رد نگاه‌ش از سربالایی جاده می‌گذشت و لای درختان سرو جنگلی (!) و آبی نم‌گرفته‌ی آسمان محو می‌شد.
          گاهی بی‌آن‌که ملتفت باشد جلوِ منقل زغال خیره به سرخی زغال‌ها خیره می‌ماند و افکار مختلف از ذهن‌ش می‌گذشت. آیا تمام افسانه‌ها و داستان‌هایی که شنیده بود واقعیت داشت؟ نمی‌توانست به خودش بقبولاند که همه‌ی آشنایان‌ش و تمام کسانی که می‌شناخت بر اساس یک‌سری قواعد مشخص زند‌‌ه‌گانی را طی کرده و به پیری رسیده‌اند.
         همین علی‌گدا با این‌که هیچ دندانی به دهان نداشت و موقع حرف زدن روی لب‌هایش کف غلیظی می‌نشست آیا به طریق معمولی زنده‌گی کرده و به این‌جا رسیده بود؟ چه رازی در میان بود که با داشتن یک مزرعه‌ی کوچک و چند گاو لاغر و مریض هرچندسال راهی حج می‌شد و وضع زنده‌گی‌یش به‌تر از همه‌ی اهالی بود؟

     آیا تا پایان عمر با همین غلیان چاق کردن و چایی بردن جلو این و آن می‌توانست آینده‌یی مانند او بسازد؟ روی‌هم‌رفته اوضاع درهمی داشت و حالا هم که هوای عاشقی به مشام‌مش خورده بود، بیش از پیش خودش را تنها و بی‌کس احساس می‌کرد. نه کسی را داشت که درباره‌ی دختر مورد علاقه‌ش با او صحبت بکند، نه می‌دانست باید چطور پا پیش بگذارد و زنده‌گی جدیدی را شروع کند.

      تنها چیزی که او را آرام می‌کرد و برای اوضاع درهم او نوعی تسلیت به حساب می‌آمد داستان‌ها و افسانه‌های مختلف درباره «سیاگالش» بود.
       پیش خودش حساب کرده بود که شاید بتواند با دیدن سیاگالش اوضاع‌ زنده‌گی‌یش را سر و سامان ببخشد و با کمک جادویی که از او می‌گیرد نان و نوایی به هم بزند و زنده‌گی جدیدی بسازد.

      شاید می‌توانست بخت و اقبال خفته‌ی خود را بیدار کند و سعادت و خوش‌بختی برای مدتی هم که شده به او روی خوش نشان دهد. گاهی که فرصت مناسبی پیش می‌آمد و پیرمردها و ریش‌سفیدهای سیاهکل توی قهوه‌خانه‌ش وقت می‌گذراندند سرصحبت را باز می‌کرد و با اشتیاق به دهان چروکیده مردها زل می‌زد تا شاید چیز تازه‌یی درباره سیاگالش دستگیرش شود.
         صحبت را با شکار قرقاول و پرندگان شروع می‌کرد و از گوشت لذیذ شکار پرنده‌ی تازه تعریف می‌کرد و وقتی پیرمردها به سر ذوق می‌آمدند از شکار گوزن و سیاگالش حرف می‌زد. این‌قدر درباره‌ی او کنجکاو بود که کوچکترین صحبتی او را به یاد سیاگالش می‌انداخت و از وسوسه‌ی دیدن او در تمام تن‌ش لرزه‌ی مخصوصی جریان پیدا می‌کرد. چندبار سربسته تصمیم خودش را با دوستان و اهالی مطرح کرد اما انگار کسی مایل نبود مثل او پی چیزی این‌قدر غیر معمول را به تن‌ش بمالد و با او همراه شود.
     با این‌که همه با جدیت از سیاگالش حرف می‌زدند و داستان‌های او را طوری تعریف می‌کردند که انگار خودشان به چشم دیده‌اند، اما وقتی که صحبت دوباره دیدن او به میان می‌آمد شانه خالی کرده و از ادامه‌ی بحث جلوگیری می‌کردند. آیا رازی درمیان بود؟ توی داستان‌ها آمده بود که اگر شکارچی توی جنگل بیش از نیاز خودش شکار کند یا به دامی یا حیوانی آزار برساند سیاگالش در هیأت یک مرد بلندبالای سیاه‌پوش به او پیش‌آمد می‌شود و اگر شکارچی خیلی خوش‌شانس باشد ممکن است مهمان سیاگالش شود و از پلوی او بخورد.
        همان پلویی که از دو دانه‌ی برنج ری می‌کرد و در دیگی به اندازه‌ نصف تخم‌مرغ پخته می‌شد و هرکس هرچه‌قدر از آن می‌خورد تمام نمی‌شد. بعد شکارچی از شکار خودش تعریف می‌کرد و سیاگالش از او قول می‌گرفت که درباره‌ی او به کسی چیزی نگوید و دست از شکار کردن و اذیت و آزار حیوانات بکشد و در عوض به او یک مشت برنج و مقداری کلپر و چیزهای دیگر می‌داد که اگر شکارچی آن‌ها را با آذوقه‌ی خودش مخلوط می‌کرد هیچ‌وقت تمام نمی‌شدند و برکت به زنده‌گی‌یش وارد می‌شد.
       اما پسر حالا تصمیم خودش را گرفته بود. تمام چیزی که از تفنگ و تیر اندازی به خاطر داشت مربوط به سال‌ها پیش بود و خاطره‌ی آن به دوران کودکی‌یش بر می‌گشت. همان وقت‌هایی که به اصرار و پافشاری اسباب و وسایل توی صندوق را بیرون می‌کشید و تفنگ را با دقت برانداز می‌کرد. بعد متوجه هق‌هق و اشک‌های مادرش می‌شد که انگار از این تفنگ خاطره‌ی تلخ و دوری در سر داشت.
       چرا هیچ‌وقت بیش‌تر کنجکاو نشده بود تا دلیل گریه‌ی مادرش را بپرسد؟ آیا این تفنگ راز مخوفی را در سینه داشت؟ یا تنها خاطره‌ی دور و کم‌رنگ مادرش او را متأثر می‌کرد؟ آن‌روز وقتی که سر وقت صندوق رسید با ترس و لرز و احساسات مختلف پیش پای صندوق نشست. توی صندوق که دست جنباند همین‌که دست‌ش به سفتی مخصوصی خورد چشم‌هایش برق افتاد.
         این‌را خودش هم ملتفت شده بود. انگار تمام چیزهایی که می‌دید از یک لایه‌ی نازک آب و نور به چشم‌ش می‌آمدند. تفنگ برنوی پدربزرگ‌ش را که به او به ارث رسیده بود و سال‌ها داخل صندوق‌ بزرگی داخل اتاق نگه‌داری می‌شد برداشت. دور تا دور تفنگ را از قدیم با پارچه‌ی کهنه و رنگِ‌رو رفته‌یی کهنه‌پیچ‌ کرده و دور آن‌را با نخِ کنفی محکم بسته بودند. تفنگ سنگین‌تر از آن بود که انتظار داشت.
      توی دل‌ش آرام گفت:  چه‌طور باید اینو راست نگه دارم» بعد خودش به خودش نهیب می‌زد که «اصلا قرار نیست که تیر در کنی. فقط باید باهات باشه. نه تیری، نه صدایی، نه شکاری؛ فقط سیاه‌بازیه... می‌ری، یه سری گوش و آب می‌دی و دستِ پر بر می‌گردی» اما توی دل‌ش می‌دانست که اوضاع به همین راحتی‌ها هم نیست. شاید توی جنگل شکاربانان دستگیرش کنند، یا خرسی، ببری، چیزی به او حمله بکند و قبل از این‌که فرصت کند از تفنگ استفاده کند چند تکه و پاره پاره شود. این چیزها دلیلی برای پا پس کشیدن‌ش نمی‌شد.
        تفنگ را خوب وارسی کرد و ده- دوازده فشنگی که توی جعبه‌ی کوچکی لای پلاستیک پیچیده بودند خوب برانداز کرد. حالا یک قدم به تمام آرزوها و خیال‌هایی که داشت نزدیک‌تر شده بود. همان روز وسط ظهر وقتی که صدای له‌له گنجشک‌ها درآمده بود تفنگ‌ش را روی زین موتور بست، رویش را پارچه کلفتی کشید و با یک کوله پشتی خوراکی و آب راهی شاهسر شد. اگر سیاگالش همانی بود که می‌گفتند حتما باید توی جنگل‌های شاهسر مخفی شده باشد. از قصد و تصمیم خودش به کسی چیزی نگفت و یکه و تنها صدای موتورش را از سربالایی جاده بالا کشاند و از جاده‌ها و بی‌راهه‌های خاکی دور گذشت. باد گرم تب‌دار توی هوا پیچیده بود. بوی نای برگ‌های عرق‌کرده و خاک‌آلود توی دماغ‌ش می‌پیچید. آن‌قدر پیش رفته بود که دیگر جاده‌یی به نظرش نمی‌آمد. موتور را پای درخت پر شاخ و برگی روی دو جک گذاشت و روی آن‌را با شاخ و برگ و بوته‌ها خوب پوشاند.
       اصلا نمی‌دانست که از کدام طرف باید پیش برود؛ هر وقت به شاخه‌ها و بوته‌های انبوه و بزرگی می‌رسید راه‌ش را کج می‌کرد و از مسیر دیگری می‌گذشت. سایه‌ی بلند درختان روی سرش می‌افتاند. آفتاب لحظه به لحظه بی‌رمق‌تر می‌شد و دیگر از دست درازی‌یش به میان جنگل خبری نبود. هوا  میلِ به تاریکی داشت. سر و صدای حیوانات و باد درآمده بود. درختان انگار خمیازه می‌کشیدند و دم و بازدم‌شان سر و صدای ترسناکی بوجود می‌آورد. آیا ترسیده بود؟ ممکن بود یک لحظه تصمیم خودش را بگیرد و از همان راهی که آمده بود برگردد؟ از خودش که می‌پرسید می‌دید هیچ جوابی ندارد.
         ممکن نبود توی این تاریکی بتواند مسیر درست را انتخاب بکند و خودش را به موتور یا آبادی برساند. هرچقدر هم که توی سیاهی‌ها چشم می‌دواند نور بخصوصی را که از چراغ آبادی یا روستاهای اطراف به چشم‌ش برساند نمی‌دید. گم نشده بود. می‌دانست که جایی‌ست میان جنگل‌ها اما این‌قدر راه رفته بود که دیگر نمی‌دانست کجاست.
         وانگهی حالا که این‌قدر راه آمده بود درست نمی‌دید که پا پس بکشد و برگردد. حالا که آمده بود باید تا آخر می‌رفت. هوا که کاملا تاریک شد دید راه رفتن فایده‌یی ندارد. چرا چراغ‌قوه یا فانوس یا هر وسیله نورانی را فراموش کرده بود؟ نا امید زیر تنه‌ی درختی نشست و تفنگ را روی سینه‌ش فشار داد. خیالاتی شده بود. صداهای مختلفی می‌شنید که نمی‌دانست مربوط به چیست. در اطراف خودش حرکت‌های مشکوکی را احساس می‌کرد. چشم‌هایش را بهم فشار داد. شاید اگر چیزی را نمی‌دید احساس ترس دست از سرش برمی‌داشت.
          از پشت درخت‌ها صدای نفس کشیدن موجودی را می‌شنید. چشم چرخاند توی سیاهی‌ها. چیزی به نظرش نیامد. صدای هو هوی جغدی را از اطراف می‌شنید. فکر کرد شاید شغالی به او نزدیک شده است. فریاد کشید شاید از شنیدن صدای او پا به فرار بگذارند. اما تأثیری نکرد. هوای دور و برش سنگین شده بود. ترس و وحشت مثل سایه‌ی سنگینی روی سرش افتاده بود. همان‌جا پای درخت چمباتمه زد.
        دهان‌ش خشک شده بود. ته‌مانده‌ی آب دهان‌ش را که پایین می‌داد صدای آن‌را به وضوح می‌شنید. باید چه می‌کرد؟ به خودش که آمد دید توی جنگل بی‌هدف می‌دود. تفنگ را محکم توی دست گرفته بود و با دست دیگر شاخ و برگ‌ درختان را کنار می‌زد و می‌دوید. بی‌اختیار شروع کرد به فریاد زدن: «کمک... کمک...» صدایی گفت: «آهاااای. کی اون‌جاست؟» پسر همان‌طور فریاد می‌کشید: «کمک. کمک. یکی به دادم برسه.» و سعی می‌کرد گلنگدن برنوی قدیمی را بکشد و ماشه را بچلاند.
      اما هرچه‌قدر که توی تاریکی به تن تفنگ دست می‌کشید فایده‌یی نداشت. بی‌اختیار فریاد می‌کشید و می‌دوید. دست و پایش مدام به شاخ و برگ درختان و بته‌ها می‌پیچید و دویدن را برایش مشکل می‌کرد.» دوباره صدایی گفت: «آهااای. کی اون‌جاست؟» و بعد صدای صفیر گلوله توی سیاهی‌ها پیچید.
       پسر لحظه‌یی از تنگ و تا افتاد. این‌ صدا از تفنگ او نبود. آیا کسی صدای درخواست کمک او را شنیده و به فریادش رسیده بود؟ صدای نفس‌نفس‌زدن‌ش توی گوش‌ش می‌پیچید و انگار تمام صداهای اطراف‌ش ذوب شده بودند و فقط خودش را می‌شنید. آب دهان‌ش را فرو داد و آرام گفت: «کمک» بعد تمام نیرویش را جمع کرد و فریاد کشید : «یکی به من کمک کنه. کمک...» صدایی از توی تاریکی‌ها گفت: «چه‌ت شده؟ چه کمکی می‌خوای؟ هان؟» پسر که کمی آرام گرفته بود گفت: «کی هستی؟ حواس‌ت باشه. من یه تفنگ پر به سمت‌ت نشونه رفتم.» صدا گفت: «با کی حرف می‌زنی؟ واسه چی داد می‌زدی کمک؟» پسر به اطرف‌ش نگاه کرد. نتوانست مسیر صدا را تشخیص بدهد.
       آیا خیالاتی شده بود؟ با صدای بریده انگار که وجود صدای دیگری را باور نکرده باشد گفت: «شما... کجایین؟ من گم شدم. کمک... آهاااای» صدا گفت: «این وقت شب این‌جا چه می‌کنی؟ از جات تکون نخور. بلند بلند با من حرف بزن تا پیدات کنم» صدایی که شنیده بود صدای مردانه‌یی به نظر می‌آمد که با تمام زمختی‌یش یک تنه جلوِ همه چیزهای ترس‌ناک ایستاده بود.
       نور فانوس کم‌سویی از لای شاخ و برگ‌ها به چشم پسر آمد. بلند گفت: «من این‌جام. آهای.» صدا گفت: «همون‌جا بمون. دارم میام» حالا نور فانوس به پیش پایش رسیده بود. نور چشم‌هایش را آزار می‌داد و به جز هاله‌ی نور زرد فانوس چیزی نمی‌دید. کمی که گذشت و چشم‌هایش عادت کردند هیکل بلندبالایی را دید که با فانوس به سمت او می‌آمد. با صدای بریده بریده گفت: «آقا... آقا من این‌جام. گم شدم» صدا گفت: «اینو خودم‌ هم فهمیدم. اون چیه تو دست‌ت هان؟ زود بندازش زمین.» پسر گفت: «آقا این خرابه. کار نمی‌کنه. چندتا حیوون وحشی نزدیک بود بهم حمله کنند.» تفنگ را روی زمین انداخت.
        مرد گفت: «تو که میای شکار باید پی همچین چیزی رو هم به تن‌ت می‌مالیدی. حالا چی می‌خوای؟ می‌بینی که حیوونی دور و برت نیست. از همون راهی که اومدی برگرد و برو». فانوس را بالا گرفت. نور که توی صورت پسر افتاد چشم‌های درشت و بازش به نظر مرد آمد. دست برد جلو چشم‌هایش را گرفت: «آقا من راهمو گم کردم. اصلا نمی‌دونم کجام و باید از کجا برم.» «خیلی خب. خیلی خب. فهمیدم. دنبال من راه بیفت و بیا.» بعد جست زد و تفنگ پسر را از روی زمین برداشت و خودش به پیش و پسر از پس توی سایه‌ی نور فانوس به راه افتادند.»         پسر از پشت به هیکل مرد خیره شده بود و لباس و اندام او را از نظر می‌گذراند. مو و ریش پر پشت او، همین‌طور لباس گل و گشادی که به تن داشت تصویر غریبی در ذهن پسر ایجاد کرده بود. توی خیالات خودش آن‌چه گذشته بود را از سر می‌گذراند و سعی می‌کرد بین آن‌چه از قصه‌ها و افسانه‌ها درباره‌ی سیاگالش شنیده با مردی که حالا در روبروی خودش داشت نقاط مشترکی پیدا کند. به این‌چیزها فکر می‌کرد که مرد بی‌اینکه بایستد یا به او نگاه کند گفت: «اومده بودی چی شکار کنی؟» پسر از خیالات خودش بیرون پرید و با من و من گفت: «نمی‌دونم. هرچی که گیر بیاد.» این آخرین صحبتی بود که بین آن‌ها رد و بدل شد.
        مرد همان‌طور که فانوس را بالا گرفته بود و تفنگ پسر و چوب‌دست خودش را سبک توی دست‌ش داشت قدم‌های بلند برمی‌داشت و مطمئن پایش را روی زمین فرود می‌آورد. از پشت درخت‌ها کم‌کم کلبه‌ی چوبی و پرچین‌های بزرگی به چشم آمد. مرد در کلبه را با فشار دست باز کرد و در سکوت پا توی آن گذاشت. مرد گفت: «امشبو این‌جا بخواب. اون گوشه جاتو می‌ندازم و فردا راه می‌افتی و می‌ری.» با دست گوشه‌ی اتاق را نشان داد.
       جایی که خلوت‌تر از باقی اتاق به نظر می‌آمد. فانوس را به میخ دیوار گیراند و فتیله فانوس دیگری را بالا کشید و روی میز گذاشت. گفت: «چیزی می‌خوری؟ هان؟ گرسنه‌ت که نیست؟» پسر که دنبال جایی برای نشستن بود و همین‌که چهارپایه‌یی پیدا کرد گفت: «ممنون. با خودم غذا آوردم.» و تا دست جنباند تا از کوله غذا و خوراکی خودش را نشان بدهد متوجه شد که چیزی به غیر از خودش همراه‌ش نیست.
       زیر لب گفت: «مثل این‌که گم شده. شاید تو جنگل افتاده باشه.» مرد گفت: «خیلی خب. باشه. بذار ببینم چی پیدا می‌شه بدم بخوری» روشنایی اتاق از نور دو فانوسی بود که در اتاق پت‌پت می‌زدند. از پنجره‌ی کلبه سیاهی‌های درختان بیرون همین‌طور تصویر مات گوشه‌ی مقابل اتاق انگار که در آینه‌ی پنجره آویزان شده باشد به چشم می‌آمد. تمام کلبه از چوب‌ درختان جنگلی ساخته شده بود. روی دیوار چوبی میخ و بستی وجود داشت که از آن لباس گالشی و جلیقه‌ی سیاه و کلاه نمدی چرکی آویزان بود. مرد از کلبه بیرون رفت و با یک کوزه سفالی سیاه و بقچه‌ی گل‌دار کوچک برگشت. پیش پای پسر بقچه را روی زمین گذاشت، از آن نان فتیری بیرون کشید و از کوزه سفیدی شیر را توی کاسه ریخت. گفت: «بخور» سفیدی شیر توی خاکستری‌های کاسه، زیرِ نورِ فانوس جلوه‌ی خاصی داشت.

       پسر لحظه‌یی به درهم غلتیدن شیر توی کاسه خیره ماند. کاسه را با دو دست بلند کرد و بالا کشید. گفت: «آقا شما این‌جا تنهایین؟ منظورم اینه که توی این جنگل نمی‌ترسین؟ آخه این اطراف خونه یا دهی به چشم‌م نیومد.
        دوری از آدم‌ها اون‌هم توی جنگل جدن باید ترس‌ناک باشه.» مرد فانوس را از روی دیوار برداشت و بی‌اعتنا به حرف پسر آن‌ را روی میز گذاشت. چاقوی فلزی را برداشت و به تن یک تکه چوب دراز و باریک کشید. خرده‌های چوب به اطراف می‌پریدند. پسر همان‌طور که تکه‌یی از نان را پایین می‌داد و حرکات مرد را دنبال می‌کرد دوباره پرسید: «خب! حتما دلیلی داشته.

آقا!؟ راسته که می‌گن این اطراف سیاگالش از حیوونا مراقبت می‌کنه؟» مرد جوابی نداد.
        پسر گفت: «آخه شما، وسط جنگل، تک و تنها! حتما یه چیزی هست. هم‌سن و سال‌های شما الان چهار-پنج‌تا بچه دور و برشونه. اون‌وقت شما وسط جنگل تک و تنها زنده‌گی می‌کنین.» کمی کاسه‌ را توی دست‌ش تکان داد. شیر دوباره به جنب و جوش افتاد و برهم غلتید. از این‌که می‌دید مرد پیِ حرف‌های او را نمی‌گیرد و به او جوابی نمی‌دهد احساس دل‌گیری نمی‌کرد. حالا احساس سبکی می‌کرد.
         دل‌ش می‌خواست برای همیشه در همان حال بماند و همان‌طور که روی چهارپایه در حال شیرخوردن است زنده‌گی کند. گفت: «آقا شما گاو و گوسفند هم دارین؛ نه؟!» مرد سرش را پایین انداخته و مشغول درست کردن کاسه‌ از تکه‌یی چوب جنگلی بود. زیر لب طوری که انگار با خودش حرف می‌زند گفت: «هفت سر گاو ماده داشتم و یه گاو نر تخمی. اما...» بعد طوری که انگار تازه متوجه‌ی سوال پسر شده باشد

گفت: «این چیزها چه دردی از تو دوا می‌کنه؟ غذاتو بخور و بگیر بخواب» پسر گفت: «آقا! می‌گن تو جنگل‌ها یه کسی هست که مواظب حیووناته و نمی‌ذاره کسی به‌شون آسیب برسونه.

راسته؟ می‌گن وقتی گاوی گوسفندی از گله جا بمونه یا تو برف و بوران توی جنگل گم بشه اون به دادشون می‌رسه» مرد چوبی را که در دست داشت مدام برانداز می‌کرد و با دقت از قسمت‌های به‌خصوصی تکه‌تکه‌ خرده‌های چوب را جدا می‌کرد.
       انگار خاطره‌ی دوری را از لای چوب‌ها بیرون می‌کشید. یا قصد داشت به شیوه‌ی خود رمزی را روی چوب حکاکی کند. سرش پایین افتاده و رد نگاه‌ش بی‌این‌که به چیزی بربخورد از زمین می‌گذشت و در اعماق زمین سرگردان رها می‌شد»

پسر گفت: «می‌گن اسم اون سیاگالشه. آقا! شما تا حالا اسم اون به گوش‌تون خورده؟» بعد همین‌طور که داشت سوال بعدی خودش را توی ذهن‌ش بالا و پایین می‌کرد دل به دریا زد و پرسید: «آقا شما حتما باید سیاگالش باشید. نه؟» مرد دست از کار کشید. چاقو و تکه چوب هنوز توی دست‌ش بودند. انگار حرف پسر او را از دورها به حالا پرتاب کرده باشند گفت: «تو پیش خودت چه خیالی کرد جوون؟. نکنه فکر می‌کنی راستی راستی کسی به اسم سیاگالش وجود داره؟ هان؟» پسر گفت: «خب من خودم شنیدم. اصلا همه می‌گن.
       هرجا می‌ری اگه طرف‌ت اهل حرف زدن باشه حتما از تو داستان‌ها و افسانه‌هایی می‌گه» مرد با عصبانیت پرید میان حرف پسر:  «باز که می‌گی تو! من نه سیاگالش‌ام و نه اونو می‌شناسم. اون چیزایی که شنیدی فقط قصه بودند. تو چه‌طور باورت می‌شه که ممکنه کسی به اسم اون وجود داشته باشه؟»

پسر گفت: «یعنی می‌خوای بگی چون من نتونستم شکار کنم و مشکلی برای حیوونات‌ت ایجاد نکردم نمی‌خوای از برنج جادویی و کلپرت به من بدی؟ یعنی اون دیگِ کوچیکی که اندازه‌ی نصف تخم‌مرغه تو خونه‌ی تو نیست؟ آقا من همه‌چیزو می‌دونم. من فقط اومدم ازت یه مشت برنج بگیرم و برگردم» مرد نیم‌خیز شد، از عصبانیت دست‌ش را روی پای‌ش کوبید: «تو اصلا حالی‌ت نیست. هیچ سیاگالشی وجود نداره.
        اصلا هیچ‌وقت وجود نداشته. اگر هم وجود داشته تا الان هفت‌تا کفن پوسونده. اینا قصه‌ی یه مشت آدم قصه‌پرداز و خیال‌پردازه.

       این‌قدر همه -هرکس که دست‌ش رسید- توی این قصه‌ها دست بردن که سخت می‌شه راستو از دروغ تشخیص داد. حالا هم یه مشت دروغ و خیال‌پردازی باقی مونده که هیچ‌کس‌و به هیچ‌جا نمی‌رسونه.

هه؟! سیاگالش!» پسر آرام گفت: «اگه قرار بشه همچین قصه‌ی دروغی گفته بشه چه نفعی به حال من و تو می‌تونه داشته باشه؟» مرد به چشم پسر خیره شد؛ پوزخندی زد و گفت: «ای‌کاش همه قصه‌هارو دوست داشتند.
          همه به جای این‌که به فکر خوابِ بعد از قصه باشند به منظور قصه‌گو فکر می‌کردند دنیا بهشت می‌شد. می‌دونی؟ همه‌ش هم تقصیر مردم نیست. این قصه‌گو‌ها هم مقصرند. وقتی به جای صدتا افسانه و قصه‌ی جورواجور فقط یه افسانه‌رو به خورد مردم بدن فکر می‌کنی چی می‌شه؟ وقتی به همه بگن که با خرافات و افسانه‌ها بجنگن و اونارو دور بریزند و به جاش قصه‌ی جدیدو گوش کنند فکر می‌کنی کسی قصه‌ی اونارو باور می‌کنه؟»

پسر گفت: «اگه قرار باشه هیچ‌وقت هیچ سیاگالشی وجود نداشته باشه پس تکلیف اون دونه‌های برنج که هیج‌وقت تموم نمی‌شدند و کلپر و رونق و خوشی چی‌ می‌شه؟ آقا من نیومدم که این‌حرفارو بهم بزنین.
        من اومدم پی...» مرد با عصبانیت میان حرف پسر پرید: «چرا هرچی من می‌گم تو حرف خودتو تکرار می‌کنی؟ بهت که گفتم نصفِ بیش‌تر اون افسانه‌ها دروغه و دروغ‌ش هیچ نفعی به حال هیشکی نداره. اما اون نصف دیگه‌شو ای‌کاش مردم باور می‌کردند. می‌دونی منظورم کدومه؟ منظورم جلوِ شکارو گرفتنه.

     دیگه حداقل یه شکارچی حرومزاده باید اینو بدونه که به گوزن ماده‌ی حامله شلیک نکنه. این‌قدر که باید بفهمه. نه؟ تو اون قصه‌هایی که تو شنیدی همیشه کسی بوده مواظب گوزن‌ها و حیوونات باشه. همیشه بوده. خب. یه نفر آدم از خدا بی‌خبر، مثل تو نصف شبی هوس می‌کنه همچین چیزی‌رو امتحان کنه. تفنگ‌شو برمی‌داره و می‌زنه به دل جنگل... بنگ! تیر می‌ندازه تو سیاهی و صدای ماغ گوزن بلند می‌شه. خودشو به گوزن می‌رسونه و کارشو می‌سازه و بعد هرچی بالا سر لش اون منتظر می‌مونه خبری از سیاگالش نمی‌شه.
       می‌دونی یعنی چی؟ یعنی این‌که پیش خودش فکر می‌کنه اصلا سیاگالش وجود نداره یا اصلا مرده و هفت‌کفن پوسونده؛ یا بدتر ممکنه فکر کنه کار شکار اون مورد پسند اون قرار گرفته و کاری به کارش نداره. این می‌شه که درست موقع بارداری گوزن‌ها هم دست از شکار بر نمی‌داره و دونه دونه‌ی اون زبون‌بسته‌ها رو می‌کشه.» پسر کاسه‌ی شیر را بالا برد و آخرین جرعه‌ی شیر را فرو داد: «آقا شکاربان‌ها. الان اون‌ها دارن همچین کاری‌و می‌کنند. نمی‌ذارند کسی اضافه شکار کنه.» مرد با نیش‌‌خند گفت: «شکارِ اضافه؟ هه! دیگه چیز اضافه‌یی وجود نداره. اون چندتا گوزن بیچاره‌یی هم که زنده موندن از خوش‌شانسی و چابکی خودشون بوده. اگه قرار بود شکاربونا جلو شکارچی‌هارو بگیرند خیلی وقت پیش باید این‌کارو می‌کردند و کارشون به ثمر می‌نشست.
       این افسانه‌ها به خاطر این بود که مردم بدونن کسی هست که مواظب حیوونات باشه و طرف اونارو بگیره. به خاطر این بود که بدونن اگه واسه خوشی تیر می‌ندازن و حیوونی رو می‌کشن سیاگالشی هست که خِرشونو بگیره. واسه این‌ بوده که اگه از کشت و کشتار احساس گناه نمی‌کنند؛ دست‌ِ کم از اون بترسند. فقط برای ترس از سیاگالش بوده. اما حالا این‌قدر قصه‌های مختلف و بی‌ارزش توی هم پیچیدند که اصلا معلوم نیست سیاگالش کی‌بوده و چی می‌خواسته.» مرد چاقوی کوچک خودش را دوباره روی تن چوب فشار داد.
      انگار با کندن هر تکه از چوب و ساختن پیاله تکه‌یی از خاطرات بد را می‌کند و به دور می‌انداخت. گفت: «وقتی افسانه‌ها و داستان‌ها نمی‌تونن جلوِ کارهای بد مردمو بگیرند انتظار داری قانون بتونه همچین کاری بکنه؟» پسر گفت: «آخرش که چی؟ یه جایی یه نفر باید جلو این‌کارو بگیره؟ مگه نه؟» فکر می‌کنی نگرفتن؟ طبیعت جلوِ همه‌چی وایمیسته. نگاه کن به دور و برت. این‌قدر گوزن شکار شده که دیگه چیزی باقی نمونده. این خود طبیعته که جلو این وضعیت کوتاه میاد و خودشو نابود می‌کنه.
        طبیعت خودشو می‌کشه. اون خودکشی می‌کنه تا از شر همه‌ی بدی‌ها خلاص بشه. ای‌کاش کسی مثل سیاگالش وجود داشت. اگه کسی مثل اون بود اوضاع جنگل و حیوونات این نبود.» چشم پسر سنگین شده بود. خواب پشت چشم‌هایش این‌پا و آن‌پا می‌کرد. مرد همان‌طور چاقو به تن چوب می‌کشید. کاسه‌ی شیر توی دست‌های پسر هنوز لب به لب و پر بود. توی دل‌ش می‌گفت من که از شیر خوردم. مزه‌ی شیر هنوز زیر زبان‌ش بود. آیا هنوز شیر را نخورده بود؟ به بقچه‌ی زیر پایش، به فانوس‌ها بعد به تراشه‌های زیر دست مرد خیره شد.
        چه مدت گذشته بود؟ آیا آن سوال‌ها و جواب‌ها هنوز اتفاق نیفتاده بود؟ یا تمام شنیدنی‌ها را شنیده بود و کاسه‌ی شیرش بی‌هیچ دلیلی دوباره لب‌ریز شده بود؟ شاید پر کردن دوباره‌ی کاسه‌ی شیر را به خاطر نمی‌آورد. خواست زبان باز کند و از مرد بپرسد. به مرد که نگاه کرد تصویر محو مرد جلو چشم‌هایش پر رنگ‌تر شد. مرد با سرِ رو به پایین، کنار میزی چوبی، چاقو به دست تکه چوبی را خط می‌انداخت. نور زرد فانوس اتاق را روشن کرده و بوی خیس چوب‌ به مشام می‌رسید درِ دکان قهوه‌خانه چند روزی بود که بسته مانده بود. نه کسی خبری از پسر داشت؛ نه کسی او را دیده بود.
       پیرمردها که جایی برای نشستن و غلیان کشیدن نداشتند جویای احوال او بودند. تا این‌که بعد از یک هفته وقتی که دام‌داری برای هی کردن گاوهایش از رودخانه می‌گذشت، تنِ بی‌جان پسر را کنار رودخانه پیدا کرد. پسر با لباس پاره و صورت زخمی دمر روی زمین افتاده؛ چشم‌هایش باز، رک‌زده، خیره به دورها و سبزه‌زارها بود. یک دست‌ش را سفت مشت کرده و تفنگ برنوی زنگ‌زده و کهنه‌یی کنار او افتاده بود. مشت پسر را که به زحمت باز کردند از داخل مشت‌ش چند دانه‌ی برنج روی زمین ریخت. پایان       ----------------------------------------------------------------------------------------------------------- ------------------------------------------------------------------------------------------------------------ منابع:

http://ethnography.blogfa.com- دكتر بهروز رودباركي كه بنده گلچيني از مقاله اش را در بالا اورده ام وي براي تهيه مقاله به منابع زير مراجعه نموده است . 1- هیس ، ه ، ترجمه طاهری قاسم ،تاریخ مردم شناسی ،انتشارات ابن سینا ، چاپ اول ، تهران 1358

2-    رنجبر ،م ،و...،بررسی و توصیف گویش گالشی ، انتشارات گیلکان رشت ،چاپ اول. 1382

3-   عسکری خانقاه، اصغر ، پژوهشی مردم شناسی در روستای قاسم آباد گیلان ، انتشارات صهبا ، تهران 1372              

    4-   بشرا ، م ،افسانه ها و باور داشت های مردم شناختی جانوران در گیلان ، انتشارات دهسرا ،چاپ اول. 1383

5-   رابینو، ه ، ل ، ترجمه خمامی زاده ، ولایت دارالمرز ایران گیلان ، انتشارات طاعتی ، رشت 1382

6-    رنجبر ، محمود ، بررسی و توصیف گویش گالشی ، انتشارات گیلکان رشت ،  چاپ اول ، رشت 1382

7-   بیرو آلن ، ترجمه باقر ساروخانی ، فرهنگ علوم اجتماعی ، انتشارات کیهان . سال 1380 تهران                

      8یوسفی نیا ،علی اصغر ، تاریخ تنکابن ، انتشارات قطره ، چاپ دوم ، تهران 1371 سايت لوكس بلاگ از سايت هاي بچه هاي اشكور سايت رانكوه وبلاگ بهشت اشكور  مقاله دوست عزيزم علي آقايي .

  لازم به توضيح است بنده مطالب را به سليقه خودم دسته بندي كردي و گاهي در تلخيص مطالب و اضافه نمودن به آن اقدام نموده ام و موارد زيادي مطالبي را از خودم كه در مطالعه ميداني از مردم سوال كرده ام به مجموعه اضافه نموده ام .

تحقيق و گردآوري اسماعيل اشكور كيايي م 1348 سپارده                  
 
 
 
 
  

رعنا دختر افسانه هاي اشكور- افسانه نه بلكه واقعيتي ... [ لشكان ]

 

رعنا دختر افسانه هاي اشكور لشكان [ البته افسانه اي واقعي كه كهنسالان ما انرا بياد دارند]

 

 

 

  در اينجا به داستان دختري به نام رعنا مي پردازيم كه اين روز ها اسم و رسم او جهاني شده است . آهنگ هاي محلي گيلكي و قصه هاي مادران از اين دختر اشكوري كم نيست . رعنا دختري كه لشكان [ لزر] زندگي مي كرد اما قصه زندگي وي در همه نقاط ايران بر سر زبان ها جاري هست .

براي معرفي رعنا  دو كتاب به چاپ رسيده است بنام هاي چگونگي زاده شدن رعنا – كتاب رعنا [ رعنه ]

 

كتاب اول: كتاب  چگونگي زاده شدن ترانه ی رعنا كه توسط آقاي محمد قلی صدر اشکوری  نوشته شده و انتشارات درخت بلورین   در سال 1390 شمسي آنرا به چاپ رساند است . همان گونه که از عنوان آن پیداست این کتاب به چگونگی شیوع ترانه ی رعنا می پردازد . همچنین ترانه ی رعنا به روایت افراد و نواحی مختلف را بیان میکند . ۱۷ بند ترانه ی رعنا و  نت موسیقی ترانه ی رعنا در این کتاب موجود است.

 

 كتاب ديگر هم بنام رعنه يا رعنا توسط اقاي مسعود صوفي نژاد نوشته شده و انتشارات سيب سبز در سال  1380 آنرا به چاب رسانده است . داستان دختري به رعنا [ رعنه ] از اشكورات را روايت مي كند كه در منطقه ی اشکور به زیبایی مشهور بود و خواستگاران  زیادی داشت و عشق او به سرگالش هادی باعث بروز اختلافاتی بین کدخدای محل و هادی شد که در نهایت به قتل هادی انجامید . در انتهای کتاب قسمت هایی از شعر رعنا نیز آورده شده است

 

داستان شيرين رعنا  ‍[زندگي رعنا در لزر لشكان اشكور]

 

 

 [[ رعنا در زمان ميرزاكوچك خان زندگي مي كرد و اين محل يعني لزر محل زندگي وي بود. لزر در منطقه لشكان و در همسايگي روستاي سپارده روستاي من مي باشد ]]

 

رعنا از ترانه های فولکور گیلان به شمار می رود. در خصوص داستان رعنا روایت های مختلفی وجود دارد و حتی در خصوص شعر رعنا نیز نسخه های متفاوتی مشاهده شده است که گاها در نحوه بیان متفاوت می باشد. اما آنچه که بیشتر است.
داستان رعنا به سال های قیام میرزا کوچک خان جنگلی بر می گردد و روایت است که رعنا توسط کرد آقا جان (از عیاران زمان خود) از روستایش دزدیده می شود اما بعد رعنا با او ازدواج می کند یک سال بعد کرد آقا جان در درگیری زخمی و سپس در اثر پرت شدن با اسبش به دره ای در جایی به نام كلرود [پلرود ]از بین می رود و رعنا که خود را روسیاه می بیند از برگشتن به روستا احراز می کند این شعر توسط عاشق او سروده می شود.
هر چند نمی توان صحت و سقم روایت یا جزییات را به قطعیت مشخص کرد اما شعر خود اطلاعاتی از قبیل ازدواج رعنا با کرد آقا جان و اینکه سراینده شعر را از زبان پسر دایی او می سراید (خواه در واقعیت هم چنین بوده باشد) و همچنین عدم پذیرش رعنا در جامعه آنروز قابل استنباط است. برگردان شعر نیز آورده شده است.
یک روایت دیگر از داستان رعنا :
رعنا دختری گیلک و بسیار زیبا بود که در شرق گیلان زندگی می کرد و کردآقاجان عاشقش میشه و با هم فرار میکنند. کردآقاجان عیار بود و از اربابان و ثروتمندان می دزدید و به فقرا کمک می کرد و اربابان هم همیشه دنبالش بودند تا دستگیرش کنند که البته با یاران زیادی که داشت این کار مشکل بود. تا اینکه بالاخره در درگیری ها کشته میشه.

 

اما اصل داستان :

 

        روایت می کنند سرگالشی به نام هادی در منطقه اشکورات بود که در فصل زمستان براحتی راه های کوهستانی صعب العبور اشکور را در سرمای شدید و طاقت فرسای آن پشت سر می گذاشت و در گیلان در زمینی که ملک اربابی بود سکونت داشت .

          کار اصلی وی دامداری بود . در ییلاق(اشکور) در مرتعی زیبا به نام لزر که در تصرف و مالکیت شخصی به نام مختار خان بود سکونت داشت ، همراه دام ها و کارگران ییلاق-قشلاق می کرد . مرتع لزر در روستای لشکان اشکور در کنار رودخانه پلورود واقع شده است .   لشکان کدخدايي به نام کربلايي عاشور داشت و اين کدخدا فرزندي پسر به نام نوروز داشت که رعنا شخصيت اصلي داستان همسر وي بوده است .

          سرگالش هادي در منزل کربلايي عاشور در هنگام کوچ تابستانه استراحت مي کند . زيبايي رعنا که زبانزد خاص و عام بود و در منطقه تاکنون کسي به زيبايي او ديده نشده بود از معروفيت خاصي برخوردار بود . ماهي بود تابان و خورشيدي بود فروزان . تمامي حرکات و رفت و آمد هاي او و ديگران مورد توجه مردم بود و از طرفي حضور مداوم سرگالش هادي به خانه پدر رعناباعث ايجاد ظن جديدي مبني بر عاشقي سرگالش هادي و رعنا شد و سر انجام کربلايي عاشور و اقوام او سرگالش هادي را مورد ضرب و شتم شديد قرار دادند . ارباب سرگالش هادي از او مي خواهد که نگران نباشد ، انتقام وي را از آنها مي گيرد .

           بعد از 40 روز استراحت و مداوا در منزل ارباب به گيلان عزيمت مي کند و در آنجا با کرد آقاجان آشنا مي شود . سرگالش هادي به اتفاق کرد آقاجان و چند تن ديگر به روستاي کلورود اشکور مي روند . و در کلورود با دو نفر به نام سلطان علي و علي آقا هم پيمان شده که انتقام سرگالش هادي را از کربلايي عاشور و اقوامش بگيرند .
          کردآقاجان گندم ها و علوفه هاي اهالي لشکان را به آتش مي کشد و سپس در غاري مخفي مي شود . کربلايي عاشور که خود را عاجز از مبارزه با کردآقاجان و دار و دسته اش مي بيند با همشتي اربابان معروف به قواي دولتي نامه مي نويسد و خواستار دستگيري کرد آقاجان ميشود . نائب علي خان به همراه قزاق ها به رحيم آباد آمده و منطقه را قرق مي کند . نائب علي خان با 150 نفر مجهز به سلاح سرد و گرم در روستايي به نام نياسن نزديک کلورود مستقر مي شوند .

         از دو طرف به محل اختفاي کرد آقاجان حمله مي برند و کرد آقاجان را در روي تخته با تفنگ مجروح کرده و به قتل مي رسانند . نائب علي خان علت مهاجرت کرد آقاجان را از منطقه رودبار به اين منطقه جويا مي شود و مردم سرگالش هادي را عامل اين مهاجرت معرفي مي کنند . آنها به دنبال سرگالش هادي به طرف لشکان حرکت مي کنند .

         مردم لشکان که دل پري از سرگالش هادي داشتند او را با دسيسه به منزل رعيتي به نام عبدا... در محله سوگل سر مي کشانند . و چون مي دانستند از پس او نمي توانند بر بيايند با نيرنگ او را در درون خانه مورد حمله قرار داده و توسط کربلايي عاشور و پسرش به قتل مي رسانند .
        اربابان نيز با پرداخت رشوه ماجراي قتل سرگالش هادي را به نائب علي خان اطلاع داده و او را از تحقيقات بيشتر باز مي دارند . ماجراي عاشقانه سرگالش هادي و رعنا و قتل دو شخصيت اصلي داستان که حقيقت دارد موجب پيدايش اشعار و ترانه هاي عاشقانه فراواني شده است .

         ثمره ازدواج رعنا با نوروز دختري است به نام صغري که در روستاي امير گوابرِ دهستان طول لات در محلي به نام گوسفند گويه زندگي مي کند .

 

قصه اي ديگر در مورد رعنا اما مستند نيست

  یکی از ناصر الدین شاه می گوید که وقتی وارد گیلان شد در دامنه های دیلمان متوجه صدای زیبای چوپانی شده که عاشقانه می خواندو بعد او را منع کرد . و یا داستانی با لیلی و مجنون که ناصرالدین شاه گفت بگویید رعنا بیاید تا من او را ببینیم. وقتی ناصر الدین شاه رعنا را دید با اعتراض گفت : تو برای این سیاه سوخته می خوانی ؟؟! چوپان گفت : برای تو سیاه سوخته است برای من جواهری بیش نیست… (از این  دست داستانها که سندیت ندارند )نقد اين قصه :

داستان رعنا در زمان ناصر الدين شاه اتفاق نيافتاده است و به زمان هاي بعدتر برمي گردد و اين قصه سنديت ندارد .داستان كه حقير در بالا ذكر كرده ام در كتابها و روايت ها مستند و قابل روايت است .

 ----------------------------------------------------------------------------------------------

و کاملترین شعری که درباره داستان رعنا  گرد آوری شده شعر زیر است که این روزها کمتر کسی آنرا بطور کامل می داند:

رعنا گونی مو دلیرم رعنای

اشکور باج بگیرم رعنای

رعنا تو که دونی مو گالشم رعنای

از گالشی جی دس نکشم رعنای

مختار خانکه سرگالشم رعنای

سالی صد من روغن کشم رعنای

جان من بگو مرگ من بگو رعنای

پارسال بیچاره تره چی ببو رعنای

رعنای می شِی رعنا، سیاه کیشمیشه رعنا

رعنا تی تومان گِله کِشه ،رعنا

تی غصه آخر مَره کوشه ،رعنا

دیل دَوَستی کُردآجانه،رعنا

حنا بَنَی تی دَستانه،رعنا

جان من بگو مرگ من بگو رعنای

پارسال بیچاره تره چی ببو رعنای

رعنای می شِی رعنا، سیاه کیشمیشه رعنا

آخه پارسال بوشوی امسال نِمَی ،رعنا

تی بوشو راه واش دَر بِمَی، رعنا

تی لِنگانِ خاش در بِمَی ،رعنا

جان من بگو مرگ من بگو رعنای

پارسال بیچاره تره چی ببو رعنای

رعنای می شِی رعنا، سیاه کیشمیشه رعنا

رای اسپیلی سر به جیرای رعنای

قزاق بمای دست به تیرای رعنای

بزا آقا جونه چیپیرای رعنای

کورد آق جونی ایمشو میرای رعنای

اونی هفتمه کی بگیرای رعنای

جان من بگو مرگ من بگو رعنای

پارسال بیچاره تره چی ببو رعنای

رعنای می شِی رعنا، سیاه کیشمیشه رعنا

رعنای بوشو تا لنگرود رعنای

خیاط بِدِی هیشکی نُدوت ،رعنای

خیاط وَچَی تَر کُت بُدوت ،رعنا

جان من بگو مرگ من بگو رعنای

پارسال بیچاره تره چی ببو رعنای

رعنای می شِی رعنا، سیاه کیشمیشه رعنا

ایمساله سال بارونای رعنای

نامرد چقد فراوونای رعنای

ایمساله ساله شیطونای رعنای

آدم کوشی چی آسونای رعنای

جان من بگو مرگ من بگو رعنای

پارسال بیچاره تره چی ببو رعنای

رعنای می شِی رعنا، سیاه کیشمیشه رعنا

گلونده رو اوخون درای رعنای

کوراب زرمخ اوخان درای رعنای

جنگل هنی شیرون درای رعنای

مرداکونه ژیبیر درای رعنای

جان من بگو مرگ من بگو رعنای

پارسال بیچاره تره چی ببو رعنای

رعنای می شِی رعنای

سیاه کیشمیشه رعنا

ترجمه قسمتی از شعر رعنا مرسوم است 

رعنا تی تومان گَله کشه   رعنا
تی غوصه آخر مَرَ کُشه   رعنا
دیل دوسی کردآجانه  رعنا
حنا بنی تی دستانه   رعنا
آی رو سیا رعنا جان برگرد بیا رعنا
رعنای میشه رعنا سیاکیش میشه رعنا

(آخه) پارسال بشو امسال نومی  رعنا
تی بشورا واش در‌بومی  رعنا
تی لنگان خاش دربومی  رعنا
آی رو سیا رعنا جان برگرد بیا رعنا
رعنای میشه رعنا سیاچیش میشه رعنا

امسال سال چائیه  رعنا
رعنای تی پرمه دائیه  رعنا
جان من بوگو مرگ من بوگو رعنا
رعنای گل رعنا گل سمبله رعنا

رعنا بوشو تا لنگرود رعنا
خیاط بدی هیچ کی نوگود  رعنا 
خیاط وچی ته ره کت بودود رعنا
آی رو سیا رعنا جان برگرد بیا رعنا
رعنای میشه رعنا سیاچیش میشه رعنا

ترجمه 

رعنای من، دامن بلندت روی زمین کشیده میشه، رعنا
از غصه دوریت دق می کنم، رعنا
چرا که دل به کرد آقا جان بستی رعنا
بخاطرش دستانت را حنا گرفته‌ای رعنا
آی روسیا رعنا جان برگرد بیا رعنا
رعنا مال منه رعنا، مثل کشمش سیاه شیرینه رعنا

پارسال رفتی امسال هنوز برنگشتی رعنا
راهی که رفتی چر از علف هرز شده رعنا
شاید استخوان پایت در اومده رعنا
آی روسیا رعنا جان برگرد بیا رعنا
رعنا مال منه رعنا، مثل کشمش سیاه شیرینه رعنا

امسال سال پر خیر چائیه است رعنا
رعنا پدر تو دایی من است (تو دختردایی من هستی)
جان من بگو مرگ من بگو رعنا

رعنا رفتی تا لنگرود رعنا
پارچه ای از جنس ماهوت خریدی رعنا
رفتی پیش خیاط برات کت دوخت
آی روسیا رعنا جان برگرد بیا رعنا
رعنا مال منه رعنا، مثل کشمش سیاه شیرینه رعنا

 

اما خود شعر رعنا هم در لهجه های مختلف و در روستا های مختلف دچار تغییراتی شد . مثلاً استاد فریدون پور رضا به این صورت می خواند :

رعنا چقدری مشتی بی         رعنا

بالنگه باغ نیشتی بی            رغنا

باغان مال اربابانی                رعنا

تی همراه بودن گرانی          رعنا

رعنا بگوی بامن

بی وفا تویی یا من

رعنا تی دامن گل کشی        رعنا

تی قصه آخر مره کشی        رعنا

دیل بدهی کردآقجانی           رعنا

حنا بنی تی دستانه              رعنا

آی بی وفا رعنا

برگرد بیا رعنا

رعنا بگو با من

بی وفا تویی یا من….

 

روايت ها و شعرهاي متفاوتي در مورد رعنا دختر اشكوري گفته شده مثلاً روستاي ما سپارده شعر رعنا را بصورت ديگر مي خوانند :

رعنه گل رعنه

   گل سنبل رعنه  

توگوتي مو چندر[چغندر] نخورم رعنه  

  گوسند دنبه بخورم رعنه  

راه بلرود سر بجير رعنه       

آقاجان كرده دست به تير رعنه

 

 تحقيق و گردآوري اسماعيل اشكور كيايي م 1348 سپارده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

افسانه هاي اشكور[افسانه آل ؛ كوه عروس و داماد؛ افسانه كوكه؛ پلنگ يك چشم...]

 

 افسانه « آل » در اشكورات

 افسانه هاي آل  - كوه عروس و داماد - كوكه يا كوكو - پلنگ يك چشم - رعنا - شال ترس محمد در ذيل اين نوشتار مي آيد اميدواريم به فرزندان مان فقط پاي نشستن تلوزيونم و فيلم هايي كه بعضاخارجي و با فرهنگ ما همخواني ندارد سرگرم نكنيم با نقل اين داستانها كه از فرهنگ غني كشور مان نشأت گرفته كاري كنيم كه اين افسانه ها در اذهان باقي بماند تا فرهنگ و تمدن ما نيز باقي بماند و به فراموشي سپرده نشود .  . اسماعيل اشكور كيايي

 

      افسانه ی آل که آنرا دشمن زن زائو می دانند در میان اشکوریان و آنهایی که کهنسالترند بسیار رایج است . آل موجودی است خیالی و وحشی که در تنهایی ، به خصوص در هنگام شب انسان را تهدید می کند . به عقیده ی مردم اشکور در شبهای اول زایمان اگر زن تنها باشد از وجود وی در امان نیست.

        آل را زنی بلند بالا با موهای بلند و در هم پیچیده می دانند که تا پشت پا موهایش آویزان است . فاقد بینی و دارای پستان های بلند است و غالباً بصورت زن همسایه وارد خانه می شود و از قرآن و هر شی ء فلزی میترسد .

        واقعیت این است که افسانه ی آل نتیجه ی ضعف انسانها در برابر بیماریهایی است که آنها را تهدید می کند .

         بنابراین بدلیل نبود آگاهی متوسل می شوند به بعضی از خرافاتی که کم کم جزء باور دینی آنان  به حساب می آید و پشت پا زدن به این باور را تهدیدی جدی در روند زندگی خود می دانند .

از خرافاتي شبيه اين مانند اينكه زن كه حامله است بايد آب جوش بيرون از منزل نريزد شايد بچه جني بسوزد و پدر و مادر او زن حامله را اذيت كند . نموده ديگر نشستن در زير درخت گردو است كه مي گويند زير آن جن دارد و در تاريكي شب از آن دور مي كنند و علت آن است كه كساني كه در شب زير درخت گردو مي روند لبشان تب خال مي زند كه اين عامل بخاطر اين است كه گازي از درخت گردو متساعد مي شود كه سبب تبخال مي شود و شايد هم اين خيال زير درخت گردو رفتن ترس را در انسان ايجاد مي كند و پس از ترس ناگهان آدرنالين در بدن ترشح مي شود و سبب تب خال مي گردد .

 

 

 -----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

افسانه ی« یِلَنگ = یِه چوم یِه لَنگ » در اشکورات

 

آنچه در اذهان عمومی به ویژه پیران ، موجود است چنین است : بعضی ها معتقدند که جانوری است که شباهت زیادی به انسان دارد ولی بسیار قوی و نیرومند است و هیکل درشت و بی قواره دارد . دارای یک چشم درشت ونورانی در وسط پیشانی است ( البته نورانی بودن در اینجا ، همان تیز بین بودن است ) و نیز دارای یک پای بسیار بزرگ است که بعنوان مثال : جا پایش را به شعاع یک «سینی بزرگ مسی» میپندارند . دشمن نوع انسان است و بیشتردر قلب جنگل های شمال ، جاهای بسیار مخوف و وحشتناک و آنهم به هنگام شب پیدا می شود . نشانه ی ابراز وجودش هم ، صدا کردن افراد به نام است تا آنها را چنگ آورده و بخورد . ( افرادی که به هنگام شب و بنا به ضرورت به قلب جنگل و قسنتهای ترسناک جنگل رفته اند ) اما دلیل دشمنی وی با نوع انسان و نیز اطلاع داشتن وی از نام و نشان اینگونه افراد ، به درستی روشن نیست.

بعضی های دیگر معتقدند که این جانور «یَلنگ» نام دارد ، نه به دلیل اینکه دارای یک پا است ، بلکه چون جانور بسیار قوی و تنومندی است و کسی را ، از نوع بشر ، یارای برابری و مقابله با او نیست او را « یل » یا « یَلنگ» یعنی جانوری بسیار قوی و خطرناک نامیده اند .

آنجه مسلم است موجوداتی در قدیم وجود داشت که به هیچ وجه با عقاید امروزی ما جور در نمی آید. مثلاً «اساطر» اسکیموها ، حکایت از آن دارد که قبایل اولیّه توسط (خدایانی) که دارای بالهای برنجی بوده به زمین منتقل شده اند و دانایان سالخورده ی سرخ پوست عقیده دارند : «مرغ طوفان» نخستین بار آتش و میوه را به آنان شناسانده است. در کتابی بعنوان «ارّابه ی خدایان» نوشته : اریک فون دنیکن، ترجمه ی دکتر محمد علی نجفی ، از ماشینهای پرنده ای به نام « مروارید آسمان» نام برده شده است و تاکید شده که این حقایق جزو اسرار است و برای توده نیست .

بنابراین موجودات غول پیکری چون : یَه لنگ ، غول ، پیربابو و سیا گالش موجوداتی هستند که از میلیونها سال پیش، سینه به سینه به نسل امروز منتقل شده اند .

 -----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

داستان كوكو يا كوكه

 

کوکو یا کوکه

 کوکو ، افسانه دختر بچه ای یتیم در گیلان است که مادر خود را از دست می دهد و ماجراهایی را به چشم می بیند.

«کوکو» ، سی و دو سانتی متر قد دارد. این موجود ، دختر بچه ای یتیم است، که همه افسانه های گیلانی ها را پر کرده است. مشخصه کوکو در افسانه ها بی معرفتی است چون کوکوها جمعی با یک ماده جفت گیری و سپس ماده بیچاره را به حال خود رها می کنند. ماده بی‌خانمان و ‌آشیان، لانه پرنده‌های دیگری را انتخاب می‌کند و در هر آشیانه فقط یک تخم می‌گذارد و بعد آن پرنده‌ ناچار از تخم کوکوی ماده مراقبت می‌کند تا به دنیا بیاد.

اما چرا بی‌آشیان؟ چون رسم پرنده‌ها این است که نرها برای اثبات توانایی جفت‌گیری لانه بسازند، ولی حالا وقتی چند پرنده نر با هم باشند، هر کدام به لانه سازی مشغول شود سرش کلاه رفته. تنبلی به کوکوها هم سرایت کرده.

«کوکو تی‌تی» یا همان کوکوی معروف، از جمله پرندگانی است که به خاطر آواز حزن‌انگیز و موزونش در گیلان موجد افسانه‌هایی شده که از گذشته‌های دور بر سر زبان‌ مردم این دیار بوده

در گیلان، روایت‌های مختلفی از این پرنده هست: بعضی‌ها این پرنده را دخترکی یتیم یا نوعروسی پاکدامن می‌دانند.

«کوکو» دختر کوچکی بود که مادرش خیلی زود می‌میرد و غربت نبود مادر را هیچ چیز برایش پر نمی‌کند مگر ساعت‌هایی که همراه پدر است. چند سال مرد با دخترش سر می‌کند و خودش را از محبت یک هم‌آشیان دلخواه محروم می‌کند تا با گوش و کنایه‌ها و دلسوزی‌های دیگران، بالاخره ازدواج می‌کند و برای دخترش نامادری می‌آورد. اولین شبی که کوکو بی‌حضور و لطف محبت پدر خوابید، مادرش را در خواب دید که غمگینانه به او نگاه می‌کرد. او تا صبح چند بار از خواب پرید و بالش یادگار مادرش خیس اشک بود. کوکو هرگز از نامادری بوی مادر به مشامش نرسید و او به کوکو خیلی سخت می‌گرفت. او می‌دانست که همه چیز و دل و جان شوهرش بسته به این دخترک است.

عشق به مرد که در هر دوی آنها به شکلی متفاوت وجود داشت و کامل بودن دختر کوچولو و بدتر از همه فهمیدن اجاق کوری زن، آتش حسادت به دختر را در دلش راه داد.

کوکوی کوچولو، صندوقی داشت که کم‌کم جهیزیه‌اش را در آن جمع می‌کرد و کم‌کم صندوق پر از پارچه و دست‌دوزی‌ها و کاردستی‌های هنرمندانه و زیبای دختر شده بود.

از دیرباز در روستاهای گیلان رسم بود که دختر باید با دوخت‌ودوز و جمع آوری جهیزیه ، ابراز سلیقه کند و برای ورود به زندگی جدید آماده شود. در دل زمستانی سیاه که کوکو برای دیدار خاله به روستای کناری رفته بود و برف راه بازگشت را بسته، نامادری مهربان مشتی از آویزه‌های نخی را در لابه‌لای لباس‌ها و بافتنی‌های صندوق کوکو گذاشت. در همان زمستان برای کوکو خواستگار آمد و قرار شد بعد از نوروز به خانه شوهر برود. روزهای آخر نامادری با کوکو خیلی مهربانی کرد و مدام مثل کوکو خیال‌پردازی می‌کرد اما با چه خیالاتی؟!

دستمال را نامادری به سر «کوکو» بست، حلقه زرین را عمه داماد در انگشتش کرد و این شکل جشن نامزدی برگزار شد. صبح بعد وقتی کوکو خواست دستمال سر را در صندوق بگذارد، نامادری صدای زوزه مانند دردناکی از بالاخانه شنید. وقتی رسید دید کوکو موپریشان و چهره خراشیده وسط اتاق مچاله شده و نشسته. همه چیزهای صندوق در گوشه و کنار اتاق پخش بود و بوی ناک و خزه و خیسی همه جا پر شده بود. دختر که حاصل سال‌ها تلاش و امیدواری را که با آن همه آرزو و خوش‌خیالی، کشیده بود بر باد رفته می‌دید از خدا خواست که او را از این رنج و از این سرافکندگی و از این زندگی خالی از امید، خلاص کند. هنوز نامادری کامل وارد اتاق نشده بود که کوکوی قصه ما پیچ‌وتابی خورد و لحظه‌ای بعد به صورت پرنده‌ای زیبا و دوست‌داشتنی درآمد و پروازکنان به بالای درخت نارون همسایه رفت و در حالی که صدایش روشن و دلنشین اما دردناک بود، شروع به خواندن کرد:

«کوکو، بسوج؛ کوکو، ببیج؛ کوکو، بنال» (کوکو، بسوز؛ کوکو، برشته‌شو؛ کوکو، بنال»

کوکو پر و بالی زد و به سوی جنگل انبوه و بی‌برگ روستا در آن زمستان سرد و غم‌گرفته پرواز کرد و ناپدید شد.
و هنوزم ای صدا فصل بهار از جنگلا به گوش میرسه و قدیمی ها براش افسوس میخورند و دل میسوزونند.

 ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

رعنـــــــــــــــا دختري از لشكان اشكور

 

در اينجا به داستان دختري به نام رعنا مي پردازيم كه اين روز ها اسم و رسم او جهاني شده است . آهنگ هاي محلي گيلكي و قصه هاي مادران از اين دختر اشكوري كم نيست . رعنا دختري كه لشكان [ لزر] زندگي مي كرد اما قصه زندگي وي در همه نقاط ايران بر سر زبان ها جاري هست . براي معرفي رعنا  دو كتاب به چاپ رسيده است بنام هاي چگونگي زاده شدن رعنا – كتاب رعنا [ رعنه ]

كتاب اول: كتاب  چگونگي زاده شدن ترانه ی رعنا كه توسط آقاي محمد قلی صدر اشکوری  نوشته شده و انتشارات درخت بلورین   در سال 1390 شمسي آنرا به چاپ رساند است . همان گونه که از عنوان آن پیداست این کتاب به چگونگی شیوع ترانه ی رعنا می پردازد . همچنین ترانه ی رعنا به روایت افراد و نواحی مختلف را بیان میکند . ۱۷ بند ترانه ی رعنا و  نت موسیقی ترانه ی رعنا در این کتاب موجود است.

 كتاب ديگر هم بنام رعنه يا رعنا توسط اقاي مسعود صوفي نژاد نوشته شده و انتشارات سيب سبز در سال  1380 آنرا به چاب رسانده است . داستان دختري به رعنا [ رعنه ] از اشكورات را روايت مي كند كه در منطقه ی اشکور به زیبایی مشهور بود و خواستگاران  زیادی داشت و عشق او به سرگالش هادی باعث بروز اختلافاتی بین کدخدای محل و هادی شد که در نهایت به قتل هادی انجامید . در انتهای کتاب قسمت هایی از شعر رعنا نیز آورده شده است

داستان شيرين رعنا  ‍[زندگي رعنا در لزر لشكان ]

 [[ رعنا در زمان ميرزاكوچك خان زندگي مي كرد و اين محل يعني لزر محل زندگي وي بود. لزر در منطقه لشكان و در همسايگي روستاي سپارده روستاي من مي باشد ]]

رعنا از ترانه های فولکور گیلان به شمار می رود. در خصوص داستان رعنا روایت های مختلفی وجود دارد و حتی در خصوص شعر رعنا نیز نسخه های متفاوتی مشاهده شده است که گاها در نحوه بیان متفاوت می باشد. اما آنچه که بیشتر است.
داستان رعنا به سال های قیام میرزا کوچک خان جنگلی بر می گردد و روایت است که رعنا توسط کرد آقا جان (از عیاران زمان خود) از روستایش دزدیده می شود اما بعد رعنا با او ازدواج می کند یک سال بعد کرد آقا جان در درگیری زخمی و سپس در اثر پرت شدن با اسبش به دره ای در جایی به نام كلرود [پلرود ]از بین می رود و رعنا که خود را روسیاه می بیند از برگشتن به روستا احراز می کند این شعر توسط عاشق او سروده می شود.
هر چند نمی توان صحت و سقم روایت یا جزییات را به قطعیت مشخص کرد اما شعر خود اطلاعاتی از قبیل ازدواج رعنا با کرد آقا جان و اینکه سراینده شعر را از زبان پسر دایی او می سراید (خواه در واقعیت هم چنین بوده باشد) و همچنین عدم پذیرش رعنا در جامعه آنروز قابل استنباط است. برگردان شعر نیز آورده شده است.
یک روایت دیگر از داستان رعنا :
رعنا دختری گیلک و بسیار زیبا بود که در شرق گیلان زندگی می کرد و کردآقاجان عاشقش میشه و با هم فرار میکنند. کردآقاجان عیار بود و از اربابان و ثروتمندان می دزدید و به فقرا کمک می کرد و اربابان هم همیشه دنبالش بودند تا دستگیرش کنند که البته با یاران زیادی که داشت این کار مشکل بود. تا اینکه بالاخره در درگیری ها کشته میشه.

اما اصل داستان :

        روایت می کنند سرگالشی به نام هادی در منطقه اشکورات بود که در فصل زمستان براحتی راه های کوهستانی صعب العبور اشکور را در سرمای شدید و طاقت فرسای آن پشت سر می گذاشت و در گیلان در زمینی که ملک اربابی بود سکونت داشت .

         کار اصلی وی دامداری بود . در ییلاق(اشکور) در مرتعی زیبا به نام لزر که در تصرف و مالکیت شخصی به نام مختار خان بود سکونت داشت ، همراه دام ها و کارگران ییلاق-قشلاق می کرد . مرتع لزر در روستای لشکان اشکور در کنار رودخانه پلورود واقع شده است .   لشکان کدخدايي به نام کربلايي عاشور داشت و اين کدخدا فرزندي پسر به نام نوروز داشت که رعنا شخصيت اصلي داستان همسر وي بوده است .

          سرگالش هادي در منزل کربلايي عاشور در هنگام کوچ تابستانه استراحت مي کند . زيبايي رعنا که زبانزد خاص و عام بود و در منطقه تاکنون کسي به زيبايي او ديده نشده بود از معروفيت خاصي برخوردار بود . ماهي بود تابان و خورشيدي بود فروزان . تمامي حرکات و رفت و آمد هاي او و ديگران مورد توجه مردم بود و از طرفي حضور مداوم سرگالش هادي به خانه پدر رعناباعث ايجاد ظن جديدي مبني بر عاشقي سرگالش هادي و رعنا شد و سر انجام کربلايي عاشور و اقوام او سرگالش هادي را مورد ضرب و شتم شديد قرار دادند . ارباب سرگالش هادي از او مي خواهد که نگران نباشد ، انتقام وي را از آنها مي گيرد .

          بعد از 40 روز استراحت و مداوا در منزل ارباب به گيلان عزيمت مي کند و در آنجا با کرد آقاجان آشنا مي شود . سرگالش هادي به اتفاق کرد آقاجان و چند تن ديگر به روستاي کلورود اشکور مي روند . و در کلورود با دو نفر به نام سلطان علي و علي آقا هم پيمان شده که انتقام سرگالش هادي را از کربلايي عاشور و اقوامش بگيرند .
          کردآقاجان گندم ها و علوفه هاي اهالي لشکان را به آتش مي کشد و سپس در غاري مخفي مي شود . کربلايي عاشور که خود را عاجز از مبارزه با کردآقاجان و دار و دسته اش مي بيند با همشتي اربابان معروف به قواي دولتي نامه مي نويسد و خواستار دستگيري کرد آقاجان ميشود . نائب علي خان به همراه قزاق ها به رحيم آباد آمده و منطقه را قرق مي کند . نائب علي خان با 150 نفر مجهز به سلاح سرد و گرم در روستايي به نام نياسن نزديک کلورود مستقر مي شوند .

         از دو طرف به محل اختفاي کرد آقاجان حمله مي برند و کرد آقاجان را در روي تخته با تفنگ مجروح کرده و به قتل مي رسانند . نائب علي خان علت مهاجرت کرد آقاجان را از منطقه رودبار به اين منطقه جويا مي شود و مردم سرگالش هادي را عامل اين مهاجرت معرفي مي کنند . آنها به دنبال سرگالش هادي به طرف لشکان حرکت مي کنند .

         مردم لشکان که دل پري از سرگالش هادي داشتند او را با دسيسه به منزل رعيتي به نام عبدا... در محله سوگل سر مي کشانند . و چون مي دانستند از پس او نمي توانند بر بيايند با نيرنگ او را در درون خانه مورد حمله قرار داده و توسط کربلايي عاشور و پسرش به قتل مي رسانند .
        اربابان نيز با پرداخت رشوه ماجراي قتل سرگالش هادي را به نائب علي خان اطلاع داده و او را از تحقيقات بيشتر باز مي دارند . ماجراي عاشقانه سرگالش هادي و رعنا و قتل دو شخصيت اصلي داستان که حقيقت دارد موجب پيدايش اشعار و ترانه هاي عاشقانه فراواني شده است .

        ثمره ازدواج رعنا با نوروز دختري است به نام صغري که در روستاي امير گوابرِ دهستان طول لات در محلي به نام گوسفند گويه زندگي مي کند .

ترانه رعنا


تو که گوتي مو ناخوشم رعنا        

                                       مختار خان سرگالشم رعنا
بهار شونم آي لزر نيشم رعنا     

                                      سالي سيصد من روغن کشم رعنا
راه پلورود سر به جيراي رعنا       

                                      قزاق بوماي دست به تيراي رعنا
بزا آقاجان چپيراي رعنا           

                                      تي آقاجان گول امشب ميراي رعنا
اونه هفتم کي بگيراي رعنا           

رعنا گله رعنا ، گل سمبلاي رعنا

 . داستان بالا   برگرفته از سايت رحيم آباد دات كام

شعر زير معروفتر از شعرهاي ديگر رعنا مي باشد كه گروه رستاك هم آنرا اجرا نموده است :

 رعنا تی تومان گِله کِشی ، رعنا
تی غصه آخر مٍره کوشی ، رعنا
دیل دَبَسی کُرد آجانه، رعنا
حنا بَنَی تی دَستانه،رعنا
آی رو سیای، رعنا جان !برگرد بیای رعنا
رعنای می شِی رعنا،
سیاه کیشمیشی رعنا
آخه پارسال بوشوی امسال نومی ، رعنا
تی بوشو راه واش دَر بِمَی، رعنا
تی لِنگانِ خاش در بِمَی ، رعنا
امسالِ سالِ چاییه ،رعنا
رعنای تی پِِر ،مِه داییه ، رعنا
جان من بوگو، مرگ من بوگو رعنا
رعنای گُله رعنای
گل سنبله رعنای
رعنا بوشوی تا لنگرود، رعنا
خیاط ودِی هیشکی نُدوت، رعنا
خیاط وَچَی تِر کُت بُدوت، رعنا

ترجمه:

رعنای من، دامن بلندت روی زمین کشیده میشه، رعنا
از غصه دوریت دق می کنم، رعنا
چرا که دل به کرد آقا جان بستی رعنا
بخاطرش دستانت را حنا گرفته‌ای رعنا
آی روسیا رعنا جان برگرد بیا رعنا
رعنا مال منه رعنا، مثل کشمش سیاه شیرینه رعنا
پارسال رفتی امسال هنوز برنگشتی رعنا
راهی که رفتی چر از علف هرز شده رعنا
شاید استخوان پایت در اومده رعنا
آی روسیا رعنا جان برگرد بیا رعنا
رعنا مال منه رعنا، مثل کشمش سیاه شیرینه رعنا
امسال سال پر خیر چائیه است رعنا
رعنا پدر تو دایی من است (تو دختردایی من هستی)
جان من بگو مرگ من بگو رعنا
رعنا رفتی تا لنگرود رعنا
پارچه ای از جنس ماهوت خریدی رعنا
رفتی پیش خیاط برات کت دوخت
آی روسیا رعنا جان برگرد بیا رعنا
رعنا مال منه رعنا، مثل کشمش سیاه شیرینه رعنا

 روايت ها و شعرهاي متفاوتي در مورد رعنا دختر اشكوري گفته شده مثلاً روستاي ما سپارده شعر رعنا را بصورت ديگر مي خوانند :

رعنه گل رعنه    گل سنبل رعنه  * توگوتي مو چندر[چغندر] نخورم رعنه        گوسند دنبه بخورم رعنه   * راه بلرود سر بجير رعنه             آقاجان كرده دست به تير رعنه ... 

سياهكل شعر رعنا را طريقي ديگر مي خوانند ؛ سپارده[ روستاي محل تولد من ]  و لشكان و درگاه و ... هر كدام شعرهاي رعنا را بشيوه ادبيات خود مي خوانند اما كليت آن يكي است .

         ------------------------------------------------------------------------------------

مختصري در مورد روستاي زياز كه داستان كوه عروس و داماد در آن به وقوع پيوسته است

  روستای زیاز با روستاهای آغوزبن کندسر، گرمابدشت، دیورود و سجیران همسایه بوده و در ۲۶ کیلومتری بخش رحیم‌آباد و ۴۱ کیلومتری جنوب غربی شهرستان رودسر واقع شده است. همچنین روستای زیاز، مرکز دهستان اشکور سفلی نیز می‌باشد

 

در شمال منطقه سی پل، کوه سنگی با شیب بسیار تند واقع گردیده است که در بالاترین نقطه آن دو مجسمه سنگی بشکل عروس و داماد قرار دارد. نقل است که در گذشته‌های دور پسر و دختری بدون اذن والدین خویش زندگی زناشویی خود را آغاز می‌کنند تا اینکه در اثر این بی حرمتی مورد آق والدین واقع شده و در نقطه‌های که در حال حاضر به “عروس و داماد” معروف است، به شکل دو انسان تبدیل به سنگ می‌شوند.

 

کوه عروس و داماد به واسطه اینکه در بین کوه‌های دیگر اشکور از زیبایی و شکوه خاصی برخوردار بوده و نظر هر بیننده‌ای را در حال گذر از این منطقه به خود جلب نموده و ناخود آگاه متوجه عظمت خالق هستی که باعث این همه زیبایی است، می‌نماید.

 

 

داستان کوه عروس داماد: (‌‌‌‌بقلم: آقای محمد قندری زیازی )

       کوه عروس دامادکه در ضلع شمال غربی سی پرد ودر ضلع غربی پلورود قراردارد در بین اهـــــــالی بخش رحیم آباد معروف به (عروس داماده تله ) می باشد. تله به معنی کوه و یال صخره ای وسنگی می باشد و عموما پرتگاهی است ترسناک و صعب العبور ؛ مانند تاشه تله ، نیاشتو تله، سورخه تله ، وایگانه تله و…. . این کوه در ۲۵ کیلومتری جنوب شهر رحیم آباد ودر کنار جاده آسفالته ی رحیم آباد به اشکور درسمت راست تونل قرار دارد در ارتفاع ۲۰۷۰ متری وتمام صخره ای با پو شش جنگلی بسیار محدود ودرختان کم ارتفاع ۲تا ۵متری واقع شده است. از نظر جغرافیایی در ییلاق رحیم آباد وشمال غربی دیلمان سیاهکل واقع شده است .

        در ۷۰۰ سال پیش عروس زیبا ی داستان دختری ازدیلمان با چشمانی سیاه چون شوکای دیلمان و تمشک تمشکزاران گیلان ،سپید چون برف های نشسته بر قله ی بلند سماموس ،خوش خرام چونان کبک دره های کوهستانی اشکور، زیباتر از لیلی و زلیخای داستانهای ایرانی ، خوش قدو قامت تر از رعنا دختر زیبای ترانه ها وقصه های اشکوری با گردنی کشیده و وبناگوش چون کمره ی کوه بلند سماموس ، درلباس محلی قاسم آبادی چون ریاحین دشت گیلان الوان ورنگ به رنگ ،چون مردان با گله به دامان (دامنه ی جنگل ومرتع)می رفت و چوبدستی چوپانان بردوش می انداخت و پاتاوه ی آنان را برپای می کردآوازه ی زیبایی او در میان کوه های دیلمان و اشکور ورحیم آباد پیچیده بود وپسر سروقامت قصه ی ما اهل سیاهکل بود ،چون پلنگ بیشه زاران گیلان چابک ،وقتی تبر بردست می گرفت چون رستم دستان بود، چون باد می دوید.

         با دو داس به بالای درخت می پرید وبرای دام ها برگ می چید درکشتی گیله مردی همتایی نداشت مثل همه ی کوه وجــــنگل نشینان رشید و خوش اندام ،زمخت وستبر،پنجه هایش پولادین بودو چون شیر می غرید و…..او هرگز دختر زیباروی دیلمانی را ندیده بود.

       روزی که بااسب به جنگل می رفت دختر قصه ی ما راکه در حال بازگرداندن گله ی گاو به روستا بود می بیند و صد دل شیدای او می گردد چهره ی زیبای دختر دیلمانی آنچنان اورا مجذوب خود می کند که یارای چشم برداشتن از اورانداشت وچنان از اسب برزمین افتاد که گویی پهلوانی ستبر اورا برزمین زده است اما ازآن سو نیز دختر دیلمانی شیفته ی زیبایی و قامت زیبای او می شود وآنچنان مجذوب می شود که فراموش می کند گاو ها در جنگل پراکنده شده اند این نگاه های عاشقانه دقایقی به طول می انجامد وهرکدام راه خود راطی می کنند و گیج ومبهوت به خانه برمی گردند.

       فردای آن روز پسردیلمانی به نزد دعانویس محل می رود تا دعای عشق دختر رااز دعانویس بگیرد ودختر دل در مهر اوببندد غافل از آن که دختر دیلمانی نیز زنی رابه نزد دعانویس می فرستد تا دعای مهر پسر رابه خود از دعانویس بگیرد و اینگونه دعانویس از راز آنها باخبر می شود وموضوع رابه هردو اطلاع می دهد وکار دعانویسی رابی نتیجه می داند وبه آنها می فهماند که هردو عاشق همدیگرند و چون دختر را در خطر می بیند مخفیانه با او عقد کرده و باهم نقشه ی فرار رامی گذارند و شبانه از دیلمان فرار می کنند و  به سوی جلگه ی گیلان(رحیم آباد)حرکت می کنند بعد از گذر از روستای شوک و گره کوابر ودر مسیر زیاز در میان  پرتگاه های هراس انگیز سی پرد گرفتار می شوند.

           راه بازگشت را بدتر از راه روبرو می بینند از یک سو  پدرومادردختر،جلوتر از آن هم امکان نداشت بروند چون در عمق دره ی پلورود سقوط می کردند همان جا برتخته سنگی تکیه دادندواز خدا طلب نجات کردند که آنها را از همدیگر جدا نکند و آنقدر ناله سردادند که سنگهای اطراف آنان تکه تکه شد (این سنگها براثر فرسایش بدین شکل درآمده اند که اکنون نیز کاملا معلوم است )بیهوش و خسته وگرسنه به سنگ ها تکیه دادند ، پدرومادر دختر که این بی آبرویی برایشان بسیار گران بود دست به دعا برمی دارد واز سویدای دل فرزندشان را نفرین می کنند،مادر با سوز دل می گوید :

      «الهی! دختر ،سنگ سیاه شوی ودررهگذر بیفتی! ،الهی! لعن مردم نصیب شما شود! … آری عروس وداماد چو ن دو  سنگ سیاه کنار هم در آن پرتگاه مهیب درآمدند وداستان آنها در میان روستاها و جنگل های رحیم آباد واشکور پیچید وسینه به سینه نقل شد و دوسنگی که از کنار جاده ی قدیم وجدید دیده می شوند اگرچه سنگ های سیاه عروس داماد نیستند اما همان سنگهایی هستند که این دو برآن تکیه داده بودند و صدها سال بود که رهگذران وچاربداران (چهارپادار یا استر دار)آن را همچون راهنمایی می دانستند که مسیر راه رحیم آباد به اشکور ودیلمان وقزوین را گم نکنند ( این کوه در مسیر راه مالروی قدیم رحیم آباد به دیلمان ،رودبار ، قزوین وتنکابن قرار داشته است ) .

      تعابیر متفاوتی از این داستان شده است که یک تعبیر آن این قصه ی عامیانه ی روستایی و حتی شهری شهرستان های املش ورودسر می باشد .به عنوان مثال در تعبیر دیگر این قصه که در منطقه ی رحیم آباد مقبول تر است ، آمده است که عروس و داماد به دلیل بی توجهی به حرف مادر که از آنها خواسته بود به طرف گیلان (رحیم آباد)حرکت نکنند تا نماز او تمام شود وآنها مخصوصا عروس به این درخواست مادر توجهی نمی کنندوبه راه می افتند ،

          مادر بعد از نماز می بیند که همه رفته اند دست به دعا برمی دارد ودختر خود را این گونه نفرین می کند الهی مادر سنگ سیاه شوی وتوراه بیفتی ومردم لعن ونفرینت کنند. وآنان وقتی باهمراهان به این نقطه (کوه عروس داماد در نزدیکی زیاز رحیم آباد) می رسند تبدیل به سنگ سیاه می شوند به گونه ای که از آن ارتفاع زیاد همگان آنها را ببینند وانگشت به دهان شوند.

   ----------------


« شال ترس مامد »( محمد نامی که از شغال می ترسد )  دل شیر داشت ، به جای یک زن دو زن داشت ، هر دو قوی هیکل ، بلند بالا و پر صولت . با این همه شال ترس محمد از شغال می ترسید . تا شغال را می دید دست و پایش را گم می کرد و به تته پته می افتاد و پیش از آن که شغال مرغ یا خروسی را بگیرد خودش به لانه مرغ ها می رفت و یک مرغ یا خروس می گرفت و به شغال می داد .
        زن ها از این که هر شب یکی از مرغ ها یا خروس ها کم می شود ناراحت بودند تا اینکه بالاخره کشیک گذاشتند ببینند چه حیوانی می آید آن ها را می خورد  که می بینند ای عجب شال ترس محمد خودش این کار را می کند . دوتایی می افتند به جان شوهرشان و حسابی او را می زنند و می گویند : ترسوی بی عرضه حق نداری دیگر پا توی این خانه بگذاری و بیرونش می کنند .
       شال ترس محمد بیچاره ، تنها و بی کس راه می افتد اما قبل از این که حرکت کند یک تفنگ و یک تبر و یک « ویریس » ( طنابی که از ساقه لی نوعی گیاه آبزی می بافند )   هم بر می دارد . می رود و می رود تا به جنگلی می رسد . نوری او را به طرف خود می کشد جلو می رود می بیند کلبه ای است می گوید بادا باد امشب را این جا می مانم تا صبح چه پیش آید . سلامی می کند و وارد می شود اما به جای آدمیزاد سه غول می بیند که کنار هم نشسته اند و دارند شام می خورند .

      غول بزرگ می گوید : به به عجب لقمه ای سر سفره ما آمده . شال ترس محمد می گوید » من لقمه هستم یا شما . سه شرط با شما می گذارم اگر شما بردید مرا بخورید اگر من بردم هرسه تای شما را می خورم . غول ها قبول می کنند . شال ترس محمد رو به یکی از غول ها می کند و می گوید من کنار دیوارمی مانم تو با تمام قدرت به من مشت بزن . غول با تمام قدرت مشتی حواله او  می کند ، اما شال ترس محمد خود را کنار می کشد و دست غول محکم به دیوار می خورد و فغانش به آسمان می رود . نوبت غول می رسد که کنار دیوار بماند شال ترس محمد با تبر محکم به شانه او می زند باز فغان غول به آسمان می رود و می گوید عجب مشتی داری . سال ترس محمد می گوید حالا کجایش را دیدی این مشت من نبود « کچله انگشت » ( انگشت کوچک ) من بود .
       شال ترس محمد شرط دوم را پیش می کشد و می گوید بیا هریک موهای بدنمان را اندازه بگیریم  مال هر کس درازتر بود آن برنده است . غول ها قبول می کنند و هریک تار مویی از بدنشان را که فکر می کردند بلندتر است کشیدند . سه تا با هم شد سه ذرع . شال ترس محمد دست برد و « ویریس » را در آورد به تنهایی شد هفت ذرع ومسابقه را برد .

        یکی از غول ها گفت این بار شرط را ما می گذاریم . شال ترس محمد گفت عیبی ندارد غول گفت هر یک تیری در می کنیم هر کدام صدای بلندتری داشت آن برنده است . شال ترس محمد قبول کرد . غول بزرگ خم شد و یک تیری در کرد که صدای مهیبی در اطاق پیچید ، بلافاصله شال ترس محمد خم شد و تیری از تفنگ خالی کرد که هم صدایش بلندتر بود هم آتش به همراه داشت .
        غول ها یک دیگر را نگاه کردند و هرسه قبول کردند که شال ترس محمد برنده است و به قدرت او ایمان آوردند . از ترس پذیرایی مفصل و شاهانه ای از او کردند . برایش رختخواب پهن کردند ودست به سینه پشت اطاق او ایستادند. شال ترس محمد فکر کرد با این همه اگر احتیاط کند بهتر است . از رختخواب بیرون آمد و تنه درختی را به جای خود گذاشت و خودش رفت با رف نشست . از قضا نیمه شب غول ها آمدند و به جان رختخواب افتادند و به قصد کشت اینقدر زدند و زدند که عرق کردند .
       صبح شد شال ترس محمد آمد بیرون و بدنش را خاراند . غول ها پرسیدند چرا خودت را می خارانی ؟ گفت دیشب چندتا « سوبول » ( کک ، حشره معروف )   مزاحم مرا گزیدند بدنم کمی می خارد . غول ها با خود گفتند این همه کتکش زدیم تازه می گوید چند تا سوبول مرا گزیده اند .
       شال ترس محمد گفت خوب حالا برویم سر قرارمان . دیوها پرسیدند قرارمان چه بود ؟ شال ترس محمد گفت باید شما را بخورم . غول ها آه و ناله می کنند و می گویند ما هرچه گنج داریم به تو می دهیم ما را نخور .
      شال ترس محمد قبول می کند . هر یک از غول ها یک کیسه پر طلا بر می دارد و جلوی او می گذارد . شال ترس محمد می گوید تو حمال صدا بزنید این ها را تا خانه ام بیاورند . غول بزرگ به دو غول دیگر دستور می دهد کیسه ها را ببرند . شال ترس محمد در جلو و آن ها از پشتش می روند  تا به خانه می رسند .
     شال ترس محمد از ترس زن ها یش زودتر به خانه می رود و آرام به آن ها حالی می کند که داستان از چه قرار است . بعد به آن ها یاد می دهد که من غول ها را داخل اطاق می آورم . شما بروید کیسه ها را خالی کنید و به جایش  «کلوش » ( کاه برنج )  پر کنید . من سر شما داد می کشم کیسه ها را خالی کردید ؟ شما بگویید نه الان می بریم و کیسه های کلوش را با یک انگشت بگیرید ببرید خالی کنید . زن ها از شجاعت شال ترس محمد خوششان می آید و چشم چشم می گویند .

     شال ترس محمد می آید و رو به غول ها می کند و می گوید می خواستم شما را مرخص کنم ولی زن هایم می گویند خوب نیست باید به حمال ها چای بدهیم . چای حاضر می شود . شال ترس محمد توی استکان غول ها فلفل میریزد و توی استکان خودش شکر و فورا سر می کشد و می خورد . دیوها هم چنین می کنند و به آخ و واخ و سرفه می افتند و در دل به قدرت شال ترس محمد عبطه می خورند .
      شال ترس محمد سر زنهایش داد می کشد کیسه ها را خالی کردید یا نه ؟ زن ها می گویند نه الان خالی می کنیم و بعد کیسه های پر از کلوش را با یک دست و به سرعت می آورند و از کنار غول ها رد می شوند وپشت خانه خالی می کنند و کیسه خالی شده را به غول ها می دهند .

    غول ها با خود می گویند کسه های به آن سنگینی را مردیم تا این جا کشیدیم زن های شال ترس محمد عجب پهلوانی هستند . ممکن است همین حالا به جان ما بیافتند و ما را بخورند . این بود که هرچه زودتر پا شدند خداحافظی کردند و رفتند .
هنوز خیلی دور نشده بودند که شغال به آن ها برخورد وقتی ماجرا را از دهان غول ها شنید گفت : شال ترس محمد غلط کرده این بلا را سر شما آورده است بیایید برویم ببینید چه طور از من می ترسد .

     اما شغال « رز داری » ( درخت انگور که در گیلان پیچنده و بالا رونده است )  می گیرد وبه زور یک سر آن را گردن خود می اندازد و سر دیگر آن را به کمر غول ها می اندازد . خودش جلو ، غول ها عقب به طرف خانه شال ترس محمد حرکت می کنند .
شال ترس محمد از بالا « تلار » ( ایوان بالای خانه روستایی )   خانه اش می بیند شغال داردمی آید و غول ها هم دنبالش . چاره ای می اندیشد ؛ از ترس همان جا نشسته با صدای لرزانی می گوید آقا شغال تو که پارسال سه تا قربانی  آوردی چطور امسال دو قربانی آوردی ؟ غول ها
تا این حرف را شنیدند از ترس جان ، هر کدام به سمتی فرار کردند « رز دار » به گردن شغال گره خورد و جدا شد و شغال بیچاره در دم جان سپرد .
شال ترس محمد هم از دست او راحت شد...[ از كتاب افسانه هاي گيلان]

 

تحقيق و گردآوري : اسماعيل اشكور كيايي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



  دهستــــــــــــــــــــان شوئـــــيل اشكور

 

دهستــــــــــــــــــــان شوئـــــيل اشكور

 

 

 

 وجه تسميه روستاي زيباي شوئيل:

رابینو [ كنسول خارجي در رشت نويسنده كتاب دارالمرز گيلان و فرمانفروايان گيلان ] درباره شوئيل مي نويسد :

می نویسد:« شوئیل در ارتفاع 1245 متری قرار دارد و ییلاق عده ای از خان های رحیم آباد است که در آنجا خانه های خوبی ساخته اند» .

مرحوم جهانگير سرتيب پور در کتاب وجه تسمیه روستاهای گیلان مي نويسد  :

 شوئیل همان «شوئیتهر = شوئیتر» روستایی است که به گزارش پورداود به معنی سرزمین است که در آنجا زیست کنند. خردتر از ایالت یا کشور و بزرگتر از ده. بنابراین باید سرزمینی باشد که امروز «بلوک» خوانند.

 

 بيوگرافي دهستان شوئيل

      شوئیل در ارتفاع 2000متری از سطح دریا قرار دارد وسر بر آستان سوری وملا خورشید یا خورشید شاه نهاده است شوئیل در گذشته از آبادترین مناطق کوهستانی گیلان بود ،يكي از دهستان هاي بخش رحيم آياد شهرستان رودسر دهستان شوئيل مي باشد. اين دهستان در سال 1373 از دهستان اشکور سفلی جدا شده و اینک مركز دهستان شوئيل، روستاي شوئیل بوده كه تعداد 56 روستا نيز تحت پوشش دارد.
      روستاي شوئيل با روستاهای کیکاوس، دتورسر، تازه آباد، دشتک و زراکی همسایه بوده و در 45 کیلومتری بخش رحیم آباد و 60 کیلومتری جنوب غربی شهرستان رودسر واقع شده است كه تماما” در نواحي اشكور قرار دارد و به نوعي مركز اشكورات مي باشد.

      شايان ذكر است،ساکنان شهررحيم آباد به سه طایفه جور حیاطی (بالا حیاطی ) - من حیاطی ( میان حیاطی) و جیر حیاطی (پائین حیاطی ) تقسیم می شوند که مربوط به حیاطهای موجود در تابستانگذران اهالی شوئیل، که معتبرترين آبادی اشکور به شمار می رفت، می‌شود. من [ميان]حیاطی ها را از طایفه هزار اسب می دانند(کتاب گیلان،بخش تاریخ اشکور تالیف موسی مسعود) که خود تاریخی دیرینه داشته و در گذشته‌های دور سرزمینهای اشکور و حتی لرستان، خوارزم و ابرکوه ردپای آنان را می توان یافت.

 

 

 

مناطق ديدني و گردشگري و زيارتگاههاي دهستان شوئيل

       مناظر طبیعی زیبا ، گردشگاهها چاک9 ، چشمه ها مخصوصاً چشمه کبوتر خانی که در ضلع جنوبی شوئیل در آغوش جنگل مملو از راش در بلندی واقع شده است ، بسیارتماشایی وجالب شده وچشمه ی ویاسر هم به علت داشتن آبشار کوچک که محل آب تنی جوانان بود ، از اهمیت خوبی برخوردار است وشوئیل در بین تمام آبادی های بزرگ ومعروف آن مانند اُمام ، دیلمان ، پیرکوه ، شوک سنگ سرود ، کاکرود ، پرامکو، کجید از بهترين مناطق تابستان نشین کوهستانی بود.

            بقعه ي مقدسه سيد ابوالحسن و مسجد جامع روستاي شوئيل[مركز دهستان] ، امامزاده حنيفه و ميربهادر  در روستاي برمكو   ، آستانه مقدسه روستاي كياسه توابع شوئيل ،   آستانه مقدس ملا خورشيد  در تلابنك توابع دهستان شوئيل ؛  امام زاده قاسم  و امام زاده ابراهيم روستاي لسبو كه توابع  دهستان شوئيل مي باشد كه مورد احترام اهالي منطقه مي باشد و هر ساله صد ها زائر به اين امكان مقدس جهت زيارت مشرف مي شوند .

     در گذشته بهترين انگورها ، زغال اخته ، گلابی ، گیلاس ، آلبالو قیسی ، حتی نمک معدنی و پیاز ، باد مجان ، زال زالک از رودبار از راه کوفکا گردنه معروف ، لبو وارد بازار شوئیل می شد .صیفی جات نیز از گیلان وارد می گردید.محوطه های بی درو دروازه وباغات صیفی کاری محصور شده با شاخه های درختان به لفظ محلی (چپر ) هنوز هم بچشم مي خورد.  

       ملاکین رحیم آباد تا قبل از اصلاحات ارضی رژیم شاه جهت ، تفریح وجمع آوری محصول از ماه خرداد به شوئیل سفر وکوچ می کردند

       بقول يكي از دوستان استراحت كوتاهي در اين كوهستان پراكسيژن همانندي خاصي با گردنه حيران و يا جاده اسالم به خلخال را دارد البته اين همانندي آن زماني است كه مه خورشيد را كنار ميزند و رطوبت كمي كه از خود متصاعد مي كند ؛ زيبايي خاصي به طبيعت اين روستا مي بخشد و تنفس در فصل در تابستان در اين مه خنك ريه هاي انسان را پراز اكسيژن مي كند.      

     

امكانات روستاي شوئيل

      شوئيل حدود شصت الی هفتاد باب مغازه ، حمام ، پاسگاه ژاندارمری ، داروخانه ، دکتر ، دو مسجد دارد و اكنون  مسجد جامع آن به زيباترين شكل ممكن در حال بازسازي  است و زيبايي خاصي به اين دهستان بخشيده است  .

 

       اسامي روستاهاي دهستان شوئيل  به مرکزیت شوئیل عبارتند از :

         ایمن ، توسه چالک –وربن – سورتقله – لات محله –بنان – مازگه –امیرمحمد – کیاسه –ایزوین – گراجی –دواب رئیسن – هسی کوه – بلکون – گیلانه –چمتو – سوخته کیش – خانه سرک – تکیشن – طلابنک – برمکو – اکبر آباد – صمد آباد – وگلخانی – زیراکی – دشتک – شوئیل –تازه آباد – دتوسر – تلکیان – کلکا لوس – لرده سلکابن سفلی –  سلکابن علیا- سلکابن وسط - سراور سو - خرسند کلایه –مازو دره –رومدشت – کلاسر –گوره خافی – لسبو –شیرکوه – شرمدشت –  شفیع آباد – خراسان سر

 

محصولات كشاورزي و دامي شوئيل

شوئيل هم مثل ساير نقاط اشكور داراي محصولات متنوعي مي باشد

     محصولات كشاورزي آن همچون فندق ؛ گل گاو زبان ؛ گردو ؛لوبيا؛عسل ؛ سيب زميني ؛ انواع ميوه و .... مي باشد . محصولات دامي آن هم شامل پشم؛ شير ؛ كره گوسفندي ؛ ....

      در ضمن دهها نوع از گياهان دارويي و ميوچات وحشي در منطقه شوئيل مي رويد كه شامل گل گاوزبان ؛ ريواس ؛ ازگيل وحشي يا كونوس ؛ زالزاك وحشي ؛ مريخ يا ولك ؛ ترشك ؛ ترش واش؛ والك يا بوزشاقه ؛نعناع يا پي تينيك به زبان محلي ؛ تمشكل يا بولوش به زبان اشكوري .....

 

مسجد جامع شوئيل :

        يك از بناهاي بسيار قديمي روستاي شوئيل، مسجد جامع آن ( نام محلي آن جير مسجد) بوده كه مردم منطقه اعتقاد عميق و قلبي به اين مكان مقدس دارند. ساختمان قديمي اين مسجد به علت فرسودگي و غير قابل استفاده بودن تخريب و با كمك مردم ،هيت امناء، انجمن هاي مردم نهاد و… بناي جديد آن در حال بهره برداري است .

       اين مسجد اكنون هم بعنوان زيباترين مسجد اشكورات تقدس خود را حفظ كرده و در منطقه ييلاقي اشكور چون نگيني در دل كوهستان مي درخشد.

 

 

 

مركز بهداشتي درماني امير سرلشكر شهيد قنبرزاده شوئيل

       دهستان شوئيل داراي يك مركز بهداشتي درماني در روستاي شوئيل [به نام مبارك شهيد سرلشكر قنبرزاده معاون وقت اطلاعات نيروز زميني ارتش مزين است]و تعداد 7 خانه بهداشت در روستاهاي منطقه دارد  كه خدمات بهداشتي و درماني را به مردم ارايه مي نمايد.

       محوطه ساختمان مركز درماني ياد شده در شوئيل كه حياط و ساختمان آن تميز ، منظم  و با كاركناني شاداب و پرنشاط كه از افراد بومي محل هستند  و روزانه دهها بيماري كه به مركز مراجعه مي كنند را مورد  استقبال گرم و صميمانه آنها روبرو مي شوند و آنها هم در حد توان و وسع مركز به مداواي بيماران پرداخت و در صورت عدم موفقيت در درمان در مركز فوق بيماران را به مراكز درماني رودسر و ساير نقاط معرفي مي نمايند .

 

زيارت گاهها و اماكن مذهبي واقع در دهستان شوئيل:

1- بقعه ي سيد ابوالحسن و مسجد جامع شوئيل از مكان هاي مذهبي مركز اين دهستان يعني شوئيل مي باشد و مورد احترام مي باشد.

 2- امام زاده قاسم  و امام زاده ابراهيم روستاي لسبو توابع  دهستان شوئيل

در فرهنگ جغرافیایی ایران مطالب زیر درباره لسبو آمده است: لسبو از دهستان اشکور پایین شهرستان رودسر، 63 کیلومتری جنوب رودسر، سرراه عمومی مالرو اشکور به قزوین، بقعه ای به نام امامزاده قاسم و ابراهیم دارد که بنای آن قدیمی است (كتاب از  آستارا تا استارباد، ج2، ص 388) امامزاده قاسم و ابراهیم هر دو از فرزندان امام موسی کاظم (ع) می باشد. در میان زیارتگاه های اشکور زیارتگاه لسبو از اهمیت فراوانی برخوردار بوده و هر ساله افراد زیادی را از مناطق مختلف به قصد زیارت به سوی خود می کشاند. مشخصات ظاهری زیارتگاه لسبو به شرح زیر است: بنای اصلی زیارتگاه از سنگ و خشت است. دارای صندوقچه چوبی، طرف شرق و غرب این بنا ایوانی به پهنای دو متر است. شانزده ستون چهار سوی قدیمی در طرف پیشانی و بقعه و مسجد که پاره ای از آنها سرستون دارند. سقف ایوانها واشان کشی و از بالا پل کوبی با درزپوش و بام حلبی است. یک مسجد قدیمی در کنار زیارتگاه قرار دارد که طرح روی درب مسجد از شگفتی های این زیارتگاه به حساب می آید. در محوطه وسیع اطراف بقعه یک قبرستان عمومی قرار دارد.

3 - امامزاده حنيفه و ميربهادر  در روستاي برمكو هم از امكان مقدس دهستان شوئيل مي باشد

4- آستانه مقدسه روستاي كياسه توابع شوئيل 

5- آستانه مقدس ملا خورشيد  در تلابنك توابع دهستان شوئيل

 

شهــــــــداي شوئيل: ما زنده از آنيم كه آرام نگيريم

 

شهيدان امير سرلشكرقنبر قنبرزاده معاون وقت عمليات و اطلاعات نيروي زميني ارتش و سرتيب خلبان اميرهوشنگ قنبر زاده

1 --نام : قنبر       **    نام خانوادگي : قنبرزاده  نام پدر : رمضان 

محل تولد: روستاي شوئيل بخش رحيم آباد شهرستان رودسر**تاریخ تولد: 14/05/1314
مدرک تحصیلی: كارشناسي   
رشته تحصیلی: علوم دفاعي**محل شهادت: انديمشك     **     تاریخ شهادت: 12/08/1365 **گلزار شهید: بهشت زهرا(س) تهران

    فرازي از وصيت نامه اميرسرلشكر شهيد قنبر زاده:

  خدایا تو جانم دادی و جانم را خواهی گرفت مرا در آن صراطی گذار که هیچگاه در لحظه جان دادن حسرت نخورم.

 

شهيدان قنبر زاده [پدروپسر]

 

2  --نام: امير هوشنگ  ** نام خانوادگي : قنبرزاده   **  نام پدر: قنبر**محل تولد: تهران- اصالتا" روستاي شوئيل بخش رحيم آباد رودسر**تاريخ تولد: 14/01/1343 *مدرك تحصيلي: رتبه اول فارغ التحصيل دانشكده خلباني**رشته تحصيلي: خلباني**محل شهادت: سقوط هواپيماي جنگي اف – 5  در شيراز**تاريخ شهادت: 01/02/1372 
 گلزار شهيد: بهشت زهرا(س) تهران**
مزار شهيد: قطعه: 44, رديف: 107, شماره: 24 

 

 

1-تصویر شهيد امير سرلشکر شهید قنبر قنبرزاده [ معاون وقت عملیات و اطلاعات نیروی زمینی ارتش جمهوري اسلامي ايران] و شهید سرتیپ خلبان امیرهوشنگ قنبر زاده  توسط یكی از بهترین نقاشان ایران «استاد شقاقی» به متراژ 115‌مترمربع روی دیوار واقع در تقاطع خیابان خرمشهر پايتخت  با استفاده از رنگ‌های اكریلیك اجرا شده است . كه اين مطلب باعث افتخار همولايتي هاي اشكوري مي باشد كه شهداي اين چنيني تقديم انقلاب نموده اند .

 

 

 

 

 

 عكس شهيدان قنبر زاده در خيابان خرمشهر تهران


2- كتابي به نام عسلي نوشته خانم مهديه منتظري كه براساس داستان زندگاني اين دوشهيد بزرگوار نوشته شده و مورد استقبال مردم واقع شده است . اين كتاب در 130 صفحه به تحرير در آمده تا زندگي پسر امير هوشنگ يا نوه امير سرلشكر قنبر قنبر زاده  يعني دكتر امير پوريا قنبر زاده را در بر مي گيرد كه هم اكنون در رشته پزشكي مشغول به تحصيل است .تحرير اين كتاب دهه 1340 زمان آشنايي امير سرلشكر قنبر زاده تا سال 1390 زندگي نوه ايشان را در بر مي گيرد .تاليف اين كتاب باعث خوشحالي خانواده محترم اين شهيدان و اهالي زحمتكش اشكور شده است كه در چنين فرزندان برومندي را تربيت و تحويل جامعه داده است .حقير از طرف خودم و همولايتي هايم از خانم منتظري نويسنده كتاب تشكر مي نمايم.

 

3 - خیاباني در ضلع شرقی مصلای تهران، به نام امير سرلشكر قنبر قنبر زاده و سرتيب امير هوشنگ قنبر زاده ، نام گذاری شده است.

 


3-سرباز رشيد اسلام شهيد رمضان شعباني 

نام : رمضان      نام خانوادگي : شعباني      نام پدر :حسين محل تولد : روستاي شوئيل   

                                                   تاريخ تولد :   11/05/1333

تاريخ شهادت : 06/12/1359      محل شهادت : محور آبادان ماهشهر يگان اعزامي : لشكر 77 خراسان    وضعيت تاهل : متاهل گلزار شهيد : وادي شهداي شهر رحيم آباد-رودسر

 

4-بسيجي دلاور اسلام شهيد جاويد (حسن) محمديان  

نام : جاويد (حسن)    *    نام خانوادگي : محمديان  *     نام پدر : صفر  *محل تولد : رحيم آباد اصالتا"روستاي شوئيل بخش رحيم آباد رودسر* تاريخ تولد : 01/01/1349   * تاريخ شهادت : 14/12/1365     *محل شهادت : شلمچه  يگان اعزامي : بسيج سپاه پاسداران 

وضعيت تاهل : مجرد    ميزان تحصيلات : سوم نظري گلزار شهيد وادي شهداي شهر رحيم آباد

 

5-شهيدبزرگوار فريدون صدر اشكوري

نام : فريدون*نام خانوادگي : صدر اشكوري*نام پدر : عبدا...*محل تولد : رحيم آباد*تاريخ تولد : 12/07/1345

تاريخ شهادت : 21/09/1360

محل شهادت : بستان*يگان اعزامي : بسيج سپاه*وضعيت تاهل : مجرد*ميزان تحصيلات : دوم راهنمايي

گلزار شهيد : رحيم آباد

توجه : فقط از شهداي روستاي شوئيل نام برده ام ذكر اسامي  شهداي ساير روستاهاي شوئيل را اگر عمري باشد جداگانه بيان خواهم كرد .

 

تحقيق و بررسي اسماعيل اشكور كيايي م 1348 سپارده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پاسخ به شبهات وهابيون در مورد توسل به پيامبر و  معصومين [ع]

 

پاسخ به شبهه افكني وهابيون در مورد توسّل به پيامبر[ص] و ائمه [ع]

 

سوال از حضرت آيت الله العضمي وحيد خراساني :آیا توسّل به اهل بیت و حاجت خواستن از ایشان با اینکه همه‌ی امور در دست خداست منافات ندارد؟ پس چرا مردم از ائمه حاجت می‌خواهند؟

اما پاسخ ايشان:

        مسأله‌ی توسل یکی از مباحث بسیار عمیق در فرهنگ اسلام است و توضیح آن نیاز به بحث فراوانی دارد، ولی مختصراً به نکاتی اشاره می‌نمائیم اگر شیعه به ائمه: متوسل می‌شوند و از ایشان چیزی طلب می‌نمایند، از این جهت است که ائمه: حجّت خدا بوده و وسیله و واسطه بین خلق و خدای تعالی می‌باشند و هر عطایی که از ایشان برسد به اذن خدای تعالی و فضل اوست خدای تعالی در سوره‌ی مائده آیه‌ی 35 می‌فرماید «وابتغوا الیه الوسیلة» برای تقرب به خدا وسیله‌ای بجویید.
         و از ما خواسته است که در مقام در خواست از او وسیله و واسطه‌ای قرار دهیم و بهترین واسطه و وسیله همان کسانی هستند که خدای تعالی ایشان را حجت قرار داده و در بالاترین درجات قرب قرار داشته و مقرب ترین و نزدیک ترین مخلوقات به خدای تعالی می‌باشند، لذا در دعای توسل اهل بیت: را شفیع خود در درگاه خدا قرار داده و به واسطه‌ی ایشان به خدای تعالی رو می‌نمائیم.
        آنچه از آیات قرآن کریم استفاده می‌شود این است که انبیاء بزرگ الهی: نیز به اذن خدای تعالی به روا نمودن حاجات مردم اقدام نموده و به اذن خدای تعالی اموری را که از عهده‌ی انسان‌ها خارج است انجام می‌دادند، و این مطلب نه تنها شرک نیست بلکه عین توحید است، چرا که تمام این افعال به اذن الهی و دستور او صورت می‌گیرد. لذا در قرآن کریم سوره‌ی آل عمران آیه‌ی 49 آمده است که حضرت عیسی: فرمودند «انی اخلق لکم من الطین کهیئة الطیر فانفخ فیه فیکون طیرا باذن الله و ابرئ الاکمه و الابرص و احی الموتی باذن الله.

       آیا می‌توان حضرت عیسی علیه السلام را به شرک متهم نمود؟ از آنجا که به نصّ قرآن حضرت عیسی علیه السلام مردگان را به اذن خدای تعالی زنده می‌نماید و این مطلب شرک نمی‌باشد انجام این امور از اوصیاء پیامبران: و اولیاء الهی نیز شرک نبوده و عین توحید می‌باشد.

 

 -------------------------------------------------------------------------

 

توسل از ديدگاه مقام عظمي ولايت حضرت آيت الله امام خامنه اي

پرسیدند آیا انسان می‌تواند در هنگام سخن گفتن و توسل کردن به ائمه دستان خود را مانند دعا به سمت آسمان بگیرد؟
           

               همه می‌دانند که ما دعا را از خدا می‌خواهیم؛ یعنی درخواست حاجت از خداوند است و ائمه اطهار علیهم‌السلام را واسطه فیض الهی می‌دانیم و به آنها توسل می‌جوییم به عنوان حجج واولیای الهی که در پیشگاه خداوند قرب و منزلتی دارند آنها را واسطه قرار می‌دهیم. وابتغوا الیه الوسیله؛ این دستور قرآن است.

            بنابراین توسل به آنها به عنوان وسیله و شفیع و کسی است که در پیشگاه خداوند قرب و منزلتی دارد و اصل حاجت را از خداوند می‌خواهیم. بنابراین اگر دست به دعا برداشتند و خدا را قسم دادند - مثلا به امام حسین علیه‌السلام، به پیامبر صلی‌الله‌علیه‌آله‌وسلم اعظم و سایر اولیای الهی - دعایی داشتند و حاجتی خواستند، این اشکالی ندارد. همه می‌دانند که ما اعتقادمان بر این است که شخص پیامبر صلی‌الله‌علیه‌آله‌وسلم و ائمه اطهار علیهم‌السلام، عباد الهی هستند، بندگان واقعی خدا هستند.

            ما در تشهد می‌خوانیم اشهد ان لا اله الا الله وحده لاشریک له، اول شهادت به وحدانیت خداوند، بعد از آن می‌خوانیم و اشهد ان محمد عبده و رسوله؛ یعنی حتی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌آله‌وسلم را به عنوان عبد و بنده خدا و فرستاده خدا می‌دانیم.

        همه مراجع معظم تقلید و حضرت آقا فتوای‌شان بر این است که اگر کسی به حرم مشرف شد و برای صاحب حرم، حتی امام، سجده کند آن سجده حرام است؛ سجده فقط برای خداست. سجده شکر به عنوان شکر الهی جهت زیارتی که نصیبش شده این اشکالی ندارد، اما سجده برای امام نیست اگر ضریح بوسیده می‌شود اگر در و دیوار بوسیده می‌شود به خاطر شدت ارادت به صاحب آن خانه است، نه اینکه اینها علاقمند به آهن و فولاد و سنگ و آجر باشند، مثل بوسیدن پیراهن حضرت یوسف است که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌آله‌وسلم خدا حضرت یعقوب بوسید و بر چشم خود گذاشت.[ پاسخ آقا زيباست بنظر من هم بايد در توسط هم بايد از افراط  و تفريط خودداري كنيم نه آن اندازه كه توسل به آن را شرك و شبهه انگيز تلقي كنيم و در هنگام توسل به آنان بگويم نكند براي خدا داريم شريك قائل مي شويم و نه آن اندازه كه وقتي به حرم امام رسيديم خودمان را به زمين بيفكنيم و سجده كنيم . متاسفانه در مشهد چنين صحنه هاي وحشناكي را خودم مي بينم ...ك]

-----------------------------------------------------------------------------------------------

 

آيا توسل به اوليای الهي صحيح و مشروع است و ريشه در كتاب خدا و سنت پيامبر(ص) دارد؟

حضرت آیت الله العظمی سبحانی در پاسخ به این پرسش که این گونه جواب داده است:

پاسخ: توسل به اوليای الهي نوعي تمسك به «وسيله» است كه در قرآن به آن دعوت شده است و قرآن پيوسته به جامعه با ايمان و با تقوا دستور مي‌دهد كه به دنبال وسيله بروند، چنان كه مي‌فرمايد:يا أَيُّها الَّذينَ آمَنُوا اتَّقوا اللّه وابتَغُوا إِليهِ الوَسيلَة وجاهِدُوا في سَبيلهِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُون».

«اي افراد با ايمان، تقـواي الهي را پيشـه كنيـد و براي رسيدن به او، وسيله‌اي فـراهـم آوريد (توسل جوييد) و در راهش جهاد كنيد، باشد كه رستگار شويد.»

شبهه توسل به پيامبر و ائمه(ع)

آيت الله العظمی سبحانی در پاسخ شبهه توسل تاكيدكرد:

 توسل به دعای پيامبر(ص) يكی از راه های شفاعت محسوب می شود. از آيات اين سوره مباركه متوجه می شويم كه يكی از وسايل شفاعت توسل به دعای نبی مكرم اسلام(ص) و توسل به ذات او است.

 گاهی نوچه های وهابی به توسل ايراد می گيرند و می گويند بايد يكسره سراغ خدا برويم بايد گفت آيا شما از قرآن بهتر بلد هستيد چون سراغ قرآن كه می رويم می فرمايد توسل يكی از راه ها است و وهابيون بدون مراجعه به قرآن پيش داوری و شريعت سازی می كنند.وی اظهاركرد: طرق مغفرت متعدد است ما ابتدا به سراغ خداوند می رويم اما استجابت برخی دعاها نيازمند قابليت است كه در نزد پيامبر و ائمه است و ما به آنان متوسل می شويم.

سوال: پيامبر در دوران حيات می توانسته است شفاعت كند اما بعد از حيات اين موضوع منتفی است

آيت الله سبحاني : تقليد با بيان اين كه شبهه ديگر اين است كه پيامبر در دوران حيات می توانسته است شفاعت كند اما بعد از حيات اين موضوع منتفی است . پاسخ : همين وهابيون كه مدعی اين موضوع هستند تا چندی قبل بر روی قبر پيامبر(ص) آيه64 سوره مباركه نساء وجود داشت كه وهابيون آن را سياه كرده اند تا خوانده نشود.

      اين مرجع تقليد با اشاره به سابقه توسل به نبی برای استغفار به ماجرای يعقوب(ع) و فرزندانش اشاره و تصريح كرد: آنان وقتی كارشان برملا شد از پدرشان خواستند تا برای آنان استغفار كند.وی در بخش ديگری از سخنانش به توصيف ويژگی های منافقان پرداخت و بيان كرد: زيبايی ظاهری و كلامی از جمله ويژگی های منافقين است آنان در زمان پيامبر دارای هيكلی زيبا و قدكشيده بوده اند.اين مفسر قرآن با اشاره به شيرين زبانی آنان ادامه داد: الان فرقه ضاله بهائيت شيرين زبانی می كنند و كلاس هايی برای مجادله می گذارند تا بياموزند چگونه با پيروان اديان برخورد كنند. 

[البته حضرت ايت الله سبحاني بحث چند صفحه اي دارند كه در مقال نمي گنجد .ك]

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

سوال بنده  این است که این نحوه ی ارتباط [ يعني توسل ]  نوعی شرک محسوب نمی شود؟ آیا مردم برای خداوند شریک قرار نداده اند؟ آیا شما این شرک را در جامعه احساس می کنید؟

پاسخ آيت الله آیت الله بیات زنجانی  

با سلام و تحیت؛ توسلات شیعیان به ائمه معصومین علیهم السّلام، با نیت قرار دادن شریک برای خداوند نیست و آنانکه با معرفت متوسل می شوند، ائمه علیهم السّلام را واسطه و وسیله بین خود و خدای خود قرار می دهند، که قرآن نیز بدان دستور فرموده است: “فابتغوا الیه الوسیلة ” و آنهائی که این آگاهی را ندارند، بواسطه عدم توجه به لوازم و عملشان است و نیت خاصی را دنبال نمی کنند و البته این موضوع و راهنمائی صحیح، وظیفه علمای دین است که باید جدی گرفته شود.

-----------------------------------------------------------------


علت توسل به ائمه امامان معصوم علیه السلام چیست؟ مگر خداوند تبارک نفرموده: “بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را “پس چه نیازی به توسل داریم؟

پاسخ حجت الاسلام والمسلمین استاد شیخ حسین انصاریان


       انسان برای دستیابی به اهداف مورد نظر خود از وسایل مشروع بهره برداری می کند و اموری را وسیله قرار می دهد که به هدف خود برسد سوار اتومبیل می شود تا زودتر به محل کار برسد و با دستان خود کلید را بکار می گیرد تا در را باز کند. اینها در امور عالم طبیعت است در عالم معنا و ملکوت هم انسان از اسباب و وسایلی برای رسیدن به هدف خود استفاده می کند که قهرا اسباب و وسایل غیر مادی و غیر طبیعی هستند.

       استفاده از وسیله مادامی که وسیله باشد و خود هدف نباشد چه در امور معنوی و چه در امور مادی ایرادی ندارد و منافات با توحید افعالی ندارد چون خداوند خود این امور را وسیله قرار داده است و وسیله بودن آنها هم از خود خداوند است هرگز کسی که بر هواپیما سوار شده تا به مقصد خود برسد را نمی توانیم متهم به شرک کنیم چون هواپیما را وسیله قرار داده است و همین طور است امور معنوی·

        ما برای رسیدن به کمال معنوی از اسباب معنوی سود می جوییم و توسل به امامان معصوم در این راستا تحقق می یابد. ما از آنان می خواهیم با توجه به مقام قرب و منزلتی که در نزد خداوند دارند ما را دعا کرده و دستگیری نمایند تا به حاجت هایمان دست یابیم و در این گذر ما آنان را بنده ولی مقرب و آبرومند خدا می دانیم نه بیش از آن.

---------------------------------------------------------------------------

پاسخ حجه الاسلام قرائتي به وهابيون درباره توسل

می‌خواهم جوابی به وهابی‌ها بدهم كه معتقدند توسل ما شیعیان شرك است.


      وهابی‌ها حدیث و روایت را قبول ندارند چرا كه می‌گویند ممكن است جعل باشد می‌خواهم برایشان از قرآن سند بیاورم كه توسل به ائمه(علیه السلام) نه تنها شرك نیست، بلكه توصیه خود قرآن است.
        ان‌شاء‌الله صواب این فهمیدن و گره‌گشایی از این تهمت وهابیون هدیه‌ای باشد برای حضرت زهرا(سلام الله علیه)، در سوره اعراف آمده كه قوم بنی اسرائیل به خدا ایمان نمی‌آوردند و به حضرت موسی(علیه السلام) گفتند: اگر می‌خواهید بلا نازل كن.
         خدا پنج بلا برای آنها نازل كرد؛ یك طوفان، دو حمله ملخ‌ها، سه حمله شپش، چهار حمله قورباغه‌ها، پنج خون آلود شدن آب‌ها.
        اما همین كه به بدبختی و نكبت رسیدند به حضرت موسی(علیه السلام) گفتند: «یا موسی برای ما دعا كن» و به خاطر عهدی كه خداوند به تو داده وساطت كن تا این بلا از ما دور شود.
این قوم كه لج‌بازترین مردم‌های تاریخ بودند هنگام اضطرار گفتند «یا موسی» عین زمان حال كه ما می‌گوییم «یا فاطمه»، «یا علی»،
      سند دیگری كه راجع به این توسل در قرآن وجود دارد آیه 97 سوره یوسف است زمانی كه پسران حضرت یعقوب به او می‌گویند پدر ما را ببخش در قرآن آمده است: «قالو یا ابانا»، یعنی ای پدر به واسطه پیامبر بودنت برای ما استغفار كن.
در ادامه حضرت یعقوب(علیه السلام) به آنها می‌گوید: «سوف»، یعنی در آینده برای شما استغفار خواهم كرد.

منبع:  

www.shafaqna.com/persian

 

 

یا اهلبیت علیهم السلام با اینکه از دنیا رفته‌‌اند سودی می­رسانند؟

اگر علی و دو فرزندش رضی الله عنهم دارای این قدرت خارق ­العاده ­ای هستند که کتاب­های شیعه آن را روایت می­کند و حتی با اینکه مرده­ اند باز هم فایده و سود می­رسانند چرا تا وقتی زنده بودند برای خودشان کاری نکردند و به خودشان سودی نرساندند؟

 
 یکی از اصول صحیح و غیر قابل خدشه شیعه بحث توسل به رسول اکرم  صلی الله علیه و آله و ائمه معصومین  علیهم السلام است ما قبل از پاسخگویی به شبهه بالا چند جمله ­ای در باب اصل توسل به این خاندان سخن گفته و سپس به ایراد جواب درباره شبهه فوق خواهیم پرداخت:

 

 

توسل، شرک یا توحید

 عده ­ای انسان جاهل گمان می­کنند که معنی توسل درخواست کمک مستقیم از کسی غیر از خداست و اینگونه می­ اندیشند که اگر کسی برای رسیدن به حاجات خویش کس دیگری را در محضر خدای مهربان واسطه و وسیله کند این شرک و کفر است و بر همین مبنی نیز فتوی به قتل این مشرک و کافر!!! داده و نکاح با او را نیز باطل می­شمرند.[1]

  

توسل در قرآن کریم

 

جالب توجه است که خدای عزّوجل در قرآن مجید امر به توسل فرموده و سیره و روش بزرگان دین و انبیاء الهی نیز بر همین منوال بوده است.

 درسوره مائده آیه 35 آمده است: )یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و ابتغوا الیه الوسیله(

 

ای کسانیکه ایمان آورده­ اید تقوای الهی پیشه کنید و به سمت خدا توسل جویید.

 

در سوره نساء آیه 64 نیز توسل به رسول اکرم  صلی الله علیه و آله را تأیید کرده و می­فرماید:

 

)و لو انهم إذ ظلموا انفسهم جاءوک فاستغفروالله و استغفر لهم الرسول لوجدوا الله تواباً رحیماً(

 

و اگر هنگامی که گروهی که برخود به گناه ستم کردند از کردار خود به خدا توبه نموده و به تو رجوع می­کردند که برای آنها استغفار کنی البته در این حال خدا را پذیرنده­ ی توبه و مهربان می­یافتند.

 اگر کسی بگوید این توسل فقط در زمان حیات رسول اکرم صلی الله علیه و آله مورد تأیید است باید به او گفت اینگونه ادعا خلاف ظاهر آیه قرآن بوده و کلام خدا را منحصر به زمان خاص نمودن است.

 از همین قبیل می­توان به توسل برادران یوسف اشاره کرد که به یعقوب گفتند:

 )یا ابانا استغفرلنا ذنوبنا انّا کنّا خاطئین(ای پدر برای تقصیراتمان از خدا آمرزش طلب که ما درباره یوسف خطاکاریم و او هم قبول کرده و گفت:

  )قال سوف استغفرلکم ربی انه هو الغفور الرحیم([2]: به زودی از درگاه خدا برای شما آمرزش می­طلبم که او بسیار آمرزنده و مهربان است.

 و از همین دسته آیات می­توان آیه پیراهن یوسف را نام برد که قرآن کریم درباره حضرت یوسف این پیامبر بزرگ و معصوم الهی می­فرماید:

 

)إذهبوا بقمیصی هذا فالقوه علی وجه ابی یأت بصیراً([3]

 یوسف گفت این پیراهنم را ببرید و بر صورت پدرم قرار دهید تا بینا شود.

 وقتی پیراهن یوسف که چیزی جز تار و پود نبوده است می­تواند چشم یک انسان نابینا را شفا دهد و این طلب شفاء از این پیراهن توسط دو پیامبر از پیامبران بزرگ خدا یعنی یوسف و یعقوب صورت گرفته پس چگونه پیامبر خداصلی الله علیه و آله و اولاد طاهرین آن حضرت قادر به شفا دادن کسی نباشند. اگر توسل به رسول اکرمصلی الله علیه و آلهو خاندان او و تبرک از قبر و ضریح ایشان شرک باشد مسلماً استشفاء از پیراهن یوسف شرکش جلی­تر است لکن اینگونه امور شرک محسوب نمی­شود زیرا ما اینها را مستقلاً صاحب اثر نمی­دانیم بلکه معتقدیم که خدایی که علی کل شیءٍ قدیر است در این امور اثر قرار داده است و لاغیر.

 سؤال اساسی ما از وهابیت در اینجا است که چه چیزی در پیراهن یوسف بوده است که یوسف به برادرانش امر می­کند آن را به صورت پدرم بیافکنید تا بیناییش برگردد و یعقوب نیز چنین می­کند؟

 آیا العیاذ بالله خداوند در او حلول کرده بود یا اینکه حقیقت مطلب در این است که تنها خصوصیّت این پیراهن تعلق آن به نبی خدا یعنی یوسف صدیق است؟ (به کلمه قمیصی یعنی پیراهن من توجه کنید). اگر صرف تعلق این پیراهن به یوسف صدیق تبرک را از آن جایز کرده است، آیا این علامت جواز تبرک به هر چه که متعلق به انبیاء‌ و اولیاست، نمی­باشد؟ آیا اگر کسی از قبر، ضریح و هر چه متعلق به یک نبی مخصوصاً اشرف انبیاء‌ حضرت محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله و خاندان طاهرین او تبرک بجوید می­توان او را مشرک و کافر خواند؟؟؟

 

آیا پیراهن یوسف در مذهب وهابیت از روح رسول اکرم صلی الله علیه و آله و خاندان معصومش در نزد خداوند مقرب­تر و گرامی­تر است که بتوان به پیراهن تبرک و استشفاء جست لکن به اهل بیت رسول خدا صلی الله علیه و آله نتوان توسل پیدا کرد؟

[نظر حقير: يعني اثر بخشي پيراهن يوسف بر شفا پدر را مي توان قبول كرد ولي توسل به پيامبر و اولاد او را خير . در اين صورت وهابيون دو راه بيشتر ندارند يا بايد حرفشان را پس بگيرند و عذرخواهي كنند يا اين كه مطالبي را كه بصورت صريح و مبرهن در قرآن و حتي روايات اهل سنت كه در مورد توسل گفته شده را انكار كنند وقتي كه خوارج در زمان علي ع مي گويند سوره يوسف از قرآن نيست اضافه شده وهابيون هم خوارج زمان مايند شايد بگويند اين موارد بقران اضافه گرديده همانطور كه در چند ماه قبل در بغداد مي گفتند شيعه ها ايه هاي مربوط به اثبات امامت را به قران اضافه كرده اند البته اين مطلب جاي بحث دارد ولي با افكار انحرافي آنها همخواني دارد.نگارنده مقاله].

 همه اینها به یک طرف و از طرف دیگر باید گفت همان رب العالمین که امر فرموده است ایاک نعبد و ایاک نستعین (حمد/5) و استعانت و کمک گرفتن را منحصراً از خودش اجازه داده است در سوره مبارکه بقره دو مرتبه می­فرماید: )واستعینوا بالصبر و الصلاه([4]و امر به استعانت از صبر و نماز می­فرماید.

 

پرسشی که مطرح می­شود اینکه: آیا صبر و نماز همان خدا هستند یا چیزی هستند غیر خدا؟! اگر کسی بگوید صبر و نماز در مفهوم همان وجود خداوند است او بی­تردید گمراه شده و از دایره و جرگه اسلام خارج گردیده است و اگر بگوید این دو، چیزی غیر خدا هستند که حقیقتاً نیز چنین است[ پس نمي توسل را قبول كرده است . نگارنده مقاله ] به او گفته می­شود حال که ذات پاک خداوند امر به استعانت به چیزی غیر از خویش را صادر فرموده این غیر خدا هر چه می­خواهد باشد صبر یا نماز و یا چیز دیگر، معلوم می­شود اگر کسی به امر خداوند از چیز یا کس دیگری غیر از خدا استعانت بجوید مشرک که نیست، هیچ؛ بلکه از همه انسان­ها موحدتر است ناگفته نماند که این نتیجه چیزی را حتی فوق توسل به اثبات رسانده و در باب استعانت نیز که از توسل دایره­ای وسیع­تر دارد به تکلم پرداخته است.

 

 

 

توسل در سنّت

 در کتب معتبر اهل سنّت روایات زیادی به چشم می­خورد که همگی صراحتاً بر جواز توسل به رسول خدا صلی الله علیه و آله و خاندان پاک و طاهر ایشان علیهم السلام دلالت می­کند. به نمونه­ هایی از این روایات توجه فرمایید:

 قندوزی حنفی در ینابیع الموّده جلد 1 باب 24 صفحه 288 این روایت را به همراه روایات دیگری که از نظر مفهوم شباهت به این حدیث دارند ذکر کرده است:

 

)عن ابن عباس قال: سُئل عن النبی صلی الله علیه و آلهعن الکلمات التی تلقاها آدم من ربه فتاب علیه؟ قال سأله بحق محمد و علی و فاطمه والحسن والحسین إلا تبت علیّ فتاب علیه وغفرله(

 ابن عباس روایت کند: از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در مورد کلماتی که حضرت آدم از پروردگارش دریافت کرد و به خاطر آنها توبه­ اش پذیرفته شد سئوال شد؟ پیامبرصلی الله علیه و آله فرمودند: او خداوند را به حق محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام خواند که توبه­ اش را بپذیرد پس خداوند نیز توبه ­اش را پذیرفت و او را آمرزید.

 

او این روایت را از کتاب مناقب ابن مغازلی که از معروف­ترین کتب اهل سنّت در منقبت می­باشد، صفحه 63 حدیث 89 نقل کرده است.

 

در حاشیه کتاب شواهد التنزیل حاکم حسکانی صفحه 78 ذیل آیه )و علم ادم الاسماء کلّها([5]این روایت وارد شده که امام امیرالمؤمنین علی علیه السلام  از پیامبر صلی الله علیه و آله درباره آیه 31 بقره سؤال کردند، پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در حدیثی طولانی فرمودند:... آدم پس از هبوط از بهشت و فرود او بر زمین در هند قرار گرفته و مرتب به خاطر گناه خویش گریه می­کرد تا اینکه خداوند جبرئیل را به سمت او فرستاد و از علت بکاء او جویا شد و او نیز علت را دوری از جوار خداوند و بیرون شدن از بهشت و نگرانی از گناه خویش معرفی کرد. جبرئیل نیز در جواب گفت: )فعلیک بهولاء الکلمات فان الله قابل توبتک و غافر ذنبک، قل: اللهم انی اسالک بحق محمد و آل محمد سبحانک لا اله الا انت عملت سوءأ و ظلمت نفسی فتب علی انک انت التواب الرحیم(و این توسل به محمد و آل محمد علیهم السلام کلماتی بود که خداوند به آدم تعلیم داد.

 ناقلین این روایات طبق نقل حاشیه شواهد التنزیل عبارتند از کفایه الطالب صفحه 121، درّ المنثور سیوطی ذیل همین آیه، منتخب کنزالعمال جلد1 صفحه 19 و...

 شبیه این حدیث را در کتاب مستدرک علی الصحیحین جلد2 صفحه673 حدیث 4227. و دلائل النبوه جلد5 صفحه489 و معجم صغیرجلد2 صفحه 82 با عبارت هذا حدیث صحیح الاسناد[6] و یا عبارات دیگر که دلالت بر حجّیت آن می­کند می­توانید ملاحظه بفرمایید.

 حال بر طبق این احادیث که از کتب خود اهل سنّت ذکر شد توسل به ذوات مقدس محمد و آل محمد علیهم السلام قبل از حضور مادی و ظاهری در این عالم نه تنها جایز بلکه به انبیاء بزرگی چون حضرت آدم توصیه گردیده است هر جوابی که وهابیت به این گونه روایات دهند عیناً جواب ماست درباره توسل به این خاندان پس از ارتحال ایشان از این عالم مادی.

 

آنهایی که معتقدند پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله پس از ارتحال از این عالم دیگر سودی به حال کسی نمی­رسانند و توسل به ایشان ممنوع است با این دسته روایات مذکور در کتب اهل سنت چه می­کنند؟ روایاتی که در ادامه هم باید به آن توجه فراوان نمود:

 )عن ابی امامه قال النبیصلی الله علیه و آله: اکثروا من الصلاه علیَّ فی کل یوم جمعه فان صلاه امّتی تعرض علی فی کل یوم جمعه فمن کان اکثر هم علی صلاه کان اقربهم منی منزله([7]

 ابی امامه گوید رسول خداصلی الله علیه و آله فرمودند: در هر روز جمعه بر من بسیار صلوات بفرستید پس همانا صلوات امت من در هر روز جمعه به من عرضه می­شود و هر که بیشتر صلوات فرستاده باشد جایگاهش نسبت به من نزدیکتر است.

 

)قالالنبی  صلی الله علیه و آله: حیثما کنتم فصلّوا علی فان صلاتکم تبلغنی([8]

 

رسول خد اصلی الله علیه و آله فرمودند: هر کجا که باشید بر من صلوات بفرستید پس همانا صلوات­های شما به من می­رسد.

 

)عن ابی بکر عن النبی صلی الله علیه و آله: اکثروا الصلاه علیَّ فان الله وکّل بی ملکاً عند قبری فاذا صلّی علیّ رجل من امّتی قال ذلک الملک یا محمّد انّ فلان بن فلان صلّی علیک الساعه([9]

 ابوبکر از پیامبر صلی الله علیه و آله روایت کند که فرمودند: بر من بسیار صلوات بفرستید همانا خداوند در کنار مرقد من فرشته­ ای را گماشته است و هرگاه یکی از شما بر من صلوات فرستد آن فرشته می­گوید ای محمد همانا فلان شخص هم اکنون بر تو صلوات فرستاد.

 )عن مجاهد عن النبیصلی الله علیه و آله: انکم تعرضون علیَّ باسمائکم وسیماکم فاحسنوا الصلاه علیَّ([10]

 مجاهد از پیامبر  صلی الله علیه و آله روایت کند که فرمودند: همانا شما با نام و سیمای ظاهریتان بر من عرضه می­شوید پس بر من نیکو صلوات بفرستید.

 

)عن ابی هریره عن النبی صلی الله علیه و آله: من صلّی علیّ عند قبری سمعته و من صلّی علیّ غائباً و کّل بها ملک یبلّغنی([11]

 ابی­هریره از پیامبرصلی الله علیه و آله روایت کند که فرمودند: هر کس کنار مرقدم بر من صلوات بفرستد می­شنوم و هر که در غیاب من صلوات بفرستد فرشته ­ای موکل رساندن آن به من است.

 )عن النبی صلی الله علیه و آله قال: فاکثروا علیّ من الصلاه فیه (ای فی یوم الجمعه) فانّ صلاتکم معروضه علیّ قالوا یا رسول الله و کیف تعرض صلاتنا علیک و قد ارمت فقال: إنّ الله عزوجل حرم علی الارض اجساد الانبیاء[12]

 پیامبر  صلی الله علیه و آله فرمودند: در روز جمعه بسیار بر من صلوات بفرستید، همانا صلوات شما به من عرضه می­شود. گفتند: ای رسول خدا چگونه صلوات ما بر شما عرضه می­شود در حالیکه بدن شما (پس از وفات) پوسیده شده است پس فرمودند: همانا خداوند عزوجل بدن پیامبران را بر زمین حرام کرده است.

 این روایات که به عنوان مشتی از خروار از کتاب کنز العمال علاء الدین هندی که از کتب مشهور اهل سنّت می­باشد نقل شد همگی دلالت بر نوعی حیات برای رسول گرامی صلی الله علیه و آله حتی پس از مرگ و شنیدن اصوات مردم حتی پس از رحلت از دنیا می­کند. پس واضح می‌شود که موت نبی اکرم از قبیل دیگر مردن­ها نیست زیرا اگر او نیز با مردن چون دیگر مردم بود و در این جهت با دیگران اختلافی نداشت باید گفت این سخنان او با صریح آیه کریمه )انک لا تسمع الموتی([13]و همچنین با آیه )و ما انت بمسمع من فی القبور([14]سازگار نبودالبته امثال این روایات در موضوعات مختلف، بسیار زیاد یافت می­شود که ما فقط به مقداری از آن، و صرفاً فقط از یکی از کتب اهل سنّت اشاره کردیم.

 

در قرآن کریم صراحتاً به چنین حیاتی اشاره شده و فرموده است کسانی که در راه خدا به قتل می­رسند زنده ­اند و مبادا که ایشان را مرده به حساب آورید[15] آیا می­توان تصور کرد که کسانی چون خلیفه دوم و خلیفه سوم که به اعتقاد سنی­ها در راه خدا به قتل رسیده­اند دارای چنین حیاتی باشند و در واقع پس از مرگ نیز از نشئه­ای از حیات که دیگر اموات از آن محرومند برخوردار بوده، ولی اشرف موجودات و اکمل مخلوقات یعنی نبی اکرم صلی الله علیه و آله از آن بی بهره و بی ­نصیب اند؟

 در واقع به اعتقاد وهابیون عده­ای چون خلیفه دوم و سوم و دیگران کمالی را دارند که رسول اکرم صلی الله علیه و آله در آن رتبه کمال راهی ندارند؟ بگذریم، مطلب جدیدی که در کنار ادله فوق باید بدان اذعان نمود اینست که ابوبکر و عمر دو خلیفه اهل سنّت هر دو در سیره عملی خویش هم در حیات و هم پس از وفات نبی اکرمصلی الله علیه و آله به این بزرگوار متوسل شده­اند.

[ فرض بر اينكه توسط بر مرده  طبق فتواي وهابيون صحيح نباشد و سودي به كسي نرساند اگر ما احاديث خودشان اثبات كنيم كه قران ميفرمايد شهدا زنده اند و نزد خدا روزي ميخورند و پيامبر هم ميفرمايد بر من صلوات بفرستيد به مي رسد و هركه بيشتر صلوات بفرستد بمن نزديكتر است و فرشتگان موكل صلوات را بر من مي رسانند  آيا بازهم دليل دارند و پيامبر را بقول مفتي عربستان عين چوب خشك مي دانند كه كار از او بر نمي آيد.مفتي معروف مي گويد همانقدر كه از عصاي من كاري بر نمي آيد از محمد هم همينطور .ك]

 از فرزند خطّاب یعنی خلیفه دوم روایت شده که در هنگام قحطی می­گفت:

)اللهم إنّا کنّا نتوسل الیک بنبینا فسقینا و انّا نتوسل الیک بعمّ نبینا فاسقنا.16]

 خدایا ما به پیامبرمان متوسل می‌شدیم پس به ما باران می‌دادی الان نیز به عباس عموی پیامبر متوسل می‌شویم پس بر ما باران ببار.

 از عایشه نقل شده که گفته است هنگامی که پیامبر خدا  صلی الله علیه و آله از دنیا رفتند ابوبکر بر سر جنازه ایشان حاضر شده و پس از اینکه پارچه را از روی صورت آن حضرت کنار زد خود را بر آن حضرت انداخت و ایشان را بوسید و گریه کرد و سپس گفت: پدر و مادرم به فدای تو ای نبی خدا...17]

 اگر مرده پیامبرصلی الله علیه و آله برای کس سودی ندارد و اگر او صدای کسی را نمی­شنود پس چرا سیره بزرگان شما در مقام عمل غیر از این بوده و کسی چون ابوبکر که در نزد اهل سنّت بسیار تعظیم و تکریم می­شود جنازه بی جان پیامبرصلی الله علیه و آله را بوسیده و بر او گریه کرده و از همه مهم­تر با او تکلم کرده است. آیا ابابکر که پس از وفات پیامبر ایشان را با جمله یا رسول الله صدا زده است طبق فتاوای وهابیت مشرک شده و از دین خارج گردیده است.[18]

 

باز درباره تأیید توسل در کتب اهل سنّت می­توان به این روایت توجه کرد روایتی که بزرگان اهل سنّت چون ابن کثیر[19] و ابن حجر[20] از آن به عنوان حدیث صحیح یاد کرده ­اند:

 در زمان خلیفه دوم قحطی شدیدی به مردم رسید پس مردی به نزد قبر پیامبرصلی الله علیه و آله آمده و گفت: )یا رسول الله استقس الله تعالی لامّتک فانهم قدهلکوا(ای رسول خدا برای امّتت از خداوند طلب باران نما پس پیامبرصلی الله علیه و آله را در خواب دید که به او فرمودند: به نزد عمر برو سلامش برسان و به او خبر بده که به زودی باران خواهد آمد و به او بگو کیسه سخاوت را باز کن پس آن مرد به نزد او آمد و به او خبر داد پس عمر گریه کرد و گفت خداوندا با وجود تلاش و کوشش همیشه ناتوان بوده­ام.[21] با دقت در مضمون این روایت می­توان دریافت که آن مرد به پیامبرصلی الله علیه و آله متوسل شده و در توسلش نتیجه دیده است و حتی به خلیفه دوم خبر داده و او وی را از توسل نهی نکرده است.‍[ آقاي وهابي خليفه دوم متوسل شده به پيامبر شايد او هم امروز بود شما او را رد ميكرديد . همانا كه شما خوارج زمانيد ]

 در این روایت معتبر اهل سنّت به وضوح تأیید صد در صد توسل مشاهده می­شود که شاید خود سنی­ها و وهابی­ها از وجود چنین روایاتی در کتب خویش بی­خبر باشند که اگر خبر داشتند یا اینکه اعتقاد خویش را تصحیح می­کردند و یااینکه این روایات را از کتاب های خویش حذف می­نمودند.

 باز تأکید می­کنم از قبیل این روایات در کتب اهل سنّت اخبار دیگری هم یافت می­شود ولی در خانه اگر کس است یک حرف بس است.[22]

 

 

 

رجوع به اصل مطلب

 در بسیاری از کتاب­های اهل سنّت قدرت­های فوق العاده­ای درباره تعداد زیادی از بندگان خدا ادعا شده است[23] و جالب این است که هیچ کس از ایشان معترض این ادعا نگشته­ اند و نگفته ­اند اگر اینان دارای چنین قدرتی بوده­ اند چرا در زمان حیات خویش کاری برای خود نکرده­اند.

 اما در همین زمینه وقتی از امامان معصوم علیهم السلام و اولاد طاهر رسول خدا  صلی الله علیه و آله سخن به میان می­آید انکارها و اعتراضات شروع شده و زبان­های لال ایشان نیز قدرت کلام و ردّ این مناقب را پیدا می­کند.

در هر حال اگر برای انکار معجرات و قدرت­های فوق بشری اهل بیت  علیهم السلام استفاده نکردن از این قدرت­ها در زمان حیات برای نفع رساندن به خویش را بهانه کرده و همین مطلب را دلیل این مدعی گرفته باید گفت اولاً همه انبیاء و اولیاء الهی این­گونه نبوده­ اند که هر وقت مایل بودهِ از این قدرت­ها استفاده کنند مگر در قرآن کریم نخوانده­اید که بسیاری از پیامبران را به قتل رسانده­اند و مگر درباره موسی بن عمران آن پیامبر اولوالعزم با آن ید بیضا و عصای شگفت انگیز ندیده­اید که چگونه توسط بنی اسرائیل اذیت شده[24] و از قدرت خارق العاده خویش نیز استفاده نمی­کند و آیا عیسی بن مریم را ندیده­اید که با آن خبر دادن از غیبیات و خلق کردن پرندگان از گل بی­جان[25] چگونه در هنگام دسیسه بنی اسرائیل از اعجاز خویش بر علیه ایشان بهره نمی­برد و آیا نمی­دانید که خاتم پیامبران صلی الله علیه و آله با آن معجزات و خوارق عادات که فریقین بر آن معتقد هستند چگونه در جنگ احد با لشگری منهزم به خانه برمی­گردد.

 آیا این گونه مطالب دلیل بر عدم قدرت این بزرگان است و یا این که شاهد بر این است که ایشان از آن قدرت الهی فقط در مواردی استفاده می­نمایند که خداوند به ایشان اذن داده و امر او را در این زمینه مراعات می­کنند.

 )انی اخلق لکم من الطین کهیئة الطیر فانفخ فیه فیکون طیراً باذن الله وابری الاکهه والابرص باذن الله و اُحی الموتی باذن الله([26]

 

و من برای شما از گل مجسمه مرغی ساخته و بر آن نفس قدسی بدمم تا به امر خدا مرغی گردد و کور مادرزاد و مبتلا به پیسی را به امر خدا شفا دهم و مردگان را به امر خدا زنده کنم.

به جمله «باذن الله» دقت کنید. اینکه کسی بگوید اگر علی بن ابی طالب علیه السلام و اولاد او علیهم السلام دارای قدرت فوق العاده­ای هستند که شما به ایشان متوسل می­شوید باید در زمان حیات خویش برای خود کاری می­کردند و مثلاً خویش را از چنگال مرگ نجات می­دادند سخن بیهوده­ ای است زیرا به صراحت قران کریم انبیاء عظام الهی کسانی چون ابراهیم و موسی و محمد (علی نبینا و آله و علیهم السلام) همگی دارای قدرت­های فوق العاده بوده­اند لکن همگی نیز طعم مرگ را چشیده­اند.

 در ثانی اگر امام علی بن ابی طالب علیه السلام دارای قدرت فوق العاده­ای نبوده است پس چه کسی در خیبر را با آن هیأت خاص از جا می­کند و برای چه کسی به اقرار علمای بزرگ شما خورشید برمی­گردد[27] و... بله امام را نمی­توان با خود قیاس کرد زیرا او به امر خدا کار می­کند نه به امر نفس و هوای خویش، هر کجا امر باشد از آن قدرت بهره می­برد و آنجا که مأمور نباشد انسان ضعیفی چون فلانی می­تواند به گردن او طناب بندد و او را به مسجد کشیده و یا حتی موجود نحیفی در محراب او را با ضربه شمشیر از پای درآورد. اگر می­ بینید امام حسن و امام حسین  به ظاهر برای پیشبرد خویش از آن قدرت و اعجاز الهی استفاده نمی­برند به این علت استکه ایشان امامند و امام کسی است که از قدرت الهی برای نفع خویش استفاده نکند و تنها به امر خدا است که کاری را مرتکب می­شود.

 )لایسبقونه بالقول و هم بامره یعملون([28]

 که هرگز پیش از امر خدا کاری نخواهند کرد و هر چه کنند به فرمان او کنند.

 این است فرق اساسی امام با دیگران، زیرا سایر افراد مصالح خویش را در نظر می­گیرند و در این صورت است که اگر خداوند به ایشان قدرتی کرامت کرده باشد ولو این قدرت از قدرت­های ظاهری و پوچ دنیایی باشد آن را در راه مصالح خویش هزینه می­کنند لکن امام معصوم علیه السلام تمام اعمال و رفتار و اعجازاتش به امر خداست و اینگونه نیست که اگر در حال تشنگی افتاد و می­داند که خداوند تشنه کامی او را دوست دارد با این حال برای خویش و اولادش که در بین آنها فرزندان صغیر و کوچکی نیز به چشم می­خورد به واسطه همان قدرت آبی را فراهم کرده و دشمن را به همان اعجاز منکوب کند.

حرف آخر: ما باید در شناخت امام به این مطلب توجه بیشتری کنیم که ائمه علیهم السلام فرمودند:

)لا یقاس بنا احد([29]: هیچ کس با ما قابل قیاس نیست. ما را با خودتان قیاس نکنید.

 

 


1- هیأت دائم فتوای سعودی در پاسخ استفتایی در مورد ازدواج با شیعه می­نویسد:

لایجوز ترویج بنات اهل السنه من ابناء الشیعه ... ازدواج دختران اهل سنت با پسران شیعه و کمونیست­ها جایز نیست و اگر ازدواجی صورت گرفت باطل است چون عادت شیعه توسل به اهل بیت است و این بزرگ­ترین شرک است. همین گروه در پاسخ استفتاء دیگری می­نویسد: آنان که یا علی، یا حسین می­گویند مشرک و از ملت اسلام خارج می­باشند و ازدواج با آنان جایز نیست خوردن حیوانی را که ایشان ذبح کرده باشند نیز حرام است (فتاوی اللجنة الدائمةللبحوث العلمیةوالافتاء جلد 18/298 و جلد 3/373) این در حالی است که همین گروه ازدواج با یهودی و مسیحی را که به صراحت قرآن یکی عزیر را و دیگری عیسی را فرزند خدا می­دانند جایز دانسته­اند!!!(توبه/30) )یجوز للمسلم أن یتزوج کتابیةیهودیه او نصّرانیه – إذا کانت محصنه و هی الحرّةالعفیفه((همان کتاب جلد 18/97و98)ازدواج مسلمان با زن اهل کتاب، یهودی باشد یا نصرانی جایز است بشرط آنکه محصنه، آزاد و پاکدامن و عفیف باشد.

2- یوسف/ 97 و 98  

3- یوسف 93

4- بقره 45 و 153

5- بقره / 31   

6- یعنی این حدیثی است که از نظر سند صحیح است.

7- کنز العمال 1/488     

8- همان 1/489

9- همان 1/494                                             

10- همان 1/498

11- کنز العمال 1/498

12- همان 1/499                             

13- نمل/ 80

14- فاطر/22     

15- آل عمران/ 169

16- صحیح بخاری کتاب الاستسقاء باب 3 حدیث 1010 صفحه 188

17- صحیح بخاری کتاب الجنائز باب سوم حدیث 1241 صفحه 226

18- فتوای وهابیون مبنی بر کفر کسی که بگوید یا رسول الله، یا علی و یا حسین و... در پاورقی صفحه 191 گذشت.

19- البدایه و النهایه 7/105 وقایع سال 18

20 - فتح الباری 2/412 باب سؤال الناس الامام الاستسقاء ...

21- کنز العمال 8/431 حدیث 23535

22- بعضی از متأخرین اهل سنت کتابهائی پیرامون جواز توسل نوشته­اند که محققین گرامی می­توانند به آنها مراجعه کنند. مانند رفع المنارةلتخریج احادیث التوسل و الزیاره اثر محمود سعید ممدوح و ارغام المبتدع الغبی بجواز التوسل بالنبی صلی الله علیه و آله اثر حافظ بن صدیق المغربی

23- به عنوان مثال اهل سنت معتقدند که خلیفه دوم در حالیکه در مدینه بالای منبر نشسته بود لشگر مسلمانان را در نهاوند ایران می­دید و با ایشان سخن می­گفت.  (البدایةو النهایةجلد 7 صفحه 135)

24- صف/5    

25- آل عمران / 49

26- آل عمران/49

27- درباره­ی حدیث ردّ الشمس (برگشتن خورشید از حالت غروب به حالت عصر) می­توانید به کتاب مناقب ابن  مغازلی  ص 96 حدیث 140و 141 مراجعه کنید. 

28- انبیاء / 27

29- قال الصادق علیه السلام: نحن اهل البیت لایقاس بنا احد (بحار الانوار 23/406)

 

 

--- در اول مقاله نظرات مراجع عظام و  روحانيون محترم را قرار دادم البته با تلخيص و ويرايش

--- از كتاب گرانقدر طوباي هدايت استفاده نمودم كه بنظر اكثر علما اين كتاب مشتي كوبنده بر دهان وهابيون است و پاسخ سوالات آنها را داده است .

---در اين مقاله به دهها كتاب از كتب شيعه در مورد توسل و كتب خود وهابيون و اهل سنت استفاده شده است .

--------------------

تحقيق و گردآوري و ويرايش : اسماعيل اشكور كيايي م1348سپارده